۱۳۸۱ اسفند ۲۴, شنبه

امروز ديدار غريبي با يه دوست داشتم.
از اول معلوم بود يه چيزي ذهنشو درگير کرده.
وقتي تو حياط موزه بوديم نميتونست بشينه.
براش از زيبايي يه گوشه حياط موزه حرف زدم : يه گوشه با ديواراي صاف و بلند، يه پنجره و تک درخت پاييزيش.
تو کافه که نشستيم خواست حرف مهمي بهم بزنه، اما نتونست ادامه بده. سرشو پايين گرفت و دستشو رو صورتش ...
باور نميکردم!
قطره‌هاي اشک از چشمهاش پايين مي‌يومدن و رو گونه‌ها و بيني‌ش جاري ميشدن.
.
.
خيلي از خودش کلافه شد که يه دفعه افسون شده بود.
کلي عذرخواهي کرد. اما واقعا نيازي نبود.
اين آدم به خاطر همين يقينها و باورهاش تونسته چراغهايي رو تو وجود من روشن کنه.
گريه کردن به خاطر تصاوير زيبا کار بزرگيه ... تو لحظاتي که گريه مي کني زيبايي خاطرات و رؤياها رو با تمام وجود حس ميکني.
گريه کردن استوار نگه داشتن علم‌هاي باور و اميد و عشقه براي دوباره راه رفتن ...
.
.
خداحافظي سختي با هم کرديم. حتي مردد تو دست دادن يا ندادن!
انگار هم ميخواست بيشتر پيش هم باشيم هم نميخواست.
اميدوارم حرفهايي که تو اين مدت برام زده هميشه در يادم باشه.
حرفهايي که زده و چراغهايي که روشن کرده ...





هیچ نظری موجود نیست: