تقويم روميزي اتاقم ميگه پاييز رسيده.
اما آسمون نه، درختا و خيابونا نه.
تقويم روميزي اتاقم ميگه پاييز رسيده.
اما پنجرهم نه، اما دلم نه.
Ɛ
زن داستان "همسر دانشجو" امشب هم خوابش نميبره.
زن داستان "همسر دانشجو" امشب هم دستهاش رو روي تختخواب ميگذاره و ميگه : "خدايا، ميشه به ما كمكي كني؟"
۱۳۸۳ مهر ۹, پنجشنبه
۱۳۸۳ مهر ۴, شنبه
اگه خيلي به ذهنم فشار بيارم، ميتونم شبي رو كه تو اتوبوس نشسته بودم و پ اومد جلوم نشست و گفت "بابابزرگ چطوري" ، به ياد بيارم. اون روزي رو هم كه تمام ابيانه رو گشتيم و از زير يه ساباط كه رد شديم يه پيرزن از پنجره سرك كشيد و گفت "با هم ديگه پير شين" ، كم و بيش يادم مي ياد.
شبي رو هم كه براي تولد الف يه هديه گرفتم و بردم دم خونهشون تقريباً يادمه. اون روزي رو هم كه پشت س نشستم و چندين دقيقه به مانتوي سياهش خيره شدم و آخرش رفتم روبروش و گفتم "سلام من فرهنگم" ، يادمه.
اما هر چقدر سعي كنم يادم نميياد، تو تمام اين اتفاقات، تو قلبم چي ميگذشته. ميتونم احساساتم رو "بگم" ، اما نميتونم چيزايي رو كه تو قلبم بوده واقعا به ياد بيارم، نميتونم حسشون كنم، بوشون كنم، بچشمشون ... نميتونم.
قلبم از كاري كه مغزم مي كنه عاجزه.
قلبم، هيچ چي يادش نميياد.
همه آدمهايي كه زماني توي قلبم جايي داشتن آدمهاي نازنيني بودن. اگرم يه كم همديگه رو اذيت كرديم تقصيري نداشتيم.
فقط يه نفر، يه نفر، نميدونم چرا، نميدونم، وقتي هيچ نيازي نبود، وقتي ميتونستيم تا ابد به جاي شريك تختخواب هم دوست هم باشيم، وقتي ميتونستيم در نهايت دوستي و شادي خداحافظي كنيم؛ هر چقدر كه ميتونست در حق دوستي خوبمون بدي كرد.
قلبم هنوز اين زخم رو به ياد ميياره.
بايد كمك كنم فراموشش كنه.
شبي رو هم كه براي تولد الف يه هديه گرفتم و بردم دم خونهشون تقريباً يادمه. اون روزي رو هم كه پشت س نشستم و چندين دقيقه به مانتوي سياهش خيره شدم و آخرش رفتم روبروش و گفتم "سلام من فرهنگم" ، يادمه.
اما هر چقدر سعي كنم يادم نميياد، تو تمام اين اتفاقات، تو قلبم چي ميگذشته. ميتونم احساساتم رو "بگم" ، اما نميتونم چيزايي رو كه تو قلبم بوده واقعا به ياد بيارم، نميتونم حسشون كنم، بوشون كنم، بچشمشون ... نميتونم.
قلبم از كاري كه مغزم مي كنه عاجزه.
قلبم، هيچ چي يادش نميياد.
همه آدمهايي كه زماني توي قلبم جايي داشتن آدمهاي نازنيني بودن. اگرم يه كم همديگه رو اذيت كرديم تقصيري نداشتيم.
فقط يه نفر، يه نفر، نميدونم چرا، نميدونم، وقتي هيچ نيازي نبود، وقتي ميتونستيم تا ابد به جاي شريك تختخواب هم دوست هم باشيم، وقتي ميتونستيم در نهايت دوستي و شادي خداحافظي كنيم؛ هر چقدر كه ميتونست در حق دوستي خوبمون بدي كرد.
قلبم هنوز اين زخم رو به ياد ميياره.
بايد كمك كنم فراموشش كنه.
۱۳۸۳ مهر ۳, جمعه
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستين سرد نمناكش.
باغ بيبرگي،
روز و شب تنهاست،
با سكوت پاك غمناكش.
ساز او باران، سرودش باد.
جامهاش شولاي عريانيست.
ور جز اينش جامهاي بايد،
بافته بس شعلة زرتار پودش باد.
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر جا كه خواهد، يا نميخواهد.
باغبان و رهگذاري نيست.
باغ نوميدان،
چشم در راه بهاري نيست.
گر ز چشمش پرتو گرمي نميتابد،
ور به رويش برگ لبخندي نميرويد؛
باغ بيبرگي كه ميگويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوههاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك ميگويد.
باغ بيبرگي
خندهاش خونيست اشكآميز.
جاودان بر اسب يال افشان زردش ميچمد در آن
پادشاه فصلها، پاييز.
مهدي اخوان ثالث
ابر؛ با آن پوستين سرد نمناكش.
باغ بيبرگي،
روز و شب تنهاست،
با سكوت پاك غمناكش.
ساز او باران، سرودش باد.
جامهاش شولاي عريانيست.
ور جز اينش جامهاي بايد،
بافته بس شعلة زرتار پودش باد.
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر جا كه خواهد، يا نميخواهد.
باغبان و رهگذاري نيست.
باغ نوميدان،
چشم در راه بهاري نيست.
گر ز چشمش پرتو گرمي نميتابد،
ور به رويش برگ لبخندي نميرويد؛
باغ بيبرگي كه ميگويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوههاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك ميگويد.
باغ بيبرگي
خندهاش خونيست اشكآميز.
جاودان بر اسب يال افشان زردش ميچمد در آن
پادشاه فصلها، پاييز.
مهدي اخوان ثالث
۱۳۸۳ شهریور ۲۸, شنبه
دوست ندارم تو اين روزهاي خيلي خيلي مهم زندگيت، تو اين روزهايي كه اميدوارم يه اتفاق خيلي خيلي بزرگ، درست به اندازه بزرگياي كه تمنا ميكردي، برات بيفته، حرفي از خودم به ميون بيارم.
دوست دارم اگه زنگ زدي فقط بپرسم "چه خبر". چون خيلي دوست دارم احساس كنم تو اين دنيا يكي، يكي همين نزديكياي خودم، ممكنه پاداش انتظارش رو بگيره. پاداش خوبْ منتظر موندنش رو.
برات خيلي نگرانم. اما اميداورم. درست مثل اميد عشقهاي سالهاي نوجوانيم. درست مثل اون وقتا كه خيلي ساده فكر مي كردم يه اتفاق بزرگ در راهه، و اصلا درست مثل خود تو كه هميشه منتظر اتفاق بزرگي بودي و هستي و خواهي بود. كه حتي اگه باز هم كه پر كشيدي بالات سنگيني كنن و زير پات فقط يه دره باشه، تو باز هم منتظر ميموني؛ منتظر يه پرنده مهاجر ديگه، يه پرنده مهاجر بلند پروازتر.
گفتي باور كردم از هم دور ميشيم. من هم غمگين شدم. چون اونوقت خودم اينو گفته بودم و حالا تو اين گفتي! ولي باور كن اينا اصلا يك ذره هم مهم نيست. حتي اين رو هم زود فراموش كردم كه دوست داشتم دست كم يه "متاسفم واقعا قصدي نداشتم" يا يه چيزي مثل اينكه "اينا فقط يه اتفاق بودن و تو هميشه جاي خودتو داري" بگي.
اينا اصلا اصلا اصلا مهم نيست. من از دوستيمون به اندازه كافي چيزاي خوب و بي نظير و كمياب گرفتم كه ديگه هيچ چي هيچ چي نخوام. من فقط و فقط منتظر و اميدوارم و تا اون وقت يك لحظه هم به خودم فكر نميكنم.
فقط تو رو به خدا تو يكي ديگه زندگيتو اونقدر انديشمندانه و استوار بساز كه اگه من يه شب سرزده اومدم خونهتون مهموني و گفتم "سلام من سوپ مرغ ميخوام" ، فاجعهاي اتفاق نيفته!
دوست دارم اگه زنگ زدي فقط بپرسم "چه خبر". چون خيلي دوست دارم احساس كنم تو اين دنيا يكي، يكي همين نزديكياي خودم، ممكنه پاداش انتظارش رو بگيره. پاداش خوبْ منتظر موندنش رو.
برات خيلي نگرانم. اما اميداورم. درست مثل اميد عشقهاي سالهاي نوجوانيم. درست مثل اون وقتا كه خيلي ساده فكر مي كردم يه اتفاق بزرگ در راهه، و اصلا درست مثل خود تو كه هميشه منتظر اتفاق بزرگي بودي و هستي و خواهي بود. كه حتي اگه باز هم كه پر كشيدي بالات سنگيني كنن و زير پات فقط يه دره باشه، تو باز هم منتظر ميموني؛ منتظر يه پرنده مهاجر ديگه، يه پرنده مهاجر بلند پروازتر.
گفتي باور كردم از هم دور ميشيم. من هم غمگين شدم. چون اونوقت خودم اينو گفته بودم و حالا تو اين گفتي! ولي باور كن اينا اصلا يك ذره هم مهم نيست. حتي اين رو هم زود فراموش كردم كه دوست داشتم دست كم يه "متاسفم واقعا قصدي نداشتم" يا يه چيزي مثل اينكه "اينا فقط يه اتفاق بودن و تو هميشه جاي خودتو داري" بگي.
اينا اصلا اصلا اصلا مهم نيست. من از دوستيمون به اندازه كافي چيزاي خوب و بي نظير و كمياب گرفتم كه ديگه هيچ چي هيچ چي نخوام. من فقط و فقط منتظر و اميدوارم و تا اون وقت يك لحظه هم به خودم فكر نميكنم.
فقط تو رو به خدا تو يكي ديگه زندگيتو اونقدر انديشمندانه و استوار بساز كه اگه من يه شب سرزده اومدم خونهتون مهموني و گفتم "سلام من سوپ مرغ ميخوام" ، فاجعهاي اتفاق نيفته!
۱۳۸۳ شهریور ۲۶, پنجشنبه
"گاو خوني" ، آخرين فيلم بهروز افخمي، آدمي كه به شكل دوستداشتنياي حرفهايه، فيلم مرموز و غريبيه. اونقدر كه فكر ميكنم اگه برين فيلم رو ببينين نيم ساعت نگذشته ميزنين بيرون و به كارگردان كه سهله، به زمين و زمان - و صد البته به من - فحش ميدين! اما با اين همه گاوخوني رو نميشه به سادگي فراموش كرد!
نقدهايي كه در موردش خونده بودم همه ميگفتن كه اقتباس افخمي از رمان "جعفر مدرس صادقي" خيلي سردستي بوده. منم اينو يه كم احساس كردم اما خوب بيشتر خود رمان رو نميتونم هضم كنم!
حالا اينجا اصلا به اينها كار ندارم. موضوع اين بود كه همين مرموزي فيلم و تصاويري كه بعضياش بيش از حد زيبا گرفته شده بودن به جايي ار قلبم راه پيدا كردن كه نمي بايست راه پيدا كنن!
بخش زيادي از داستان فيلم تو اصفهان مي گذشت. اصلا يكي از تمهاي اصلي داستان تأثير پنهان و عميق شهر تو روح و زندگي آدمها بود. شخصيت اصلي فيلم يه جا يه همچين چيزي گفت :
" من نميتونم اصفهان زندگي كنم. آخه هم اون با من كار داره هم من با اون كار دارم! چه اونجاهاييش كه همونطور از گذشته باقي مونده، چه اونجاهاييش كه كاملا نوسازي شده و هيچ اثري از گذشته توش نمونده. هر دوشون اذيتم ميكنن. اما تهران نه، نه من باهاش كاري دارم نه اون باهام كاري داره! "
من اين حرف رو خيلي خوب ميفهميدم. اين همه از اين حرف ميزنيم كه شهر بايد هويت داشته باشه، بايد توسعهش با مراقبت از گذشتهش باشه و اينها، ولي هيچ كاريش نميشه كرد، آدمها گاهي تو موقعيتي قرار ميگيرن كه ترجيح ميدن هيچ خاطرهاي از شهري كه توش زندگي ميكنن نداشته باشن؛ ترجيح ميدن شهر هيچ كاري به كارشون نداشته باشه؛ دوست دارن شهر بتونه اونها رو تو خودش گم كنه.
شايد چون شهري كه باهاش ارتباط ناخودآگاهي دارن بهشون احساس ضعف و شكست ميده يا احساس دلتنگياي به خاطر سالهاي زندگياي كه اونجوري كه فكر ميكردن و آرزو داشتن پيش نرفته. يا ساده تر از همه اينها، چون از شهر خاطره بدي دارن، از روحش و كالبدش، كه اينجور وقتا بدجوري در هم ميآميزن.
ادامه دارد!
نقدهايي كه در موردش خونده بودم همه ميگفتن كه اقتباس افخمي از رمان "جعفر مدرس صادقي" خيلي سردستي بوده. منم اينو يه كم احساس كردم اما خوب بيشتر خود رمان رو نميتونم هضم كنم!
حالا اينجا اصلا به اينها كار ندارم. موضوع اين بود كه همين مرموزي فيلم و تصاويري كه بعضياش بيش از حد زيبا گرفته شده بودن به جايي ار قلبم راه پيدا كردن كه نمي بايست راه پيدا كنن!
بخش زيادي از داستان فيلم تو اصفهان مي گذشت. اصلا يكي از تمهاي اصلي داستان تأثير پنهان و عميق شهر تو روح و زندگي آدمها بود. شخصيت اصلي فيلم يه جا يه همچين چيزي گفت :
" من نميتونم اصفهان زندگي كنم. آخه هم اون با من كار داره هم من با اون كار دارم! چه اونجاهاييش كه همونطور از گذشته باقي مونده، چه اونجاهاييش كه كاملا نوسازي شده و هيچ اثري از گذشته توش نمونده. هر دوشون اذيتم ميكنن. اما تهران نه، نه من باهاش كاري دارم نه اون باهام كاري داره! "
من اين حرف رو خيلي خوب ميفهميدم. اين همه از اين حرف ميزنيم كه شهر بايد هويت داشته باشه، بايد توسعهش با مراقبت از گذشتهش باشه و اينها، ولي هيچ كاريش نميشه كرد، آدمها گاهي تو موقعيتي قرار ميگيرن كه ترجيح ميدن هيچ خاطرهاي از شهري كه توش زندگي ميكنن نداشته باشن؛ ترجيح ميدن شهر هيچ كاري به كارشون نداشته باشه؛ دوست دارن شهر بتونه اونها رو تو خودش گم كنه.
شايد چون شهري كه باهاش ارتباط ناخودآگاهي دارن بهشون احساس ضعف و شكست ميده يا احساس دلتنگياي به خاطر سالهاي زندگياي كه اونجوري كه فكر ميكردن و آرزو داشتن پيش نرفته. يا ساده تر از همه اينها، چون از شهر خاطره بدي دارن، از روحش و كالبدش، كه اينجور وقتا بدجوري در هم ميآميزن.
ادامه دارد!
۱۳۸۳ شهریور ۲۰, جمعه
چند روز پيش همراه چند نفر عازم قله توچال شدم. راه زياد بود، هوا گرم و كولهاي كه براي اولين بار تجربه ميكردم سنگين. تا پناهگاه شيرپلا رو كه رفتيم روز بود و آفتاب سوزان راه رفتن رو سخت ميكرد. اما از اونجا كه راه افتاديم ديگه خورشيد داشت غروب ميكرد.
از روي يه تپه كه سرازير شديم تا راه تپهي بعدي رو پيش بگيريم، كنارمون چشمانداز وسيعي باز شد، درهي عظيمي كه بستر بيانتهاش تمام شهر بود.
اول، تو روشنايي رو به زوال روز، ساختموناي بيشمار خودشونو نشون ميدادن. اما هر چقدر كه جلوتر ميرفتيم و هوا آروم آروم تاريكتر ميشد، خونهها كم فروغ ميشدن و در عوض خطهاي نوري دونه دونه پيدا ميشدن. اول يكي، بعد دومي و سومي و همينطور پشت سر هم خطها زياد شدن.
خطها كه شهرو روشن كردن كم كم نقطههاي نور هم پيدا شدن.
هوا كه تاريك تاريك شد، شهر با نقطهها و خطهاي بيشمار نورش روشن روشن شده بود.
شهر زير پامون بود اما اونقدر روشن بود كه زير نور اون راهمون را ادامه داديم.
ميشد خط خيابون وليعصر رو ديد كه حسابي پيچ ميخورد و به ميدون تجريش ميرسيد و خط خيابون شريعتي رو كه بدجوري مي شكست و اون پايين به پيچ شميران ميرسيد.
تو كوهنوردي بيست و چند ساعته و رسيدن به قله توچال، هيچ تصويري براي من زيباتر از اين تصوير نبود.
شهر با بزرگي و وسعتش، با روشنايي شبانهش، احساس نابي از زندگي به من ميده.
شهري كه با بزرگيش تكههاي شكستهي آينهاي رو كه از دست خدا افتاده در خودش جا ميده.
تو بزرگي شهر يه آزادياي نهفتهس و يه انديشه نو به زندگي. آزادي ناشناس بودن، آزادي فرد بودن، آزادي زير نگاه هزار قيم نبودن.
شهري كه ژولي فيلم آبي رو با جعبهي شكستنياش به اونجا ميكشونه تا خودشو گم كنه. شهري كه تو قلب فروغ بود، وقتي تو بازارهاش پرسه ميزد.
شهر، با بزرگي و وسعتش، منو ياد عصيانهاي زيباتر از تقواهاي ارزون ميندازه؛ شهري با اينهمه پنجرهي روشن كه تو هر كدوم انساني سرشار از اميد و عشق و درد و شادي زندگي ميكنه، شهري با اين همه خيابون روشن كه تو هر كدوم صدها انسان چهرههاي زيباي همديگه رو نگاه ميكنن و از كنار هم ميگذرن.
شب رو تو پناهگاهي تو سياهسنگ مونديم تا فردا راه كمي رو كه تا قله توچال مونده بود ادامه بديم. پناهگاه تقريبا هيچ پنجرهاي نداشت و تاريك تاريك بود. شام رو اونجا خورديم و واقعا چسبيد.
بعد شام همراهام به شكل بامزهاي تنهام گذاشتن و من اونقدر بدون چراغ قوه تو اتاق تاريك و ميون كوهنورداي غريبه منتظر موندم كه دلم گرفت. آخه فكر مي كردم تمام اين راه سخت رو طي كرديم تا شب با هم باشيم. اما خوب هيچ وقت آدمهاي كيچ منش نميتونن تا آخر خط به حرفهاي خودشونم وفادار بمونن.
يه مدت تو پناهگاه موندم. وضعيت مسخرهاي بود. حسابي ناراحت شده بودم اما هر كاري هم كه ميكردم فقط يه لجبازي كودكانه بود. اما آخرش اونقدر كه تو اون اتاق تاريك و حرفهاي بيگانه كلافه شدم كه زدم بيرون. ديگهم دوست نداشتم پيش اونا برم.
رفتم پشت پناهگاه. هوا سرد بود و منم لباسام خيلي كم بود. از سرما تو خودم جم شدم و به ديوار پناهگاه تكيه دادم. واي! من با شهر روشن تنها شدم.
شهر هنوز اونجا بود. يك ساعت از نيمه شب گذشته بود اما شهر هنوز روشن روشن بود.
نقطهها و خطهاي روشن بيشمار منو ياد زندگي زيباي خودم انداختن، ياد كارهايي كه بايد به تنهايي انجام بدم، ياد زندگيهايي كه بايد به تنهايي بسازم، ياد اينكه انتظار هيچ كمكي از ديگران نميشه داشت و فقط و فقط در لحظاتي كه روي پاي خودت استواري ميتوني با اونها شادتر باشي.
خيره به شهر، به فرهنگ خوبي فكر كردم كه بايد بتونه بار سنگين و دوست داشتني زندگيش رو به تنهايي به يه آبادياي برسونه، حالا هر آبادبياي كه ميخواد باشه، هر آبادياي كه دوسش داشته باشه.
از روي يه تپه كه سرازير شديم تا راه تپهي بعدي رو پيش بگيريم، كنارمون چشمانداز وسيعي باز شد، درهي عظيمي كه بستر بيانتهاش تمام شهر بود.
اول، تو روشنايي رو به زوال روز، ساختموناي بيشمار خودشونو نشون ميدادن. اما هر چقدر كه جلوتر ميرفتيم و هوا آروم آروم تاريكتر ميشد، خونهها كم فروغ ميشدن و در عوض خطهاي نوري دونه دونه پيدا ميشدن. اول يكي، بعد دومي و سومي و همينطور پشت سر هم خطها زياد شدن.
خطها كه شهرو روشن كردن كم كم نقطههاي نور هم پيدا شدن.
هوا كه تاريك تاريك شد، شهر با نقطهها و خطهاي بيشمار نورش روشن روشن شده بود.
شهر زير پامون بود اما اونقدر روشن بود كه زير نور اون راهمون را ادامه داديم.
ميشد خط خيابون وليعصر رو ديد كه حسابي پيچ ميخورد و به ميدون تجريش ميرسيد و خط خيابون شريعتي رو كه بدجوري مي شكست و اون پايين به پيچ شميران ميرسيد.
تو كوهنوردي بيست و چند ساعته و رسيدن به قله توچال، هيچ تصويري براي من زيباتر از اين تصوير نبود.
شهر با بزرگي و وسعتش، با روشنايي شبانهش، احساس نابي از زندگي به من ميده.
شهري كه با بزرگيش تكههاي شكستهي آينهاي رو كه از دست خدا افتاده در خودش جا ميده.
تو بزرگي شهر يه آزادياي نهفتهس و يه انديشه نو به زندگي. آزادي ناشناس بودن، آزادي فرد بودن، آزادي زير نگاه هزار قيم نبودن.
شهري كه ژولي فيلم آبي رو با جعبهي شكستنياش به اونجا ميكشونه تا خودشو گم كنه. شهري كه تو قلب فروغ بود، وقتي تو بازارهاش پرسه ميزد.
شهر، با بزرگي و وسعتش، منو ياد عصيانهاي زيباتر از تقواهاي ارزون ميندازه؛ شهري با اينهمه پنجرهي روشن كه تو هر كدوم انساني سرشار از اميد و عشق و درد و شادي زندگي ميكنه، شهري با اين همه خيابون روشن كه تو هر كدوم صدها انسان چهرههاي زيباي همديگه رو نگاه ميكنن و از كنار هم ميگذرن.
شب رو تو پناهگاهي تو سياهسنگ مونديم تا فردا راه كمي رو كه تا قله توچال مونده بود ادامه بديم. پناهگاه تقريبا هيچ پنجرهاي نداشت و تاريك تاريك بود. شام رو اونجا خورديم و واقعا چسبيد.
بعد شام همراهام به شكل بامزهاي تنهام گذاشتن و من اونقدر بدون چراغ قوه تو اتاق تاريك و ميون كوهنورداي غريبه منتظر موندم كه دلم گرفت. آخه فكر مي كردم تمام اين راه سخت رو طي كرديم تا شب با هم باشيم. اما خوب هيچ وقت آدمهاي كيچ منش نميتونن تا آخر خط به حرفهاي خودشونم وفادار بمونن.
يه مدت تو پناهگاه موندم. وضعيت مسخرهاي بود. حسابي ناراحت شده بودم اما هر كاري هم كه ميكردم فقط يه لجبازي كودكانه بود. اما آخرش اونقدر كه تو اون اتاق تاريك و حرفهاي بيگانه كلافه شدم كه زدم بيرون. ديگهم دوست نداشتم پيش اونا برم.
رفتم پشت پناهگاه. هوا سرد بود و منم لباسام خيلي كم بود. از سرما تو خودم جم شدم و به ديوار پناهگاه تكيه دادم. واي! من با شهر روشن تنها شدم.
شهر هنوز اونجا بود. يك ساعت از نيمه شب گذشته بود اما شهر هنوز روشن روشن بود.
نقطهها و خطهاي روشن بيشمار منو ياد زندگي زيباي خودم انداختن، ياد كارهايي كه بايد به تنهايي انجام بدم، ياد زندگيهايي كه بايد به تنهايي بسازم، ياد اينكه انتظار هيچ كمكي از ديگران نميشه داشت و فقط و فقط در لحظاتي كه روي پاي خودت استواري ميتوني با اونها شادتر باشي.
خيره به شهر، به فرهنگ خوبي فكر كردم كه بايد بتونه بار سنگين و دوست داشتني زندگيش رو به تنهايي به يه آبادياي برسونه، حالا هر آبادبياي كه ميخواد باشه، هر آبادياي كه دوسش داشته باشه.
۱۳۸۳ شهریور ۱۵, یکشنبه
ريموند كارور
Raymond Carver
با آغاز هر داستان خواننده احساس ميكند كه اتفاقي غيرمنتظره در شرف وقوع است. فضاي سرد و آكنده از دلهرهي دروني، خواننده را نگران اتفاق ناگواري ميكند كه هر لحظه ممكن است رخ دهد. اين احساس تا پايان داستان بر خواننده چيره است. اما در پايان، وقتي داستان تمام ميشود، خواننده از اين كه اتفاق مهمي كه او انتظارش را داشته رخ نداده است براي لحظهاي سرخورده ميشود، اما كمي بعد، ناگهان درمييابد كه چه اتفاق هولناكي روي داده است! اين ويژگي نادر حاصل طراحي پايانهاي بسيار قوي و همسو با درونمايه داستان است.
داستانهاي "كارور" اغلب درباره زنان و مرداني است سرخورده كه گويي از درون ويران شدهاند. اثرات اين ويراني در تنهايي و عدم ارتباط آنها با ديگران نمود پيدا ميكند. آنها گويي حتي خود هم نميتوانند گسترهي اين ويراني عظيم را درك كنند. شخصيتهاي داستانهاي او گويي از رنجي نهاني به تنگ آمدهاند اما نه ميتوانند اين اندوه دروني را عريان سازند و نه از دست آن خلاص ميشوند. كارور با دقت يك مينياتوريست روحهاي خسته و تنهاي شخصيتهايش را با كلماتي كه با وسواس انتخاب شدهاند اما با خست استفاده ميشوند، به تصوير ميكشد.
كارور تأكيد ميورزيد كه بهترين ادبيات، ادبياتي است كه تنيده با زندگي، تأييد كننده زندگي و تغيير دهنده آن باشد.
در ژوئن 1988 بار ديگر علائم سرطان در ريهاش ظاهر شد، و همان طور كه در شعري با نام "آن چه دكتر گفت" اشاره مي كند "تشخيص بيماري عبارت بود از مرگ." از بيمارستان مرخص شد تا آخرين روزهاي زندگياش را تحت مراقبت همسرش بگذراند. واپسين بعدازظهر عمرش را، در حالي كه به چشماندازي از گلهاي سرخ خيره شده بود، روي ايوان خانه نوسازش و در كنار همسر شاعرش سپري كرد. شب با هم فيلم "چشمهاي تاريك" اثر نيكيتا ميخالكوف را ديدند و صبح روز بعد، در حالي كه خواب بود جان سپرد.
Raymond Carver
با آغاز هر داستان خواننده احساس ميكند كه اتفاقي غيرمنتظره در شرف وقوع است. فضاي سرد و آكنده از دلهرهي دروني، خواننده را نگران اتفاق ناگواري ميكند كه هر لحظه ممكن است رخ دهد. اين احساس تا پايان داستان بر خواننده چيره است. اما در پايان، وقتي داستان تمام ميشود، خواننده از اين كه اتفاق مهمي كه او انتظارش را داشته رخ نداده است براي لحظهاي سرخورده ميشود، اما كمي بعد، ناگهان درمييابد كه چه اتفاق هولناكي روي داده است! اين ويژگي نادر حاصل طراحي پايانهاي بسيار قوي و همسو با درونمايه داستان است.
داستانهاي "كارور" اغلب درباره زنان و مرداني است سرخورده كه گويي از درون ويران شدهاند. اثرات اين ويراني در تنهايي و عدم ارتباط آنها با ديگران نمود پيدا ميكند. آنها گويي حتي خود هم نميتوانند گسترهي اين ويراني عظيم را درك كنند. شخصيتهاي داستانهاي او گويي از رنجي نهاني به تنگ آمدهاند اما نه ميتوانند اين اندوه دروني را عريان سازند و نه از دست آن خلاص ميشوند. كارور با دقت يك مينياتوريست روحهاي خسته و تنهاي شخصيتهايش را با كلماتي كه با وسواس انتخاب شدهاند اما با خست استفاده ميشوند، به تصوير ميكشد.
مصطفي مستور ،
از مقدمه كتاب "فاصله و داستانهاي ديگر"
كارور تأكيد ميورزيد كه بهترين ادبيات، ادبياتي است كه تنيده با زندگي، تأييد كننده زندگي و تغيير دهنده آن باشد.
در ژوئن 1988 بار ديگر علائم سرطان در ريهاش ظاهر شد، و همان طور كه در شعري با نام "آن چه دكتر گفت" اشاره مي كند "تشخيص بيماري عبارت بود از مرگ." از بيمارستان مرخص شد تا آخرين روزهاي زندگياش را تحت مراقبت همسرش بگذراند. واپسين بعدازظهر عمرش را، در حالي كه به چشماندازي از گلهاي سرخ خيره شده بود، روي ايوان خانه نوسازش و در كنار همسر شاعرش سپري كرد. شب با هم فيلم "چشمهاي تاريك" اثر نيكيتا ميخالكوف را ديدند و صبح روز بعد، در حالي كه خواب بود جان سپرد.
ويليام.ل.استول ،
"نگاهي به زندگي و آثار ريموند كارور"
اشتراک در:
پستها (Atom)