۱۳۸۱ اسفند ۱۴, چهارشنبه

اومدم موزه؛ موزه هنرهاي معاصر که خيلي دوسش دارم.
دوره خاصي رو ميگذرونم. دوره‌اي که سرخوردگيها و خستگيها موجب شده رؤياها و انگيزه‌هامو فراموش کنم و نياز شديدي به استراحت پيدا کنم.
حوصله کلاساي ترم جديد رو ندارم و بيخودي غيبت ميکنم. همين الان که اينجا نشستم همکلاسيام سر کلاسن. اما من اين کارو براي خودم خيلي مفيدتر مي دونم؛ مفيدتر براي همه چيز حتي براي معماري کردنم!
نميتونم به اين سرعت دوباره به معماري دل ببندم. دچار خستگي و سرخوردگي شديدي شدم. عينهو کسي که عزيزش رنجونده باشدش.
از چند روز پيش نگران اين موضوع شدم که اين خستگي و خالي شدن و اين نياز شديد به استراحت کار دستم بده. گرچه از قبل به خودم گفته بودم که ميخوام روزهاي باقيمونده سال رو فقط خوش بگذرونم اما اونقدر موفق نبودم.
آخه معمولا اون وقتايي که معلق ميشم همه چيزو خراب مي کنم. دنياي جديد ما جاي زيادي براي استراحت و فراغت واقعي آدمها باقي نگذاشته. ديگرانم خيلي سخت ميتونن آدم رو تو اين شرايط درک کنن.
.
.
آدم وقتايي که معلق ميشه، وقتايي که ميخواد استراحت کنه، وقتايي که انگيزه‌ها و معناهاي زندگيش رو براي مدتي کنار ميذاره يا گم مي کنه، بدجوري نياز به کمک داره.
من هم همين جوري شدم ... يه مدت هر شب به يه دوست زنگ زدم. هر شب زنگ ميزدم و شب به شب حرفها تکراريتر و سردتر و کسل کننده‌تر مي شد. هر بار از اين سردي دلم مي گرفت و دوباره زنگ مي زدم و باز دلگيرتر مي شدم!
از اونجايي که هرگز نمي خوام تصوير زيباي دوستم رو که هميشه کاري ميکنه که خودش و دنيا رو خوب ببينم، خدشه دار کنم؛ اين سردي و ملال رو فقط به بي خود شدن اين روزهام نسبت ميدم و سعي ميکنم اصلا به اين نگراني فکر نکنم که ممکنه اين نياز من و اين خراب کردن تازگي و اشتياق، خوبي خيال انگيز دوستم نسبت به من رو خدشه دار کرده باشه.
.
.
آخه آدم گاهي وقتا از فرط خستگي ميخواد همه چيزا رو کنار بذاره و فقط به يه دوست تکيه کنه. اما معمولا اين جور وقتها خستگي و دلتنگي، رفتارش رو از هر نوع زيبايي خالي ميکنه. فقط مي خواد يه جوري خستگي و دلتنگي رو از وجودش بيرون کنه. اما احساس عدم پذيرش و کوفتگي حتي باعث ميشه راحت نتونه با دوستش حرفهاشو بزنه و خوب او هم حق داره که نتونه کمکي بهش بکنه.
شايدم اصلا کمک ديگران تو اين جور مواقع فقط سرپوش گذاشتن رو مسايل عميق دروني آدم باشه.
به هر حال متأسفانه يا خوشبختانه اين جور وقتا فقط خودتي که بايد به خودت کمک کني و بايد تا ميتوني دلتنگيا و بيگانگيها رو از وجودت دور کني.
.
.
اومدوم تو اين بنا که خيلي دوسش دارم.
اومدم تو کافه‌ش رو به حياط داخليش نشستم و دارم کافه گلاسه ميخورم.
روبروم يه زن جوان هم داره چيز مينويسه. اين روزا ديدن بعضي زنهاي جوان احساس خوبي توم ايجاد ميکنه. از اون گذشته آدما وقتي براي خودشون مينويسن خيلي زلال و زيبا ميشن.
آره اومدم تو اين فضاي دوست داشتني که خستگيها و سرخورديگيهاي يه مدت قبل و کل ماجراهاي ملال آور يادگيري معماريمو کنار بزنم. اومدم که دوباره تو راههايي که به زندگيم معنا ميده قدم بردارم و باز به ياد بيارم که «فرهنگ» فقط با قدم برداشتن تو راههاي شخصي مقابلش فرهنگه و اگه از اينها غافل بشه هيچ کس ديگه‌اي هم کمکش نمي‌کنه، حتي خدا...!
.
.
مي خوام به خاطر اين روزهاي بي خودي از همه عذرخواهي کنم. اول از خودم؛ بعد از خدايي که اونقدر کمکم کرد، بعد از همه دوستام و بعد از همه آدمايي که حتي براي يک لحظه تو اين روزها ديدنم.
آخه من تصميم داشتم و دارم که اونقدر شادي و زندگي رو تو وجودم شکوفا کنم که تو اين ملال و اندوه همه‌گير کمي هم که شده به ديگران شادي و زندگي هديه کنم.
ميخوام خودمو از حلقه انبوه آدمايي که فقط بلدن نق بزنن و بديها رو ببينن جدا کنم.
همه بديها رو ميبينم، ميدونم که وجود دارن و خيليهاشونم مدام رو سرم خراب ميشن؛ اما هيچ کدوم از اينها دليل نميشه که توان نيست کردن اونها ، يافتن و ديدن خوبيها و شهامت شادي شدن رو نداشته باشم ....
شهامت شادي شدني که از سطحي نگري نيست ...
مي خوام شادي و زندگي رو تو وجود خودم شکوفا کنم بدون اين که - به قول کوندرا - آدم کيچ منشي باشم.



۰۲:٥
چهاردهم اسفند ٨۱
موزه هنرهاي معاصر






هیچ نظری موجود نیست: