۱۳۸۲ فروردین ۸, جمعه

آخرش وسوسه شدم و نامه‌هاي فروغ رو خوندم!
آخرش دلمو به دريا زدم و اين افسون سيصد صفحه‌اي رو يکباره خوندم!
.
.
.
بهتره هيچ چي نگم ... که اگه بخوام چيزي رو نقل کنم بايد تک تک جمله‌ها رو بنويسم و اگه بخوام احساسات و ديدگاههامو بيان کنم بايد درباره هرنامه ساعتها فکر کنم و بنويسم ...
و ميدونم که بعد از همه اينها باز هم پادرهوا مي‌مونم!
.
.
.
تنها چيزي که مي‌تونم بگم اينه که خوندن اين نامه‌ها خيلي بيش از اون که فکر مي کردم «سهمگين» بود.
«سهمگين» بهترين واژه‌اي بود که پيدا کردم؛ به ياد سخن قديس اسپانيايي قرن شونزدهم که گفته بود :
«عشق مانند مرگ سهمگين است.»
.
.
.
نزديک شدن و لمس کردن زندگي سهمگين فروغ خيلي چيزا رو مي تونه تو آدم تکون بده؛ احساسات رو، تصاوير ذهني رو، نگاهها رو، انتظارها و رؤياها رو.
اگه هم نسبت به زندگي حساسيد و هم مي‌تونيد تا حدي بر احساسات و اعصاب خودتون مسلط باشيد حتما اين کتاب رو بخونيد.
من الان ديگه واژه‌هايي رو که شاملو درباره‌ش گفته کاملا لمس مي کنم :


...
جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.


و جاودانگي
رازش را
با تو در ميان نهاد.


پس به هيئت گنجي درآمدي :
بايسته و آزانگيز
گنجي از آن دست
که تملک خاک را و دياران را
از اين سان
دلپذير کرده است!


نامت سپيده دمي است که بر پيشاني آسمان مي‌گذرد.
متبرک باد نام تو!


و ما همچنان
دوره مي‌کنيم
شب را و روز را
هنوز را ...



موقعي که کم‌کم همه شروع ميکنن به خوابيدن، منم شب به خيري ميگم و ميام تو اتاقمو درو مي‌بندم. تختمو آماده ميکنم، ساعتو کوک مي‌کنم و يه ليوان آب کنار سرم ميذارم. بعد چراغ رو خاموش ميکنم و دراز مي‌کشم.
آخ… چه احساس آرامشي مي‌کنم.
چنان احساس خوبي بهم دست ميده که انگار تازه زندگي زيباي من ميتونه شروع بشه.
.
.
مدتيه وقتي ميرم تو رختخواب دراز ميکشم، وقتي که سکوت و تاريکي اتاقو پر ميکنه، تازه سرحال ميشم و انگيزه فعاليت و بيداري توم پيدا ميشه. هزار تا ايده و کار مي‌ياد تو ذهنم.
اما خوب نبايد اونقدر بيدار بمونم که صبح دير بيدار شم و همه چيز قاطي پاتي بشه. تازه يه هفته ديگه‌م دانشگاه شروع ميشه و اصلا دوست ندارم صبحا به سختي بلند شم.
با اين فکرا ميخوام خودمو به خواب راضي کنم. اما باز دلم نمي‌ياد اين شب رو، اين فرصت ناب رو از دست بدم.
.
.
حس مي‌کنم براي خوابيدن نياز دارم صدايي بشنوم. صداي گرم يه آدم که در مورد عاديترين و کوچيکترين و ساده ترين چيزاي زندگي حرف بزنه. ديگه مدتيه از شنيدن راديو پاک نااميد شدم. البته يکي دو شب آدماي فهميده‌اي برنامه رو اجرا مي کنن اما از بس که بي اشتياقن و شعار ميدن و حرفهاي ظاهرا پر معني ميزنن که آدم خسته ميشه.
.
.
نه فايده اي نداره! نه خوابم مي‌بره نه دلم مي‌ياد تو اين شب زيبا به زور خودمو بخوابونم. از بين پرده اتاقم دو تا شعاع نور رو سقف اتاقم افتاده. مدتي اونا رو نگاه مي‌کنم.
انگار مدتيه نسبت به نيمه شب خيلي احساس بهتري دارم.
شايد به خاطر اون چند لحظه ناب تحويل سال بود. لحظاتي که خونه خودمون نبوديم و من براي تنهايي تو اتاقم له له مي زدم، اما تونستم يکي دو لحظه ميون ديگران طعم ناب زندگي رو مزمزه کنم.
.
.
آخرش از خير صبح زود بيدار شدن ميگذرم و بلند ميشم و يکي از چراغاي اتاق رو که کم نوره روشن مي کنم. مداد و کاغذامو مي‌يارم رو تختم. پتو رو ميکشم رو خودم و شروع مي‌کنم به نوشتن. خيلي از چيزايي رو که تو روز نيمه کاره نوشتم نميتونم ادامه بدم. چون سنگينن و نياز به فکر کردن زيادي دارن. مثل مطلبي که ميخوام به خاطر دوستم و درباره ابتذال و تکرار بنويسم. نه فقط ميخوام به چيزايي که دوست دارم فکر کنم و بنويسم. پراکنده و بي سرانجام. گاهي هم به هيچ نتيجه‌اي نميرسم ... درست مثل همين لحظه!
انگار باز دهنم خشک شده. بهتره يه کم ديگه آب بخورم...
چه شبيه امشب!
چه شبي ميتونه باشه امشب!


وقتي گاهي نگاهش ميکنم يا يادش مي‌افتم حس ميکنم يه کم شخصيت خوب و ارزشمندشو از دست داده.
اصلا نمي خوام بگم بودن يا نبودن من تو اين اتفاق موثر بوده.
اما چيزي که يه کم اذيتم مي کنه اينه که گاه و بي گاه حس ميکنم اون آدم که در راه خيلي چيزا سعي ميکرد، اون آدم که کلي زمينه‌هاي بزرگي داشت، اون آدم که سعي مي‌کرد جنبه‌هاي خوب شخصيتش رو پر و بال بده و به ديگران نشون بده؛ انگار ديگه خسته شده.
البته براي يه آدمي که مدتي زياد به ديگران فکر کرده شايد خيلي خوب باشه يه دوره بي فکر بشه، يه دوره پرخاشگر بشه و بي توجه به ديگران اما ...
اصلا ديگه خبري از زندگيش ندارم. نميدونم اين اتفاق توش از يه دل بستن ديگه، يه نگاه ديگه و تکيه به يه زندگي ديگه شکل گرفته يا نه سرخوردگي و خستگيش خيلي جدي تره.
البته هر کدوم از اينها هم که باشه کم آوردن من و کم حوصله شدن منم دست کم در رفتارش با من موثر بوده.
ولي در هر صورت خوبه که اين آدم الکي خوش بودن رو ياد گرفته. درسي که من معمولا توش مردودم. حالا هر چقدر که اين اتفاق ظاهري باشه يا عميق، هر چقدر که باعث از دست دادن جنبه هاي عميق شخصيت بشه يا نه و هر چقدر که در تنهايي خودش هم همراهش باشه يا نه ...
.
.
بابام کتاب نامه‌هاي فروغ فرخزاد رو خريده بود و وقتي اومد خونه گفت : «بيا فرهنگ اينو بخون.»
هنوز عنوانش رو کامل نخونده بودم که معده‌م تيري کشد و شروع به پيچيدن کرد : «اولين تپشهاي عاشقانه قلبم.»
گفتم : «بابا من نميتونم اينو بخونم. ميترسم خيلي اذيت بشم.»
اولين نامه رو که نگاه کردم و لحن فروغ رو تو نامه‌ش به پرويز شاپور ديدم فهميدم که درست حدس زدم. من اصلا توان خوندن اين نامه‌ها رو ندارم.
نميدونم براي ديگران قابل فهمه که چرا خوندن اين نامه‌ها منو اينقدر اذيت مي کنه.
تو اين نيمه شب خستگي و سرماخوردگي فقط مي‌تونم بگم به خاطر احساس همدردي نيست. که اگه اينها نامه هاي عاشقانه پسري بود مشکلي باهاشون نداشتم و شايد فقط خنده‌م مي گرفت.
اما آخه من چطوري مي تونم تو اين دنياي پر از روابط بدون يگانگي، تو اين دنيايي که «جز خداحافظ خداحافظ صدايي نيست» نامه‌هاي عاشقانه يه دختر نوجوان زيبا مثل فروغ رو تاب بيارم. اونم تو رابطه‌اي که پايان سخت تلخش رو ميدونم.
روانش شاد!
يعني اتفاق عشق و رنج و زلال شدن تو دختراي ديگه هم مي تونه اينطور حادث بشه که «جاودانگي رازش رو با اونها هم در ميان بگذاره»؟
تو من چي؟ لحظات عميق تنهايي و يگانگي چقدر مي‌تونه منو پرواز بده؟

۱۳۸۲ فروردین ۶, چهارشنبه

يکي دو هفته پيش خونه دوستي بودم و اتفاقي تکه‌اي از کتاب «کريستين بوبن» رو خوندم. انگار يه دفعه اين نوشته تونست تو ذهن کدر اون زمان من يه چيز بزرگ رو تصوير کنه.
يه لحظه احساس کردم اين عاشقانه‌ترين مطلبي بوده که تا حالا خوندم. يا اگه بهتر بگم يکي از ملموس‌ترين نوشته‌ها درباره عشق و مرگ! هر چند که در ظاهر هيچ چي از اتفاق عشق نگفته و تا جاي ممکن خوش رو دور نگه داشته. اما انگار تکون دهندگيش به همين خاطره!
.
.
باز هم زنگ تلفن. صبح کسي تلفن مي‌زند. درباره مطالعه صحبت ميکند. حرفهايش را خيلي خوب نمي فهمم. گوش مي دهم. اجازه مي‌دهم حرف بزند و بعد در يک لحظه به خود مي‌گويم بايد اين مکالمه را کوتاه کنم. ممکن است تو، مثل هميشه، وقت و بي وقت به من تلفن کني تا درباره هر چيزي صحبت کني. اصلا دلم نمي‌خواهد که با بوق اشغال مواجه شوي. گوشي را سريع مي‌گذارم و چند ثانيه‌اي مي‌گذرد تا به ياد آورم که تو مرده‌اي، که تو ديگر به من تلفن نخواهي کرد.

۱۳۸۲ فروردین ۲, شنبه

بعد از يه دوره سخت کاري و ذهني؛
چه خوبه روزاي فراغت، روزاي آسودن، روزاي آزادي.
چه خوبه توان خود بودن، توان خود شدن، توان هنرمند شدن!
و چه دشواره توان پذيرفتن ناتوانيها!
که اگه نتوني با طبيعت خودت؛ با نيروها و ضعفهات، با پاکيها و زشتيهات، با امکانات و محروميتات کنار بياي؛ ناسزاوارانه از خودت نااميد ميشي و همه اون فرصتها رو از دست ميدي.


اما بازم با اين همه کاشکي، کاشکي اين نور اشتياق ممنوع که گاهي دزدکي مياد تو دلم، مي‌تونست براي چند روز هم که شده همه وجودمو، همه زندگيمو، همه شهرمو روشن کنه!

۱۳۸۱ اسفند ۲۹, پنجشنبه

شگفت‌انگيزی زندگي
با آگاهي به ناپايداری‌اش
در جرأت تو شدن
در شجاعت من شدن
در شهامت شادی شدن
در روح شوخي
در شادی بي‌پايان خنده
در قدرت تحمل درد
نهفته است.
.
.
وه!
يه سال ديگه ... !

۱۳۸۱ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

دو سه روز به عيد مونده بود.
تو اتاقم نشسته بودم و شروع کرده بودم به خوندن و نوشتن و ترجمه.
آروم آروم از کارم لذت مي‌بردم.
به خصوص اينکه از صبح بارون مي‌يومد و من رفته بودم خريداي عيدمو کرده بودم :
دو بسته کاغذ کاهي، روان نويس، چهار پنج تا کاست، يکي دو تا کتاب و يه ديکشنري معماري.
اونوقتم که پشت ميزم کنار يه پنجره باروني نشسته بودم ...
.
.
يه کم غمگين بود.
وقتي نگاهمون به هم افتاد خنديد.
حرکت انگشتاش تو موهام مثل هميشه اونقدر آرومم کرد که خوابم برد.
.
.
وقتي بيدار شدم رفته بود. آسمون هم ديگه صاف شده بود.
- «اي خدا آخه چرا آسمون زودي صاف شد؟»
اين تنها شکوه غم انگيزي بود که اون روز کردم.
پرده آبي اتاقمو کشيدم تا ديگه بيرونو نبينم.
چند دقيقه تو اتاق کوچيکم راه رفتم.
بعد چراغ اتاقمو روشن کردم و باز پشت ميزم نشستم ...

۱۳۸۱ اسفند ۲۵, یکشنبه

صحبت با يه دوست موجب شد در مورد يه دوست ديگه‌م حسابي فکر کنم.
وقتي خاطره‌اي از زندگيش رو که کاملا شبيه موقعيت الان من بود، از ديد خودش به عنوان يه دختر نقل کرد؛ تلخيش رو با تمام وجود حس کردم و بدجوري تو فکر موقعيت خودم رفتم. زود ازش خداحافظي کردم و گفتم : «من بايد تا اين تلخي تو مشامم مونده فکر کنم. ازم ناراحت نشو.»
هر چند که قدم گذاشتن تو هر کدوم از راههايي که در برابرمه سخت دشواره اما دست کم فهميدم و به خودم قبولوندم که تصميم درست چيه.


.
.


از دور اتومبيل هامون در خيابان پهني پيش مي آيد و به خيابان فرعي به سوي «بقعه شاهزاده ابراهيم» مي‌پيچد. اتومبيل هامون جلوي بقعه مي ايستد و هامون وارد محوطه مي شود.
باغ بزرگ، استخر بزرگ پر از آب. ساختمان قديمي با کاشي کاري و آيينه کاري ... هامون مي ايستد. از دور به بقعه چشم مي دوزد. بعد به استخر نگاه مي کند، به سروهاي بلند.


صداي هامون : چرا نمي‌تونم فراموشش کنم؟
تصوير مهشيد را در آب استخر مي‌بينيم و سپس خود مهشيد را.
مهشيد پابرهنه شاخه درختي در دست گرفته و آن را به جمع ماهيهاي استخر مي زند و ميخندد ... ذوق مي کند ... علي عابديني و هامون نيز در شبستان بقعه ديده مي شوند.
صداي هامون (ادامه دارد) : چرا نمي تونم فراموشش کنم؟ کي بود؟ دو سال پيش؟ سه سال پيش؟ من که پاک حساب سال و روز از دستم در رفته. با علي و مهشيد اومده بوديم اينجا. علي تازه منو درگير مسأله ابراهيم کرده بود. ازش پرسيدم چرا مي گن ابراهيم پدر ايمانه؟ چرا ميگن ابراهيم خليل الله؟
علي رو به دريچه طبقه بالاي شبستان نشسته است. قيافه آرام و وارسته اي دارد.
علي : جنون الهي ...
هامون : که چي؟
علي : خوب مي دوني که ... از نظر يونانيا ايمان جنون الهي بود. ايمان سرشار از عشق ...
هامون : اين کجاش عشقه؟ اين چه پدريه که عزيزترين کس خودش رو مي کشه؟ اين عشقه؟
در داخل شبستان روبروي ديوار آيينه هستند. علي خود را در آيينه‌اي شکسته نگاه ميکند و بعد به طرف هامون مي‌چرخد.
علي : اگر ابراهيم خودش رو مي کشت ... يعني تصميم مي گرفت خودش رو بکشه ... و يا کس ديگه‌اي رو به جاي اسماعيل براي قرباني انتخاب ميکرد يا اين که شک مي کرد، يا سر مرکبش رو برمي گردوند، پشيمون ميشد، شکوه ميکرد از خداش و اگر، اگر، اگر و اگرهاي ديگه، که ديگه پدر ايمان نبود ... يه کسي بود مث من و تو ...


تصوير دست علي که نسخه انگليسي کتاب «ترس و لرز» کي‌ير که گور را به دست هامون مي‌دهد.
هامون : ا، ترس و لرز کي ير که گور!


.
.


- «خودت بايد تصميم بگيري. تا همين جاش هم موضوع رو خيلي خوب درک کردي.
من فقط ميدونم که با ... خوشبخت نميشدم. خيلي دوسش داشتم. دوست داشتني به جز عشق. دلم ميخواست اونو تو وسط حفظ کنم. ولي اون نميتونست. هم ميخواست بمونه هم نميشد. شايد ... شايد ... شايد اونم فکر رفتن داشت و نميتونست تصميم بگيره. نميدونم ... ولي اينقدر تصميم نگرفت که من به جاش تصميم گرفتم.»


جالبه! اين دوستم چقدر ساده نگاه ميکنه. چقدر ساده و چقدر راحت. خيلي ساده فهميده که با يکي خوشبخت نميشه و راحت رفته و يه رابطه ديگه رو دنبال کرده.
شايد يقين دارم (!!!!!!) که دوستي که در موردش فکر ميکنم اينقدر قراردادي و کم معني نگاه نمي کنه. ولي راستي چرا من يه بار اينقدر ساده و راحت نگاه نميکنم؟
چرا به نگاه روزاي اول رابطه‌مون فکر نميکنم؟
از اين گذشته چرا يه بار من نقش بازي نميکنم؟ چرا حتما همه رفتارا بايد از يه چيز واقعي تو آدم سرچشمه بگيره؟ چرا يه بار من خيالم رو از درون خودم راحت نميکنم و اطرافيانم رو براي رسيدن به خوشبختي خودم!!!! بازي نميدم؟


.
.


هامون : من البته قبول مي‌کنم که چند بار سر اون و بچه داد زدم. ولي اين مربوط ميشه به دوره خاصي که رو تزم کار ميکردم. داشتم به اين فکر ميکردم که آدم بايد خودش باشه يا ديگري.
هامون به هيجان آمده است. از جايش بلند مي شود و توي اتاق راه ميرود و با شور و حال خاصي صحبت ميکند. مادر مهشيد چندان توجهي به او ندارد و گاه به گاه لوله ويکس را بو مي کشد.
هامون : ... به کتاب «ترس و لرز» فکر ميکردم و راستش خودم هم دچار ترس و لرز شده بودم. چون تو اون کتاب ... ببينين من ميخواستم ببينم چرا ابراهيم پدر ايمانه؟ ميخواستم به عمق عشق ابراهيم به اسماعيل پي ببرم. مي خواستم ببينم آيا واقعا ابراهيم از فرط عشق و ايمان خواسته اسماعيل رو بکشه؟ اسماعيل، پسرشو، بزرگترين عزيزشو، عشقشو. آخه اين يعني چي خانم سليماني؟ آدم به دست خودش سر پسرشو ببره؟ خب. ابراهيم ميتونست نره. ميتونس بگه نه. تو اون چهار روزي که تو راه بود. اما رفت و اسماعيل رو زد زمين. گفت همينه، همينه، همينه، امر امر خداس و کارد رو کشيد.
هامون با چهره‌اي برافروخته و ترسناک حالت کشيدن کارد از نيام را در مي‌آورد. مادر مهشيد ميترسد و از جا برمي‌خيزد و فاطمه خانم را صدا ميزند.
مادر مهشيد : فاطمه خانوم، فاطمه خانوم ... اون شربت منو با يه ليوان آب وردار بيار.
هامون : ببخشيد ...
به خود مي‌آيد و به گوشه‌اي از اتاق مي رود. سر به زير انداخته و با خود حرف مي زند.
هامون : ... آدم بايد مثل ابراهيم باشه. آدم بايد ...





۱۳۸۱ اسفند ۲۴, شنبه

امروز ديدار غريبي با يه دوست داشتم.
از اول معلوم بود يه چيزي ذهنشو درگير کرده.
وقتي تو حياط موزه بوديم نميتونست بشينه.
براش از زيبايي يه گوشه حياط موزه حرف زدم : يه گوشه با ديواراي صاف و بلند، يه پنجره و تک درخت پاييزيش.
تو کافه که نشستيم خواست حرف مهمي بهم بزنه، اما نتونست ادامه بده. سرشو پايين گرفت و دستشو رو صورتش ...
باور نميکردم!
قطره‌هاي اشک از چشمهاش پايين مي‌يومدن و رو گونه‌ها و بيني‌ش جاري ميشدن.
.
.
خيلي از خودش کلافه شد که يه دفعه افسون شده بود.
کلي عذرخواهي کرد. اما واقعا نيازي نبود.
اين آدم به خاطر همين يقينها و باورهاش تونسته چراغهايي رو تو وجود من روشن کنه.
گريه کردن به خاطر تصاوير زيبا کار بزرگيه ... تو لحظاتي که گريه مي کني زيبايي خاطرات و رؤياها رو با تمام وجود حس ميکني.
گريه کردن استوار نگه داشتن علم‌هاي باور و اميد و عشقه براي دوباره راه رفتن ...
.
.
خداحافظي سختي با هم کرديم. حتي مردد تو دست دادن يا ندادن!
انگار هم ميخواست بيشتر پيش هم باشيم هم نميخواست.
اميدوارم حرفهايي که تو اين مدت برام زده هميشه در يادم باشه.
حرفهايي که زده و چراغهايي که روشن کرده ...





۱۳۸۱ اسفند ۲۲, پنجشنبه

امروز سالروز مرگ کريستف کيشلوفسکي کارگردان لهستانيه.
مرگي که در 13 مارس 1996 اتفاق افتاد.
مرگ اين آدم يک واقعه بسيار غيرمنتظره و تلخ بود. در سن چهل و پنج سالگي اونم بعد از اين که حمله قلبي رو رد کرده بود و حالش خوب شده بود.
.
.
شايد اين همه باروني که اين روزا مي ياد و اتفاق معجزه مانندي که باعث شد بتونم فرمان ششم و دوم اين کارگردان رو ببينم همش به خاطر يادآوري اين واقعه و اين فقدان باشه.
وقتي نماهاي فيلمهاشو يه بار ديگه بعد از يکي دو سال ديدم به ياد آوردم که اين آدم چقدر زندگي و جزيياتش رو عميق مي‌بينه و چقدر ناب به تصوير ميکشه!
گاهي که به اين آدم فکر مي کنم حس مي کنم تو دنيا تنها نيستم. درسته که ديگه حضور نداره ولي اين حس رو تو من ايجاد ميکنه.
اين آدم تونست چيزايي شبيه شبيه زندگي خلق کنه. شايد همه اينها، همه اين تنهاييا، همه اين معجزه ها، همه اين رنجها و همه اين شادي ها به خاطر يادآوري همين باشه. اين تنها راه واقعي زندگي من ميتونه باشه.


۱۳۸۱ اسفند ۲۱, چهارشنبه

چه باروني مي‌ياد.
چه باروني ... چه باروني ...
.
.
اين روزا گاهي شادم گاهي غمگين.
گاهي اتفاقات خوب کوچيکي برام مي‌يفته. اما معمولا نه. خبر خاصي نيست و همه چيز در سکون و بي احساسي ميگذره. آدم وقتي جلو ناراحت شدن خودشو ميگيره تا مدتي کم احساس ميشه.
اما با ابن وجود گاهي شادم.
شادي که گاهي تو خودم و زندگيم پيداش مي‌کنم.
.
.
آي خدا جونم!
چه باروني مي‌ياد.
هميشه عصراي باروني ياد آدمها و چيزايي مي‌يفتم که دوست دارم.
.
.
دوست خوبي که تا حالا خيلي کم همديگه رو ديديم بهم گفت اين بار همديگه رو تو موزه هنرهاي معاصر ببينيم.
خيلي پيشنهاد عالي‌ای بود. اما ای کاش قرارمون امروز بود. امروز که بارون مي‌ياد.
اگه تو اين عصر باروني اونجا همديگه رو مي ديديم و اگه ... اگه ... اگه مي تونستيم لحظات خوبي داشته باشيم، شايد من همونجا ميمردم؛ همونجا تو حياط زير بارون.

۱۳۸۱ اسفند ۱۷, شنبه

چرا باز منو تو اين موقعيت سخت قرار دادي؟
تو اين موقعيتي که هر کاري کني يه جوري نتيجه‌ش بده!
تو که خودت منو به اينجا کشوندي.
تو منو از دنياي آزاد خودم جدا کردي. هر جوري فکر ميکنم مي‌بينم نمي‌بايست بعد از اون رهام کني و بندازيم تو يه موقعيت تکراريه تکراري. خوب اينجوري که من عياش‌تر و بي باورتر ميشم.
کمکم کن!
ديگه اين روزها به تو هم کمتر ميتونم تکيه کنم.
من که گفته بودم نميخوام اينجوري بيام پيشت!
.
.
ديشب يه بار ديگه مجبور شدم با يه دوست گفتگوي تلخ و دشواري انجام بدم. همون حرفهاي تلخي که يه بار ديگه کمي‌شو نوشتم. همون حرفهاي کم توان و نااميدانه درباره اينکه چقدر با روابط قراردادي و مرزبندي شده مشکل دارم و همون ماجراي دوستي بدون يگانگي.
اون بار که حرفها رو نقل کردم خيلي درگير و پرحرارت بودم. اما الان ديگه نه. ديگه واقعا از گفتن اين حرفها و از افتادن تو اين موقعيتها خسته شدم. چند بار بايد اين حرفها رو بزنم؟
ديشب ديگه اصلا تمرکز اين که ديدگاهها و حرفهامو جمع و جور کنم نداشتم. بذار هر جوري که دوست داره در موردم فکر کنه. خيلي ساده به عادي ترين و قراردادي ترين و احمقانه ترين قواعد تن دادم. قواعد و حرفهايي که خودم هم مي دونم واقعي و درسته اما پيش از اين نيرويي داشتم که جلوشون وايسم و برم تو راههايي که انتهاش پيدا نيست. اما تبر ستبر واقعيت و سهمگين بودن راهي که پايانش معلوم نيست نيروي زيادي توم باقي نگذاشته.
.
.
از چند وقت پيش که يه بار با اين دوست صحبت کرده بودم فهميدم که رابطه ما يه رابطه يگانه نيست. در نتيجه ديشب موقع صحبت کردن اصلا ناراحت نشدم. شايد بهترم شد. چون معمولا وقتي چيزي با صحبت کردن و تو يه فضاي انساني رو سرم خراب ميشه خيلي قدرت پيدا مي کنم؛ دغدغه موضوع فروکش ميکنه و ميفهمم که بايد از نيروي فراموشي استفاده کنم.
اما چرا از همون شب اول به موضوع جدي فکر نکردم؟
.
.
صحبت اون شب يه جور ديگه بود. ما اون شب به صراحت ديشب صحبت نکرديم و بازي با الفاظ رو به شکل زيبايي ادامه داديم. حرفهاي اون شبش به من اين احساس رو داد که تو اين آدم نيرويي هست براي شکستن قواعد مسخره بازي. گرچه خودم مي دونستم که با قواعد بازي فلسفي و روحي انسان ديگه نميشه جنگيد. اما دوست داشتم يه مدت خودم فکر نکنم و روي زورقي که اون داشت حرکت کنم.
ميخواستم براي يه مدت دنيا رو همونجوري که اون مي گفت فرض کنم و فقط به بهتر کردن دوستيمون فکر کنم. چون واقعا بهم نشون ميداد دوستيمون براش با ارزشه و براي من همين کافي بود. يعني همين که حس ميکردم تونسته مثل حرفهاي زيباش زندگي کنه و به تناقضي نرسيده که بارشو رو پشت من بيچاره خالي کنه، خيلي احساس خوبي بهم دست ميداد. حس مي کردم دنيا براي ساعاتي قاعده تلخ بازيشو کنار گذاشته و زيباي زيبا شده. شکي نبود که اين کار پايان بدي داره. اما يه چيزي توم بود که مي گفت : بايد عشق و باور در ذره ذره جان تو باشه. شايد همون کسي که تو رو به اين راه کشونده کاري بکنه که بتوني هميشه اينقدر دنيا رو خوب ببيني.
اينجوري اون آدم شده بود براي من محمل خوب ديدن دنيا، فکر نکردن به تلخيها و فراموش کردن قواعد گاه احمقانه زندگي ...
اما گفتم فقط يه معجره مي تونست کاري کنه که اين جريان بدون مشکل ساز شدن شکوفا بشه. طبعا عاقبت يه جايي رفتارهاي من اونو مي ترسوند و رفتارهاي اون منو نااميد و سرد مي کرد و اين حلقه معيوب کذايي مثل هميشه پدر رابطه رو در مي آورد!
.
.
اما ديشب ديگه اينطور نبود. يعني بهتر بود راحت‌تر صحبت کنيم. اون قدر صريح حرف زديم و اونقدر راحت تلخ ترين قواعد بازي رو پذيرفت و به من هشدار داد که ديگه تصوير «ژيسلن وار» او و دوستيمون فرو ريخت.
اشتباه نکنيد حرفهاي ما منطقي‌ترين و درست ترين حرفها بود و احتمالا منطقي ترين و درست ترين نتيجه رو خواهد داشت. اما ديگه جايي براي سر کردن تو خواب زيبايي که آدم رو از مسخره‌گي ها و تلخيها غافل ميکرد باقي نميذاشت.
وقتي باهاش حرف مي زدم بيشتر به اين فکر مي کردم که دوست داشتن من آزادی و راحتيش رو برهم نزنه. اما کم کم کلماتي از بحث تو روحم نفوذ کرد. کلماتي که کمي (خيلي خيلي کم) بوي غرور و ترحم ميداد. اصلا آدم مغروري نيستم که اينها بهم بربخوره. اما خوب دوستي ناب ميانه زيادي با اينها نداره. و خوب اگه کسي دوست داشتن رو گوهر ناب هستي و معني دهنده زندگي مي دونه، هيچ وقت نبايد بذاره این راه نجات تو چنين موقعيتي بي‌ارزش بشه.
من اصلا نميدونم چه اتفاقي تو قلبم مي يفته و ديگه تصميمها و احساستم رو اينجا نمي‌نويسم. اما هر چي هست خيلي نگرانه اينم که کاري کنم تصوير «ژيسلن وار» دوستم خراب بشه. آخه گاهي اوقات موندن و دوست داشتن فقط موجب اعصاب خوردي و خراب شدن تصويرهاي زيبا ميشه. من از اين اتفاق خيلي ميترسم. ديگه نميخوام اين دوست رو از دست بدم حتي به کمک از دست دادن هر چيز ظاهري.
چون از دست دادن دردناکتر يه دوست زمانيه که تصوير زيباش تو ذهنت خدشه دار بشه. شايد «کي‌ير که گور» هم در مورد «رجينا» يه همچين کاري کرده ...
.
.
بگذريم ...! هيچ کدوم از اين اتفافات و فکرها نبايد موجب بشه من شادي و زندگي رو رها کنم.
ديشب و امروز هيچ کدوم از اين فکرها آرومم نکرد. همشون پر از تناقض بودن. اما يه دفعه وقتي تو اتوبوس نشسته بودم ياد يه جمله يه کتاب افتادم.
جمله‌اي که «کريستن بوبن» درباره محبوبش «ژيسلن» گفته بود و من يه دفعه اين رو در مورد خودم احساس کردم و تو اين مدت اين تنها نگاهي به دنيا بود که تسکينم داد :
« زندگي مطلق ... زندگي آميخته با نااميدي، عشق و شادي ... سه گل سرخي که در ملايمت حقيقي ات پنهان بودند ... عشق هميشه در تو بود. همانطور که خواهر کوچکش شادي. و نااميدي؛ آن زمان که فهميدي هيچ گاه پاسخ گويي براي عشق وجود نخواهد داشت.»
اين جمله آخر خيلي به دلم نشست. يه کم آرومم کرد. اين نگاه ناب ميتونست خيلي چيزا رو پاسخ بده و دغدغه‌ها و رنجها رو فرو بنشونه. و در نهايت يه راهي جلو آدم باقي بذاره. راهي که از اول مي پذيري که سرانجامي نداره. راه بي سرانجامي که مي دوني تو اين دنيا که زمان همه چيز رو عادي ميکنه سرشار از اشتياق و زندگيه.
شادي و عشق. عشق زيبايي که هيچ گاه پاسخگويي نخواهد داشت.
شايد زندگي اينگونه خيلي جاودانه‌تر و پراشتياقتر از يه زندگي با وصال‌هاي کوتاه و کهنه‌گيها و تعهدهاي طولاني باشه. هر چند که اونها هم براي يه آدم فرزانه آزمون بزرگيه.





۱۳۸۱ اسفند ۱۴, چهارشنبه

اومدم موزه؛ موزه هنرهاي معاصر که خيلي دوسش دارم.
دوره خاصي رو ميگذرونم. دوره‌اي که سرخوردگيها و خستگيها موجب شده رؤياها و انگيزه‌هامو فراموش کنم و نياز شديدي به استراحت پيدا کنم.
حوصله کلاساي ترم جديد رو ندارم و بيخودي غيبت ميکنم. همين الان که اينجا نشستم همکلاسيام سر کلاسن. اما من اين کارو براي خودم خيلي مفيدتر مي دونم؛ مفيدتر براي همه چيز حتي براي معماري کردنم!
نميتونم به اين سرعت دوباره به معماري دل ببندم. دچار خستگي و سرخوردگي شديدي شدم. عينهو کسي که عزيزش رنجونده باشدش.
از چند روز پيش نگران اين موضوع شدم که اين خستگي و خالي شدن و اين نياز شديد به استراحت کار دستم بده. گرچه از قبل به خودم گفته بودم که ميخوام روزهاي باقيمونده سال رو فقط خوش بگذرونم اما اونقدر موفق نبودم.
آخه معمولا اون وقتايي که معلق ميشم همه چيزو خراب مي کنم. دنياي جديد ما جاي زيادي براي استراحت و فراغت واقعي آدمها باقي نگذاشته. ديگرانم خيلي سخت ميتونن آدم رو تو اين شرايط درک کنن.
.
.
آدم وقتايي که معلق ميشه، وقتايي که ميخواد استراحت کنه، وقتايي که انگيزه‌ها و معناهاي زندگيش رو براي مدتي کنار ميذاره يا گم مي کنه، بدجوري نياز به کمک داره.
من هم همين جوري شدم ... يه مدت هر شب به يه دوست زنگ زدم. هر شب زنگ ميزدم و شب به شب حرفها تکراريتر و سردتر و کسل کننده‌تر مي شد. هر بار از اين سردي دلم مي گرفت و دوباره زنگ مي زدم و باز دلگيرتر مي شدم!
از اونجايي که هرگز نمي خوام تصوير زيباي دوستم رو که هميشه کاري ميکنه که خودش و دنيا رو خوب ببينم، خدشه دار کنم؛ اين سردي و ملال رو فقط به بي خود شدن اين روزهام نسبت ميدم و سعي ميکنم اصلا به اين نگراني فکر نکنم که ممکنه اين نياز من و اين خراب کردن تازگي و اشتياق، خوبي خيال انگيز دوستم نسبت به من رو خدشه دار کرده باشه.
.
.
آخه آدم گاهي وقتا از فرط خستگي ميخواد همه چيزا رو کنار بذاره و فقط به يه دوست تکيه کنه. اما معمولا اين جور وقتها خستگي و دلتنگي، رفتارش رو از هر نوع زيبايي خالي ميکنه. فقط مي خواد يه جوري خستگي و دلتنگي رو از وجودش بيرون کنه. اما احساس عدم پذيرش و کوفتگي حتي باعث ميشه راحت نتونه با دوستش حرفهاشو بزنه و خوب او هم حق داره که نتونه کمکي بهش بکنه.
شايدم اصلا کمک ديگران تو اين جور مواقع فقط سرپوش گذاشتن رو مسايل عميق دروني آدم باشه.
به هر حال متأسفانه يا خوشبختانه اين جور وقتا فقط خودتي که بايد به خودت کمک کني و بايد تا ميتوني دلتنگيا و بيگانگيها رو از وجودت دور کني.
.
.
اومدوم تو اين بنا که خيلي دوسش دارم.
اومدم تو کافه‌ش رو به حياط داخليش نشستم و دارم کافه گلاسه ميخورم.
روبروم يه زن جوان هم داره چيز مينويسه. اين روزا ديدن بعضي زنهاي جوان احساس خوبي توم ايجاد ميکنه. از اون گذشته آدما وقتي براي خودشون مينويسن خيلي زلال و زيبا ميشن.
آره اومدم تو اين فضاي دوست داشتني که خستگيها و سرخورديگيهاي يه مدت قبل و کل ماجراهاي ملال آور يادگيري معماريمو کنار بزنم. اومدم که دوباره تو راههايي که به زندگيم معنا ميده قدم بردارم و باز به ياد بيارم که «فرهنگ» فقط با قدم برداشتن تو راههاي شخصي مقابلش فرهنگه و اگه از اينها غافل بشه هيچ کس ديگه‌اي هم کمکش نمي‌کنه، حتي خدا...!
.
.
مي خوام به خاطر اين روزهاي بي خودي از همه عذرخواهي کنم. اول از خودم؛ بعد از خدايي که اونقدر کمکم کرد، بعد از همه دوستام و بعد از همه آدمايي که حتي براي يک لحظه تو اين روزها ديدنم.
آخه من تصميم داشتم و دارم که اونقدر شادي و زندگي رو تو وجودم شکوفا کنم که تو اين ملال و اندوه همه‌گير کمي هم که شده به ديگران شادي و زندگي هديه کنم.
ميخوام خودمو از حلقه انبوه آدمايي که فقط بلدن نق بزنن و بديها رو ببينن جدا کنم.
همه بديها رو ميبينم، ميدونم که وجود دارن و خيليهاشونم مدام رو سرم خراب ميشن؛ اما هيچ کدوم از اينها دليل نميشه که توان نيست کردن اونها ، يافتن و ديدن خوبيها و شهامت شادي شدن رو نداشته باشم ....
شهامت شادي شدني که از سطحي نگري نيست ...
مي خوام شادي و زندگي رو تو وجود خودم شکوفا کنم بدون اين که - به قول کوندرا - آدم کيچ منشي باشم.



۰۲:٥
چهاردهم اسفند ٨۱
موزه هنرهاي معاصر






۱۳۸۱ اسفند ۱۲, دوشنبه

من هميشه کمبود موسيقي مورد علاقه دارم!
نواهاي مورد علاقه‌م که ميتونن روحمو زلال و سرشار کنن به سختي گيرم مي‌يان.
بارهاي متمادي به نوارهام - که کم تعدادم نيستن - نگاه مي کنم، تا بالاخره دلم يکيشونو بخواد ...
.
.
نميدونم چي شد امشب يه دفعه ياد «مونامور» آرانخوئز افتادم ...
خيلي وقت بود نشنيده بودمش.
وقتي به شوفاژ اتاقم تکيه داده بودم و تو فکر بيمعني بودن خود اين روزام بودم به ذهنم اومد که عشق ناب در وجود من يه چيزيه شبيه مونامور آرانخوئز.
با وجود اينکه تازگيا بيش از پيش در جستجوي شاديم اما اين نواي آسماني با غم و عشق نهانش هنوز روحمو تسخير ميکنه و يادم ميندازه که من زماني چقدر زلال دوست داشتم و چقدر انتظارم از زندگي بلند بود ...
.
.
اين نوا غير از اينکه همنوا و همچراغ بخش زلال و ناب روحمه، يادآور يک شب ناب زندگيمم هست ... شب يگانگي با کسي که بي نهايت دوسش داشتم ...
وقتي به اون شب فکر ميکنم به شبهاي بي معني اين چند روزه خنده‌م ميگيره ...
آدم بايد بتونه تو هر شب زندگيش يا عشق ناب يا آزادي ناب رو تجربه کنه :
که اگه بتوني چيزايي بي معني رو کنار بزني و آزادي رو پيدا کني کم کم طعم نابي تو روحت حلول ميکنه که بهت نيروي بي‌پاياني ميده براي زندگي کردن و زندگي بخشيدن و ديگر بار و ديگر بار عشق ورزيدن.
.
.
چطور ميتونم اون شب رو تعريف کنم؟
نميخوام ديگه اون شب رو به واژه‌ها و واقعيات برگردونم که در برابر اين دو رنگ ببازه. اون شب تو روح من جدا از آينده و گذشته‌ش رنگ و نواي ناب خودشو داره : رنگ قرمز چراغش که رو صورتامون افتاده بود و نواي ملکوتي مونامور آرانخوئز.
.
.
اون شب در اوج شور و يگانگي تونستم دقايقي از صداش رو به يادگار بردارم ... صداش روي يه کاست که براي هميشه نگهش مي دارم!
صداي اون شبش حتي از صداي خود اکنونش - اگه ببينمش – هزاران بار بلند تره.
و از قضا صداي او دقيقا رو نواي ملکوتي مونامور آرانخوئز افتاد که از راديو ضبط کرده بودم!!!
و از اون پس هر بار اين صدا رو ميون اين قطعه زيبا ميشنيدم : صدايي که ميون اين قطعه ظاهر ميشد و ميرفت و نبودنش رو مونامور آرانخوئز جبران ميکرد.
امشب بعد از شنيدن خود قطعه هوس کردم دوباره صداشو بشنوم ... رفتم سراغ نوارا و دلو زدم به دريا .... اما دقيقا در لحظه‌اي که ميخواست صداش وارد بشه يکي صدام کرد و شنيدن اين صدا موند براي يک وقت ديگه که زلال تر شده باشم!
.
.
امشبم آخرش با همين مونامور آرانخوئز و اين يادداشت و کمي آزادي ناب شب بدي نشد! خيلي احساس بهتري از چند شب گذشته دارم.
اميدوارم هميشه اينقدر در يافتن زندگي قاطع باشم.
راستي! کاشکي امشبم دوباره برم پيش خدا ... !!!!






۱۳۸۱ اسفند ۱۰, شنبه

اي کاش که جاي آرميدن بودي
يـا اين ره دور را رسيـــدن بودي
خيام
.
.
راه من به سوي جزيره آرميدنم از درياچه‌اي يخ زده ميگذرد. درياچه‌اي بينهايت زيبا با يخهاي نازک و تردش.
و جزيره کوچک و پذيراي من، جزيره‌اي که ميتوانم بر زمين استوارش با اطمينان قدم بگذارم، از پشت مه پيدا نيست.
.
.
فرضت زندگي من همين زمان راه رفتن است. اما اضطراب و نگراني فرود آوردن هر گام بر اين درياچه، لذت بي پايان راه رفتن و دوست داشتن اين درياچه زيبا را از من دريغ مي‌کند.
.
.
ميدانم که زيبايي اشتياق و اميد و عشقم در اين شکنندگي راه است و افتان و خيزان در جستجوي بازيابي شادي و عشق روي همين بلور ترد و لغزانم.
اما گاه ناتوان ميشوم و آرزو مي‌کنم اي کاش مي‌توانستم اي کاش بازيابم استواري و آرامش دوست داشتن را ...
اي کاش مي‌توانستم اي کاش بر اين درياچه سراپا سفيد بيارامم و بر پيکر بلورينش تکيه زنم.
اما از آن ترسم که درياچه ترد و نازک ماندن مرا تاب نياورد ...
... و از آن پس بسيارها گفتني هست که ناگفته مي ماند / چون ما – تو و من – به هنگام ديدار نخستين / که نگاه ما به هم در ايستاد و گفتني ها به خاموشي درنشست / و از آن پس چه بسيار گفتني هست که ناگفته مي ماند بر لب آدميان / بدان هنگام که کبوتر آشتي بر بام ايشان مي نشيند / به هنگام اعتراف و به گاه وصل / به هنگام وداع و – از آن پيش – بدان هنگام که باز مي گردند تا با فقاي خويش در نگرند ... /
و از آن پس، گفتني ها ، تا ناگفته بماند انگيزه هاي بسيار يافت./


از «لحظه ها و هميشه» احمد شاملو


.
.
امروز روز تولدم بود.
روز بيست و يک ساله شدن فرهنگ.
.
.
صبح با صداي داد وبيداد بيدار شدم. از اون داد و بيداداي يک نفره‌اي که ترجيح ميدي تو رختخواب بموني تا خودش کم کم فروکش کنه.
اين اتفاق اول صبح حالمو گرفت. با خودم گفتم ببين همينه ديگه ... تو اين آدم نازنين يه ذره نيروي ساختن زندگي نمونده. همش درداي گذشته رو نوشخوار ميکنه و اينجوري خودشو مظلوميتشو از چشم همه دور ميکنه و فرصت ساختن کوچکترين زندگيها و اشتياقهاي جمعي رو از بين ميبره.
.
.
باز ياد خودم افتادم. ياد خودم و نبردي که اين روزها آغاز کردم و همچنان در پيش دارم.
نبرد براي گذشتن از اين سردرد و گريز و تنهايي. نبرد براي يافتن شادي در اين بستر خالي از کمترين ته مانده‌هاي زندگي و خالي از عزم و ايمان و توکل براي ساختن.
.
.
وقتي از رخت و خواب بلند شدم برادرم موفق شده بود به خوبي بحث رو عوض کنه!
يه کم موندم و بعد رفتم دوش بگيرم. وقتي از حموم اومدم تو اتاقم، ديدم يه کادو رو ميزمه.
مامانم تو دقايقي که من داشتم دوش مي گرفتم خيلي ساکت و بدون اينکه با بقيه حرفي بزنه اومده بود تو اتاقمو اين کادو رو ميزم گذاشته بود.
هيچ تصويري نميتونست برام اشک آورتر و شادي بخش تر از اين باشه.
رفتم تو آشپزخونه و پشت سر هم بوسيدمش. اگه بيشتر به اين تصوير فکر مي کردم زار زار گريه‌م ميگرفت. کاشکي مي تونستم تو لحظاتي که مي بوسيدمش بهش بگم تو رو به خدا اين زيبايي و مهربوني رو پشت چيزاي بي فايده پنهان نکن. تو رو خدا فقط به زندگي که در پيش داريم فکر کن.
کاشکي مي تونستم ...
.
.
عصر قرار بود با بچه ها بريم يه جايي بشينيم و يه چيزي بخوريم.
از چند روز پيش که يه دفعه يادم افتاد تولدم در راهه به اين موضوع فکر کردم که کيا رو دعوت کنم. گرچه من هميشه ترجيح مي دم ميون دوستايي باشم که بتونيم ناب ترين لحظات رو با هم تجريه کنيم ولي در نهايت تصميم گرفتم به هر کي ميتونم بگم.
شايد چون مي ترسيدم هنوز قدرت ساختن لحظات ناب رو با بعضي از دوستام نداشته باشم و يا شايد چون دوستاي خوب و نازنينم اونقدر با هم نزديک نيستن و هر کدومشون يک جوري و با يک رنگي دوست ناب منن.
.
.
دوستاي آدم و به خصوص اونايي که تونستي داشتي بهشون نزديک بشي، يه بخشي از هويت آدم يا بهتر بگم بيانگر، مجال دهنده و سازنده اعتماد به نفس بخشي از وجود آدمن.
وقتي لادن؛ حميد و حامد (در آخرين لحظات) نيومدن، انگار يه بخشي از وجود من تو اين شب گم شد.
يعني ديگه فضايي براي يه بخش از هويت من وجود نداشت. توضيحش خيلي سخته ... شايدم بيشتر به خاطر همون دور بودنهاي جورواجور من و بعضي از دوستام از هم باشه.
آخه گرچه يکي دو تا از دوستايي که بيشتر از همه پذيرا و همنواي اين بخش وجود منن پيشم بودن، ولي ديگه تو جمعمون اين هويت مهجور در برابر هويت معمول و فرماليته يک جشن تولد و هويت رايجي که يه کم از من دوره کم فروغ ميشد.
لادن که گرفتار بود، حميد رو هم درک مي کنم و از حامد با وجود اينکه نفهميدم چرا در آخرين دقايق منصرف شد، ناراحت نيستم. به ص هم خودم زنگ نزدم چون فکر کردم فقط هر دومون غمگين ميشيم. اما اونا و حتي شايد پيوند ميبايست امشب مي‌بودن. نيومدن بعضي از دوستا باعث شد حس کنم که کم کم به سمت راهي که پيمودنش برام سخت دشواره پرتاب ميشم.
.
.
امشب اصلا يک شب بد نبود. شب خوبي بود با کلي کادو بدردبخور!!!
شبي با لحظات کوتاه نابي که او رو مي‌ديدم و مجال داشتم فکر کنم ... مجالي که بيرحمانه اندک و بي‌اطمينان بود.
.
.
وقتي برگشتم خونه ديدم يکي از دوستام برام نوشته : «اميدوارم سال آينده برات پر از روابط ناب و فوق العاده باشه.»
نوشته‌ش گرچه کوتاه و کلي بود اما شادم کرد. خيلي دوست داشتم بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم. اما حس کردم اگه بهش زنگ بزنم هيچ حرفي به زبونم نمي‌ياد!!!
اين شد که گفتم شايد بهتر باشه امشب فقط اين يادداشتو بنويسم.