۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

نمی‌دانم از دست این هم‌کاران اتریشی چه کنم! آخر این همه سردی و نامهربانی و حسادت و دشمنی برای چه؟

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

Imagine that you are forced to be in an environment, and for a short time you feel like everyone ignores you, everyone denies your abilities; everyone tries to punish you, because of some mistakes or some stupid policies and hierarchies. There is no friend and no forgiveness from old friends; there is not even a place to be alone instead of WC where after 2 minutes there is someone else knocking the door! I know that reality is never this crazy but sometimes you just feel like this.

Nonetheless it is likely that again sometime someone from nowhere gives you hope. Like what my great colleague did today, with showing his belief in me and in my work for just a few seconds during his presentation. I am so happy that I have a colleague like him. We are too different but he teaches me to be strong and to be just by myself in such moments and such environments. Although these days the project is in a bad period, I have had some of the best times of my life by being deep into it and by being creative. I’m sure that I’m going to change the situation again.

P.S: Tonight we watched that great Austrian movie “Revanche” on an Austrian TV channel and again we should say: Wow! what a movie!

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

روسیک

کنار یک هم‌کلاسی روس نشسته‌ام و حرف‌های استاد را در مورد آسایش حرارتی گوش می‌کنم. لحظه‌ای به زبان روسی فکر می‌کنم و از آنجا ذهنم پرواز می‌کند به سمت آن رییس دوران سربازی که کمی روسی خوانده بود و یک روز کتاب‌های قدیمی آموزش زبان روسی‌اش را نشانم داد. بینوا در کار تعمیرات تانک بوده و گمان می‌کرده برای دوره‌های آموزشی به روسیه می‌برندش که انگار به رسم معمول کله‌گنده‌تر‌ها را برده بودند. انگار تنها بهره‌ای که از این زبان برده بود یک بار گفت و گو با کارشناس زنی از روسیه بوده که با همان تیک‌‌های عصبی همیشگی‌اش، که انگار از موج‌گرفتگی بود، و البته با آب و تاب بیش‌تر از معمول، برایم بازگو کرد.

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

۱.
بالاخره این کلاس‌های ما شروع شد. کم کم از درس دادن پروفسور عزیزمان خوشم می‌آید و گاه به گاه با درس دادن‌های خودم مقایسه‌اش می‌کنم. بالاخره درس مبانی فیزیک ساختمان است دیگر. من هم در اندازه خودم ایده‌هایی برای تدریسش داشتم. ولی این پروفسور عزیز ما که گرم صحبت می‌شود تسلطش در تداوم دادن به بحث ستودنی است. شوخی‌ها و برخی از کلماتش هم، که گمان می‌کنم تکه‌هایی از شخصیت ‍پنهان‌شده‌اش را بروز می‌دهد، برایم دلپذیر است. یک جا هم برای توضیح قانون دوم ترمودینامیک چند دقیقه‌ای راجع به احتمالات و حرکت طبیعت به سمت بی‌نظمی سخن گفت که ما را حسابی حیرت‌زده کرد.

۲.
امروز در کلاس سردمان بود. خدا پس‌فردا را به خیر کند که دمای هوا یک دفعه تا نزدیک‌های صفر درجه سقوط می‌کند!

۳.
این روزها آنچنان در مسایل خودساخته‌ای در شبیه‌سازی درگیر شده‌ام که تازه بعد از کلاس‌ها می‌روم در موسسه و تا بیرونم نکنند آنجا هم پشت کامپیوترم می‌نشینم. فعلا که درگیر بهره‌گیری از الگوریتم‌های بهینه‌سازی برای کالیبریشن مدل انرژی یک ساختمان موجود هستم و جالب آن جاست که در راهی افتاده‌ام که اصلا اطلاع ندارم چقدر در سطوح بالای آکادمیک خنده‌دار است یا نه. اما انقدر درونش فرو رفته‌ام که تا راه خودم را به پایان نرسانم این در و آن در نمی‌زنم که ببینم در گوشه گوشه‌ی دنیا چگونه این کار را کرده‌اند. خوب این زیاد خوب نیست. اما به هر حال ده سال مدل‌ها را به شکل احمقانه کالیبره کرده‌ام حالا می‌خواهم اول جواب آن ده سال را بدهم!

۴.
خیلی خوشحالم که س دانشگاه قبول شد. تحمل آدمی که اینقدر و گاهی فقط در فکر حل مسایل دانشگاهش باشد کار ساده‌ای نیست. اما حالا که خودش هم در این فضا دانشجو می‌شود خیالم راحت‌تر است.

۵.
انگار هیچ شرح حالی از من اگر به زنان نپردازد به تمامی صادقانه نیست. تردیدی نیست که ترکیب تمام آن گذشته و آن تربیت و آن کشور با زنانی از این دیار ترکیب دلگیری می‌شود. حالا به اینها، ماجرای این دو نازنینی که تازه‌گی‌ها در کشورم پس از آزادی از زندان خودکشی کرده‌اند اضافه شود، اول صبحی قبل از کلاس بغضم می‌گیرد. اما اینها و این درگیری در کار آدم را سبک و زلال می‌کند که تا جایی که می‌توانی به سادگی با آدم‌های دور و برت ارتباط برقرار می‌کنی و از کار خودت بیش از پیش لذت می‌بری، که با تقدیر تلخ هیچ نمی‌شود کرد و تازه من از سپید بختان آن سرزمین هستم، سرزمینی که نازنین‌ترین مردمانش در سیاه‌چاله‌هایی به آرزوی مرگ‌شان نیز نمی‌رسند.

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

پانزده سال پس از کلاس جی دبلیو بیسیک

لذت بی حد و حصر برنامه‌نویسی را پس از حدود ۱۵ سال دوباره کشف کردم. گمان می‌کنم کلاس دوم راهنمایی بودم که با افسون کی‌بورد و مانیتور و کیس و کمی بعد با آن زبان جی دابلیو بیسیک آشنا شدم. این روزها یادم آمد که آن زمان چقدر از برنامه نوشتن لذت می‌بردم و افسوس خوردم که در این در و آن در زدن‌های نوجوانی و جوانی رهایش کردم. حالا چند روز پیش دوباره لذت جادویی تلاش برای حل یک مسأله از طریق یک برنامه و موفقیت‌ها و ناامیدی‌های گاه به گاه این فرایند را تجربه کردم. جالب آن است که آن قدر در این ماجرا غوطه‌ور می‌شوم که حل مسأله به کل زندگی‌ام امید و شادی می‌آورد و ناامیدی از حل آن به همان وضعیت لعنتی کلافه‌گی از بی‌حاصلی و بی‌هویتی خود بازم می‌گرداند.

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

دانوب

آمده‌ام، تنها، کنار این رود آرام، دانوب، نشسته‌ام. نسیم خنک تابستانی می‌وزد و این رود سبز زیر تابش آفتاب، آن گوهر کم‌یاب وین، از برابرم می‌گذرد. گاه و بی‌گاه زنان و مردانی پیاده، به دو یا سوار بر دوچرخه نگاهم را دمی به دنبال خود می‌کشند. به س فکر می‌کنم که نیست و جایش خالی است و به آن کس که پنهانی نگاهم می‌کرد و به خودم و آنچه می‌خواهم باشم، آنچه نمی‌توانم باشم و آنچه باید باشم.

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

تهران - وین

من تو یه وبلاگ جدید می‌نویسم، که دستم تو نوشتن کمتر بسته باشه و با فضای ذهنی الانم بیشتر بخونه. اگه کسی خیلی دوست داشت نشانی اونجا رو داشته باشه، برام یه ایمیل بزنه تا نشانی وبلاگ جدیدم رو براش بفرستم.

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

سوکول از آلبانی

امروز سه چهار ساعتی با پسری از آلبانی بودم. روز نهار پایان ترم دانشکده، که از معدود کارهای دسته‌جمعی اینجاست، شناخته بودمش. او تحصیلات دکتری‌اش را تمام کرده و بعد از هفت سال همکاری باید از اینجا برود.

در میانه‌ی حرف‌هایمان، که بیشتر درباره‌ی شرایط نابرابر نسبت به همکاران اتریشی و خلق و خوی سرد و گاه توهین‌آمیز و تحقیرکننده‌ی آنها بود، موبایل دوست آلبانیایی ما زنگ خورد. خودش بعد از صحبت تلفنی گفت آن سوی خط دختری بوده که یک بار ترتیبش را داده (فعلاً این کلمه را به جای فاک می‌گذارم!) و حالا زنگ زده و می‌خواهد دوباره او را ببیند.

خواستم از زیادی سکسی شدن صحبت جلوگیری کنم و گفتم که خوب اینجا مجرد بودن دست‌کم این خوبی رو داره که می‌تونی با این جور ماجراها کمتر بین این اتریشی‌ها احساس تنهایی کنی. این حرف رو از رو حرف استاد بازنشسته‌ام گفتم، که همین چند روز پیش بهم گفته بود که وقتی جوون بود و تو متروی اینجا کسی کنارش نمی‌نشست ناراحت نمی‌شد چون با خودش می‌گفت: عوضش من دارم ترتیب دختراشون رو می‌دم!

دوست آلبانیایی ما هم حرف ما رو تأیید کرد و گفت البته من باید مراقب باشم چون که دخترهای اینجا دیوانه‌اند و ادامه داد که یک بار یکی از دخترهای یونانی که ترتبیش را داده آمده در انستیتو داد و بیداد راه انداخته و گفته کو اون استادی که ترتیب دانشجوها رو می‌ده و ول‌شون می‌کنه و اینکه تو عاشق من نبودی و اینها و خلاصه کلی آبروریزی شده و پروفسور هم از اتاقش بیرون اومده و فهمیده. اما آخر حرف‌هاش گفت که این اتفاق از یک جهت هم خوب بوده. چون بالاخره دیگران فهمیده‌ن که اون هم یه مرده و می‌تونه ترتیب یه دختر رو بده. این جمله‌ش از اون جمله‌ها بود.

چند دقیقه بعد بهش گفتم که من یه مرد متأهل کاملاً وفادار هستم تا یه وقت فردا نیاد سراغم با هم بریم غم تحقیر و تنهایی رو از تن‌مون به در کنیم و خوب دیگه لازم ندیدم بهش بگم که من چقدر همسر عزیزم رو دوست دارم و اینجور وقت‌ها چه‌جوری بغلش می‌کنم.

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

یک دفاعیه دکترا

عصبانیم! از دست این دنیایی که اینقدر شل شده است اعصابم خرد است!

امروز رفتم به جلسه دفاع دکتری یک ایرانی. آلمانی حرف می‌زد، آن هم خیلی آهسته، و من خیلی نمی‌فهمیدم. اما همه چیز به نظرم بیخود و مسخره آمد! اسلایدهایی بر صفحه انداخته بود که هیچ چیز از هیچ کدامش خوانده نمی‌شد. جالب این که همان اول استادش از او خواست که دست کم صفحه را ماکسیمایز کند و او در جواب گفت به این نوار ابزار کناری برای انتخاب اسلایدها نیاز دارد. یعنی حتی حاضر نبود از کی‌بورد استفاده کند یا گاهی بین حالت تمام صفحه و غیرتمام صفحه جابه‌جا شود. تازه بعد از پایان دفاع وقتی استادها رفته بودند که نمره بدهند من رفتم سراغ پروژکتور و با چرخش یک غلتک و یک اهرم تصویر هم بزرگ شد هم کلی واضح‌تر!

کارش هم که به نظر همان ممیزی مسخره می‌آمد، سه ساختمان در همان تهران خودمان، با کمک یک شبیه‌سازی بسیار مقدماتی در حد ورود نرخ تعویض هوا و آخر سر هم اعلام اینکه با بهره‌گیری از یک عایقی که انتخاب کرده و خوبیش این است که آتش نمی‌گیرد (به به چه خوب!) چقدر صرفه‌جویی انرژی حاصل می‌شود و چقدر پول در حالت فرضی اجرای این اقدامات به جیب‌مان می‌رود که آن هم با استفاده از یک نرخ تخیلی انرژی که انگار نرخ انرژی ترکیه بوده حساب شده است!

اساتید هم بعد از چند دقیقه آمدند به او نمره خوب دادند و تمام! حالا چیزی که هنوز نمی‌دانم این است که قضیه در میان خودشان چقدر این طور است. اینجا تا حدی پذیرفته‌اند که این شرقی‌ها مدرکی می‌خواهند و می‌آیند یک کار الکی‌ای می‌کنند و بر می‌گردند کشور خودشان. در نتیجه ماها را انداخته‌اند یک ساختمان دیگر با هم خوش باشیم، اما جا و سطح کاری‌ خودشان متفاوت به نظر می‌رسد. دست کم این را فهمیده‌ام که از خیلی از مقالات و پایان‌نامه‌هاشان می‌توانم خیلی چیزها یاد بگیرم. اما این ممیزی آشغالی که امروز به عنوان پایان‌نامه دکتری دیدم چی؟ دست کم دفاع پروژه فوق لیسانس من جذاب‌تر بود! من فکر می‌کردم یک پروژه دکتری باید مرز دانش را دست کم انگولک کند!

بعد این غرغرها تصور کنید که من باید در کنار دو ایرانی دیگر کار کنم که رؤیایشان دفاعی به این صورت است که گرفتاری‌ها تمام شود و خلاص شوند و خب البته که دوست دارند بعدش هم اینجا بمانند؛ شاید هم ماندند. حالا ما اینجا باید این داغ را تحمل کنیم و بیرون که می‌رویم آن را که این اتریشی‌های عزیز حالشان از دیدن ما بد می‌شود!

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

یاد سربازی در آن دو ساختمان اداری

وقتی از دستشویی لابراتوار دانشگاه بیرون می‌آیم، و می‌خواهم دستمال کاغذی را درون سطل بیاندازم، یاد دستشویی دوران سربازی‌ام می‌افتم. آخر آنجا همیشه تلاش می‌کردم با دستمال کاغذی در را باز و بسته کنم. نه این که آنجا کثافت‌مال بود، نه، اما خیس بود، بوی بیماری می‌داد، بوی نمازخانه می‌داد و یک دمپایی همیشه خیسی داشت که مجبور بودی کفشت را دربیاوری و آن را بپوشی تا کفشت نجس نشود! با خود فکر می‌کنم این سال‌ها در چه جاهایی که دستشویی نرفته‌ام!

وقتی اول صبح پشت میزم می‌نشینم و وسایلم را از خودم جدا می‌کنم و روی میز می‌گذارم یاد یکی از همکاران دوران سربازی می‌افتم. یادم هست همیشه اول، ساعت و حلقه‌اش را درمی‌آورد و روی میز می‌گذاشت و بعد کامپیوترش را روشن می‌کرد. آدم ساده، مهربان اما پرادعایی بود. حالا دلم برایش تنگ می‌شود و کلی دلم برای او و چند همکار دیگر، که مثلا روشن‌فکرهای آنجا بودیم، می‌سوزد که مجبورند در آن محیط ابتر متعفن کار کنند و آن سیستم و آن رؤسا را تحمل کنند. 

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه


گویی اینجا نه تنها سرزمینی دیگر، که دنیایی دیگر است. نام این باغ زیگموند فروید است و نام آن کلیسا را، که آن زن غول پیکر را بر دیوارش برافراشته‌اند، نمی‌دانم.

سال‌ها با آنچه در آن سرزمین می‌گذشت بیگانه بودیم  و اکنون، آنچنان رنگ آن سرزمین را به خود گرفته‌ایم، یا آنچنان با آن سرزمین شناخته می‌شویم، که هیچ کلام گرم و دست آشنایی نمی‌یابیم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

روز ششم: اولین آخر هفته

امروز به ایستگاه جزیره‌ی دانوب رفتیم. هنگام بازگشت ساعت از نه گذشته بود، اما آسمان هنوز تاریک نبود. هوای خنکی  صورت‌هامان را نوازش می‌کرد.

در خانه س مشغول آشپزی شد. من در یوتیوب ساربان محسن نامجو را یافتم. تا امروز دلم به خاطر دوری از وطن نگرفته، اما برای وطنم و خودم که اهل آنجا بوده‌ام، خیلی گرفته است.