۱۳۸۳ شهریور ۲۸, شنبه

دوست ندارم تو اين روزهاي خيلي خيلي مهم زندگيت، تو اين روزهايي كه اميدوارم يه اتفاق خيلي خيلي بزرگ، درست به اندازه بزرگي‌اي كه تمنا مي‌كردي، برات بيفته، حرفي از خودم به ميون بيارم.
دوست دارم اگه زنگ زدي فقط بپرسم "چه خبر". چون خيلي دوست دارم احساس كنم تو اين دنيا يكي، يكي همين نزديكياي خودم، ممكنه پاداش انتظارش رو بگيره. پاداش خوبْ منتظر موندنش رو.

برات خيلي نگرانم. اما اميداورم. درست مثل اميد عشقهاي سالهاي نوجوانيم. درست مثل اون وقتا كه خيلي ساده فكر مي كردم يه اتفاق بزرگ در راهه، و اصلا درست مثل خود تو كه هميشه منتظر اتفاق بزرگي بودي و هستي و خواهي بود. كه حتي اگه باز هم كه پر كشيدي بالات سنگيني كنن و زير پات فقط يه دره باشه، تو باز هم منتظر مي‌موني؛ منتظر يه پرنده مهاجر ديگه، يه پرنده مهاجر بلند پروازتر.

گفتي باور كردم از هم دور مي‌شيم. من هم غمگين شدم. چون اونوقت خودم اينو گفته بودم و حالا تو اين گفتي! ولي باور كن اينا اصلا يك ذره هم مهم نيست. حتي اين رو هم زود فراموش كردم كه دوست داشتم دست كم يه "متاسفم واقعا قصدي نداشتم" يا يه چيزي مثل اينكه "اينا فقط يه اتفاق بودن و تو هميشه جاي خودتو داري" بگي.
اينا اصلا اصلا اصلا مهم نيست. من از دوستيمون به اندازه كافي چيزاي خوب و بي نظير و كم‌ياب گرفتم كه ديگه هيچ چي هيچ چي نخوام. من فقط و فقط منتظر و اميدوارم و تا اون وقت يك لحظه هم به خودم فكر نمي‌كنم.

فقط تو رو به خدا تو يكي ديگه زندگيتو اونقدر انديشمندانه و استوار بساز كه اگه من يه شب سرزده اومدم خونه‌تون مهموني و گفتم "سلام من سوپ مرغ مي‌خوام" ، فاجعه‌اي اتفاق نيفته!

هیچ نظری موجود نیست: