۱۳۸۳ شهریور ۲۰, جمعه

چند روز پيش همراه چند نفر عازم قله توچال شدم. راه زياد بود، هوا گرم و كوله‌اي كه براي اولين بار تجربه مي‌كردم سنگين. تا پناهگاه شيرپلا رو كه رفتيم روز بود و آفتاب سوزان راه رفتن رو سخت مي‌كرد. اما از اونجا كه راه افتاديم ديگه خورشيد داشت غروب مي‌كرد.
از روي يه تپه كه سرازير شديم تا راه تپه‌ي بعدي رو پيش بگيريم، كنارمون چشم‌انداز وسيعي باز شد، دره‌ي عظيمي كه بستر بي‌انتهاش تمام شهر بود.
اول، تو روشنايي رو به زوال روز، ساختموناي بي‌شمار خودشونو نشون مي‌دادن. اما هر چقدر كه جلوتر مي‌رفتيم و هوا آروم آروم تاريك‌تر مي‌شد، خونه‌ها كم فروغ‌ مي‌شدن و در عوض خطهاي نوري دونه دونه پيدا مي‌شدن. اول يكي، بعد دومي و سومي و همينطور پشت سر هم خطها زياد شدن.
خطها كه شهرو روشن كردن كم كم نقطه‌هاي نور هم پيدا شدن.
هوا كه تاريك تاريك شد، شهر با نقطه‌ها و خطهاي بي‌شمار نورش روشن روشن شده بود.
شهر زير پامون بود اما اونقدر روشن بود كه زير نور اون راهمون را ادامه ‌داديم.
مي‌شد خط خيابون وليعصر رو ديد كه حسابي پيچ مي‌خورد و به ميدون تجريش مي‌رسيد و خط خيابون شريعتي رو كه بدجوري مي شكست و اون پايين به پيچ شميران مي‌رسيد.
تو كوهنوردي بيست و چند ساعته و رسيدن به قله توچال، هيچ تصويري براي من زيباتر از اين تصوير نبود.



شهر با بزرگي و وسعتش، با روشنايي شبانه‌ش، احساس نابي از زندگي به من ميده.
شهري كه با بزرگيش تكه‌هاي شكسته‌ي‌ آينه‌اي رو كه از دست خدا افتاده در خودش جا ميده‌.
تو بزرگي شهر يه آزادي‌اي نهفته‌س و يه انديشه نو به زندگي. آزادي ناشناس بودن، آزادي فرد بودن، آزادي زير نگاه هزار قيم نبودن.
شهري كه ژولي فيلم آبي رو با جعبه‌ي شكستني‌اش به اونجا مي‌كشونه تا خودشو گم كنه. شهري كه تو قلب فروغ بود، وقتي تو بازارهاش پرسه مي‌زد.
شهر، با بزرگي و وسعتش، منو ياد عصيانهاي زيباتر از تقوا‌هاي ارزون ميندازه؛ شهري با اينهمه پنجره‌ي روشن كه تو هر كدوم انساني سرشار از اميد و عشق و درد و شادي زندگي ميكنه، شهري با اين همه خيابون روشن كه تو هر كدوم صدها انسان چهره‌هاي زيباي همديگه رو نگاه ميكنن و از كنار هم مي‌گذرن.



شب رو تو پناهگاهي تو سياه‌سنگ مونديم تا فردا راه كمي رو كه تا قله توچال مونده بود ادامه بديم. پناهگاه تقريبا هيچ پنجره‌اي نداشت و تاريك تاريك بود. شام رو اونجا خورديم و واقعا چسبيد.
بعد شام همراهام به شكل بامزه‌اي تنهام گذاشتن و من اونقدر بدون چراغ قوه تو اتاق تاريك و ميون كوهنورداي غريبه منتظر موندم كه دلم گرفت. آخه فكر مي كردم تمام اين راه سخت رو طي كرديم تا شب با هم باشيم. اما خوب هيچ وقت آدمهاي كيچ منش نمي‌تونن تا آخر خط به حرفهاي خودشونم وفادار بمونن.
يه مدت تو پناهگاه موندم. وضعيت مسخره‌اي بود. حسابي ناراحت شده بودم اما هر كاري هم كه مي‌كردم فقط يه لجبازي كودكانه بود. اما آخرش اونقدر كه تو اون اتاق تاريك و حرفهاي بيگانه كلافه شدم كه زدم بيرون. ديگه‌م دوست نداشتم پيش اونا برم.
رفتم پشت پناهگاه. هوا سرد بود و منم لباسام خيلي كم بود. از سرما تو خودم جم شدم و به ديوار پناهگاه تكيه دادم. واي! من با شهر روشن تنها شدم.
شهر هنوز اونجا بود. يك ساعت از نيمه شب گذشته بود اما شهر هنوز روشن روشن بود.
نقطه‌ها و خطهاي روشن بيشمار منو ياد زندگي زيباي خودم انداختن، ياد كارهايي كه بايد به تنهايي انجام بدم، ياد زندگيهايي كه بايد به تنهايي بسازم، ياد اينكه انتظار هيچ كمكي از ديگران نميشه داشت و فقط و فقط در لحظاتي كه روي پاي خودت استواري مي‌توني با اونها شادتر باشي.
خيره به شهر، به فرهنگ خوبي فكر ‌كردم كه بايد بتونه بار سنگين و دوست داشتني زندگيش رو به تنهايي به يه آبادي‌اي برسونه، حالا هر آبادبي‌اي كه مي‌خواد باشه، هر آبادي‌اي كه دوسش داشته باشه.

هیچ نظری موجود نیست: