۱۳۸۱ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

دو سه روز به عيد مونده بود.
تو اتاقم نشسته بودم و شروع کرده بودم به خوندن و نوشتن و ترجمه.
آروم آروم از کارم لذت مي‌بردم.
به خصوص اينکه از صبح بارون مي‌يومد و من رفته بودم خريداي عيدمو کرده بودم :
دو بسته کاغذ کاهي، روان نويس، چهار پنج تا کاست، يکي دو تا کتاب و يه ديکشنري معماري.
اونوقتم که پشت ميزم کنار يه پنجره باروني نشسته بودم ...
.
.
يه کم غمگين بود.
وقتي نگاهمون به هم افتاد خنديد.
حرکت انگشتاش تو موهام مثل هميشه اونقدر آرومم کرد که خوابم برد.
.
.
وقتي بيدار شدم رفته بود. آسمون هم ديگه صاف شده بود.
- «اي خدا آخه چرا آسمون زودي صاف شد؟»
اين تنها شکوه غم انگيزي بود که اون روز کردم.
پرده آبي اتاقمو کشيدم تا ديگه بيرونو نبينم.
چند دقيقه تو اتاق کوچيکم راه رفتم.
بعد چراغ اتاقمو روشن کردم و باز پشت ميزم نشستم ...

هیچ نظری موجود نیست: