۱۳۸۱ اسفند ۲۵, یکشنبه

صحبت با يه دوست موجب شد در مورد يه دوست ديگه‌م حسابي فکر کنم.
وقتي خاطره‌اي از زندگيش رو که کاملا شبيه موقعيت الان من بود، از ديد خودش به عنوان يه دختر نقل کرد؛ تلخيش رو با تمام وجود حس کردم و بدجوري تو فکر موقعيت خودم رفتم. زود ازش خداحافظي کردم و گفتم : «من بايد تا اين تلخي تو مشامم مونده فکر کنم. ازم ناراحت نشو.»
هر چند که قدم گذاشتن تو هر کدوم از راههايي که در برابرمه سخت دشواره اما دست کم فهميدم و به خودم قبولوندم که تصميم درست چيه.


.
.


از دور اتومبيل هامون در خيابان پهني پيش مي آيد و به خيابان فرعي به سوي «بقعه شاهزاده ابراهيم» مي‌پيچد. اتومبيل هامون جلوي بقعه مي ايستد و هامون وارد محوطه مي شود.
باغ بزرگ، استخر بزرگ پر از آب. ساختمان قديمي با کاشي کاري و آيينه کاري ... هامون مي ايستد. از دور به بقعه چشم مي دوزد. بعد به استخر نگاه مي کند، به سروهاي بلند.


صداي هامون : چرا نمي‌تونم فراموشش کنم؟
تصوير مهشيد را در آب استخر مي‌بينيم و سپس خود مهشيد را.
مهشيد پابرهنه شاخه درختي در دست گرفته و آن را به جمع ماهيهاي استخر مي زند و ميخندد ... ذوق مي کند ... علي عابديني و هامون نيز در شبستان بقعه ديده مي شوند.
صداي هامون (ادامه دارد) : چرا نمي تونم فراموشش کنم؟ کي بود؟ دو سال پيش؟ سه سال پيش؟ من که پاک حساب سال و روز از دستم در رفته. با علي و مهشيد اومده بوديم اينجا. علي تازه منو درگير مسأله ابراهيم کرده بود. ازش پرسيدم چرا مي گن ابراهيم پدر ايمانه؟ چرا ميگن ابراهيم خليل الله؟
علي رو به دريچه طبقه بالاي شبستان نشسته است. قيافه آرام و وارسته اي دارد.
علي : جنون الهي ...
هامون : که چي؟
علي : خوب مي دوني که ... از نظر يونانيا ايمان جنون الهي بود. ايمان سرشار از عشق ...
هامون : اين کجاش عشقه؟ اين چه پدريه که عزيزترين کس خودش رو مي کشه؟ اين عشقه؟
در داخل شبستان روبروي ديوار آيينه هستند. علي خود را در آيينه‌اي شکسته نگاه ميکند و بعد به طرف هامون مي‌چرخد.
علي : اگر ابراهيم خودش رو مي کشت ... يعني تصميم مي گرفت خودش رو بکشه ... و يا کس ديگه‌اي رو به جاي اسماعيل براي قرباني انتخاب ميکرد يا اين که شک مي کرد، يا سر مرکبش رو برمي گردوند، پشيمون ميشد، شکوه ميکرد از خداش و اگر، اگر، اگر و اگرهاي ديگه، که ديگه پدر ايمان نبود ... يه کسي بود مث من و تو ...


تصوير دست علي که نسخه انگليسي کتاب «ترس و لرز» کي‌ير که گور را به دست هامون مي‌دهد.
هامون : ا، ترس و لرز کي ير که گور!


.
.


- «خودت بايد تصميم بگيري. تا همين جاش هم موضوع رو خيلي خوب درک کردي.
من فقط ميدونم که با ... خوشبخت نميشدم. خيلي دوسش داشتم. دوست داشتني به جز عشق. دلم ميخواست اونو تو وسط حفظ کنم. ولي اون نميتونست. هم ميخواست بمونه هم نميشد. شايد ... شايد ... شايد اونم فکر رفتن داشت و نميتونست تصميم بگيره. نميدونم ... ولي اينقدر تصميم نگرفت که من به جاش تصميم گرفتم.»


جالبه! اين دوستم چقدر ساده نگاه ميکنه. چقدر ساده و چقدر راحت. خيلي ساده فهميده که با يکي خوشبخت نميشه و راحت رفته و يه رابطه ديگه رو دنبال کرده.
شايد يقين دارم (!!!!!!) که دوستي که در موردش فکر ميکنم اينقدر قراردادي و کم معني نگاه نمي کنه. ولي راستي چرا من يه بار اينقدر ساده و راحت نگاه نميکنم؟
چرا به نگاه روزاي اول رابطه‌مون فکر نميکنم؟
از اين گذشته چرا يه بار من نقش بازي نميکنم؟ چرا حتما همه رفتارا بايد از يه چيز واقعي تو آدم سرچشمه بگيره؟ چرا يه بار من خيالم رو از درون خودم راحت نميکنم و اطرافيانم رو براي رسيدن به خوشبختي خودم!!!! بازي نميدم؟


.
.


هامون : من البته قبول مي‌کنم که چند بار سر اون و بچه داد زدم. ولي اين مربوط ميشه به دوره خاصي که رو تزم کار ميکردم. داشتم به اين فکر ميکردم که آدم بايد خودش باشه يا ديگري.
هامون به هيجان آمده است. از جايش بلند مي شود و توي اتاق راه ميرود و با شور و حال خاصي صحبت ميکند. مادر مهشيد چندان توجهي به او ندارد و گاه به گاه لوله ويکس را بو مي کشد.
هامون : ... به کتاب «ترس و لرز» فکر ميکردم و راستش خودم هم دچار ترس و لرز شده بودم. چون تو اون کتاب ... ببينين من ميخواستم ببينم چرا ابراهيم پدر ايمانه؟ ميخواستم به عمق عشق ابراهيم به اسماعيل پي ببرم. مي خواستم ببينم آيا واقعا ابراهيم از فرط عشق و ايمان خواسته اسماعيل رو بکشه؟ اسماعيل، پسرشو، بزرگترين عزيزشو، عشقشو. آخه اين يعني چي خانم سليماني؟ آدم به دست خودش سر پسرشو ببره؟ خب. ابراهيم ميتونست نره. ميتونس بگه نه. تو اون چهار روزي که تو راه بود. اما رفت و اسماعيل رو زد زمين. گفت همينه، همينه، همينه، امر امر خداس و کارد رو کشيد.
هامون با چهره‌اي برافروخته و ترسناک حالت کشيدن کارد از نيام را در مي‌آورد. مادر مهشيد ميترسد و از جا برمي‌خيزد و فاطمه خانم را صدا ميزند.
مادر مهشيد : فاطمه خانوم، فاطمه خانوم ... اون شربت منو با يه ليوان آب وردار بيار.
هامون : ببخشيد ...
به خود مي‌آيد و به گوشه‌اي از اتاق مي رود. سر به زير انداخته و با خود حرف مي زند.
هامون : ... آدم بايد مثل ابراهيم باشه. آدم بايد ...





هیچ نظری موجود نیست: