۱۳۸۲ فروردین ۶, چهارشنبه

يکي دو هفته پيش خونه دوستي بودم و اتفاقي تکه‌اي از کتاب «کريستين بوبن» رو خوندم. انگار يه دفعه اين نوشته تونست تو ذهن کدر اون زمان من يه چيز بزرگ رو تصوير کنه.
يه لحظه احساس کردم اين عاشقانه‌ترين مطلبي بوده که تا حالا خوندم. يا اگه بهتر بگم يکي از ملموس‌ترين نوشته‌ها درباره عشق و مرگ! هر چند که در ظاهر هيچ چي از اتفاق عشق نگفته و تا جاي ممکن خوش رو دور نگه داشته. اما انگار تکون دهندگيش به همين خاطره!
.
.
باز هم زنگ تلفن. صبح کسي تلفن مي‌زند. درباره مطالعه صحبت ميکند. حرفهايش را خيلي خوب نمي فهمم. گوش مي دهم. اجازه مي‌دهم حرف بزند و بعد در يک لحظه به خود مي‌گويم بايد اين مکالمه را کوتاه کنم. ممکن است تو، مثل هميشه، وقت و بي وقت به من تلفن کني تا درباره هر چيزي صحبت کني. اصلا دلم نمي‌خواهد که با بوق اشغال مواجه شوي. گوشي را سريع مي‌گذارم و چند ثانيه‌اي مي‌گذرد تا به ياد آورم که تو مرده‌اي، که تو ديگر به من تلفن نخواهي کرد.

هیچ نظری موجود نیست: