۱۳۸۳ مهر ۴, شنبه

اگه خيلي به ذهنم فشار بيارم، مي‌تونم شبي رو كه تو اتوبوس نشسته بودم و پ اومد جلوم نشست و گفت "بابابزرگ چطوري" ، به ياد بيارم. اون روزي رو هم كه تمام ابيانه رو گشتيم و از زير يه ساباط كه رد ‌شديم يه پيرزن از پنجره سرك كشيد و گفت "با هم ديگه پير شين" ، كم و بيش يادم مي ياد.
شبي رو هم كه براي تولد الف يه هديه گرفتم و بردم دم خونه‌شون تقريباً يادمه. اون روزي رو هم كه پشت س نشستم و چندين دقيقه به مانتوي سياهش خيره شدم و آخرش رفتم روبروش و گفتم "سلام من فرهنگم" ، يادمه.


اما هر چقدر سعي كنم يادم نمي‌ياد، تو تمام اين اتفاقات، تو قلبم چي مي‌گذشته. مي‌تونم احساساتم رو "بگم" ، اما نمي‌تونم چيزايي رو كه تو قلبم بوده واقعا به ياد بيارم، نمي‌تونم حسشون كنم، بوشون كنم، بچشمشون ... نمي‌تونم.
قلبم از كاري كه مغزم مي كنه عاجزه.
قلبم، هيچ چي يادش نمي‌ياد.


همه آدمهايي كه زماني توي قلبم جايي داشتن آدمهاي نازنيني بودن. اگرم يه كم همديگه‌ رو اذيت كرديم تقصيري نداشتيم.
فقط يه نفر، يه نفر، نميدونم چرا، نميدونم، وقتي هيچ نيازي نبود، وقتي مي‌تونستيم تا ابد به جاي شريك تخت‌خواب هم دوست هم باشيم، وقتي مي‌تونستيم در نهايت دوستي و شادي خداحافظي كنيم؛ هر چقدر كه مي‌تونست در حق دوستي خوبمون بدي كرد.
قلبم هنوز اين زخم رو به ياد مي‌ياره.
بايد كمك كنم فراموشش كنه.

هیچ نظری موجود نیست: