۱۳۸۳ آذر ۲۸, شنبه

اين روزا تو كتابخونه دانشكده‌اي درس مي‌خونم كه هيچ وقت دانشكده من نبوده. هيچ خاطره خاصي از فضاهاش ندارم كه احساس آشنايي بهم بده. صبح‌‌ها كله سحر، وقتي پرنده تو دانشكده پر نمي‌زد، سرويساي ما از اينجا راهي دانشكده‌هامون مي‌شدن و وقت برگشتنم، من معمولا كار خاصي اونجا نداشتم و زودي راه مي‌افتادم سمت خونه. شايد كلا فقط يكي دو تا چايي خوردن خوب يادم بياد.
گاهي از صبح ساعت 9 تا 4 و 5 بعدازظهر اونجام. همينطور چهل پنجاه دقيقه درس مي‌خونم و بعدش چند دقيقه ميزنم بيرون و يه كم تو سرما راه مي‌رم و در و ديوارا و آدمها رو نگاه مي‌كنم. يه بار در ميانم يه چايي‌اي چيزي مي‌خورم. هيچ كس رو نمي‌شناسم. دريغ از يك كلمه حرف جز : "يه چايي مي‌خواستم" ، يا "سلام خسته نباشين" وقتي مي‌‌خوام كيفمو به امانت‌دار كتابخونه بدم. وقت برگشتن و پس گرفتن كيفمم ديگه اينقدر خسته‌م كه همين يكي دو كلمه رو هم به يارو نمي‌گم.



يه روز عصر بعد كلي درس خوندن، خسته و كوفته زدم بيرون چايي بخورم، كه دختر ويولنيست سالاي اول دانشكده رو ديدم! ما خيلي با هم نزديك نبوديم ولي به هر حال دوستي دو تا دوستمون ما رو هم يه كم با هم دوست كرده بود. ويولن به دست، تنها، روي سنگ سردي، كه نميدونم واقعا چطوري تحملش مي‌كرد، نشسته بود. صورتشو خيلي تغيير داده بود. منم اول يه كم ادا اومدم كه انگار نمي‌شناسمش. گفت كه قرار تمرين دارن و هنوز هيچ كدوم از اعضاي اركستر دانشگاه نيومدن و منتظر اوناس. گفتم "آخه تو چطور رو اين سنگ يخ نشستي؟" با همون خنده‌هاش كه عين شكل دو نقطه ‌دي‌هاي ياهو مي‌مونه، گفت "آره الان كونم بلوك شده!"
طبيعي بود كه بعد از چند كلمه حال و احوال حرفمون بكشه به جدايي دوستايي كه ما رو به هم مرتبط كرده بودن! ميدونستم خودشم چند وقته از دوستش كه از روز ازل با هم دوست بودن – وقتايي كه ما دهنمون هنوز بدجوري بوي شير مي‌داد – جدا شده. ولي وسط حرفها فهميدم كه سه ماهي ميشه اين اتفاق افتاده. خوشبختانه اين حرفها اعصاب خورد كن نبود. چون مثل هميشه، از غرورش بود يا از قدرتش، تو حرفهاش هيچ نشوني از ضعف نبود. اون وقتايي هم كه مي‌خواست منو قانع كنه كه دوستش بيشتر از خودش دوستيشونو با آينده مي‌بينه همينجوري حرف مي‌زد. اما از حق نگذرم واقعا يكي دو سالي بزرگ‌تر و پخته‌تر شده بود. اين تو حرف زدن آروم‌تر و پرمكث‌ترش پيدا بود.
نميدونم چرا اون روز منم احساس تنهايي دلتنگي داشتم. شايد اثر همين دانشكده بيگانه بود. گفتم : "ببين آخرش هيچ چي از اينها نموند ... نه از جدياش نه از بازي بازياش."
يه كم فكر كرد. ولي انگار كه دوتاييمون مي‌خواستيم زير اين حرف بزنيم اون گفت : "نه ولي من فكر مي‌كنم يه چيزايي مونده باشه" منم گفتم "آره ... شايد" .
تو ذهنم يه چيزي اومد كه اگه مي‌گفتم احتمالا، با همون حرف زدن راحتش، دو سه تا فحش شوخي جدي آبدار بهم ميداد. آخه يه لحظه ياد زني افتادم كه از تمام عشق و زندگيش يك بچه تو شكمش مونده. آخه تو اون لحظات هيچ چيزي ذهني و غيرمادي‌اي نمي‌تونست قانعم كنه كه چيزي مونده ... خاطره؟ ... خوب و بدش هر دو از نيستي هم بدترن. اينها نمي‌تونن نيستي رو نيست كنن ... نمي‌تونن قانعم كنن كه چيزي مونده از اون همه تك و تا ... نه! يه چيز ديگه بايد باشه.
گفت براش يه چايي بگيرم با يه قاشق يه بار مصرف و قندا رو هم همونجا بندازم توش. رفتم و يه چايي با همون اوصاف براي اونو يه چايي معمولي براي خودم گرفتم. وقتي برگشتم چند نفر از اعضاي اركستر اومده بودن و داشتن با هم حرف‌هاي صنفي مي‌زدن! ديگه داخل حرفها نشدم. چاي رو گذاشتم كنار دستش، چايي‌مو خوردم و از‌شون خداحافظي كردم.



امشب برگشته بودم اينجا كه فقط يه چيزيو كه به ذهنم اومده بود بنويسم كه گير افتادم!
يه چيزايي هست كه آدما وقتي تنهاييشون آزاردهنده ميشه به اونها پناه مي‌برن، نميدونم شايد رابطه‌هاي زوركي، شايد سكس، شايد مسكنا. گرچه من هيچ اصل اخلاقي از آسمون اومده‌اي رو همين‌جوري نپذيرفتم و عادت ندارم بيخودي خودمو محدود كنم، اما انگار دنيا رو اينجوري بافتن كه اين چيزها فقط چند لحظه آدم رو كمك مي‌كنن و بعدش ديگه به شكل وحشتناك و رنج‌آوري، تك افتاده رهات مي‌كنن. تازه اونوقت ميفهمي كه تنهايي قبليت، وقتي كه فقط و فقط به خودت تكيه داده بودي، چقدر خوب بوده.
اين مدت خيلي از تنهايي حرف مي‌زنم و از اينكه ميشه از لذت تنهايي سرشار شد. ولي اينها هيچ كدوم به اين معنا نيست كه زندگي زيبا خالي از ارتباط با آدمهاس. تنهايي گاه‌ به گاهه، با هم بودن هم گاه به گاهه. هيچ كدومشون هم به طور مطلق آدمو از زندگي راضي نمي‌كنن.
فقط يه موضوع اين وسط خيلي مهمه، اونم اينكه آدم بايد با چي خودش رو از دلتنگيايي كه دوست داشتني نيستن رها كنه : فقط و فقط با خود تنهاييش، با سكس؟ با مسكن و مخدرا؟ با دوستي؟ با كدوم اينا؟ كدومشون مي‌تونن كشك از آب درنيان؟ چه‌جوري؟

۱۳۸۳ آذر ۲۰, جمعه

پنهاني نگاهت مي‌كنم
شبي كه برف مي‌بارد.



" ...
چرا كلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه‌ي ديدار ميهمان كردند؟
چرا نوازش را
به حجب گيسوان باكرگي بردند؟
نگاه كن كه در اينجا
چگونه جان آن كسي كه با كلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رميدن آرميد
به تيرهاي توهم
مصلوب گشته است.
و جاي پنج شاخه‌ي انگشت‌هاي تو
كه مثل پنج حرف حقيقت بودند
چگونه روي گونه‌هاي او مانده‌ است. "


فروغ فرخزاد