۱۳۸۱ اسفند ۱۰, شنبه

... و از آن پس بسيارها گفتني هست که ناگفته مي ماند / چون ما – تو و من – به هنگام ديدار نخستين / که نگاه ما به هم در ايستاد و گفتني ها به خاموشي درنشست / و از آن پس چه بسيار گفتني هست که ناگفته مي ماند بر لب آدميان / بدان هنگام که کبوتر آشتي بر بام ايشان مي نشيند / به هنگام اعتراف و به گاه وصل / به هنگام وداع و – از آن پيش – بدان هنگام که باز مي گردند تا با فقاي خويش در نگرند ... /
و از آن پس، گفتني ها ، تا ناگفته بماند انگيزه هاي بسيار يافت./


از «لحظه ها و هميشه» احمد شاملو


.
.
امروز روز تولدم بود.
روز بيست و يک ساله شدن فرهنگ.
.
.
صبح با صداي داد وبيداد بيدار شدم. از اون داد و بيداداي يک نفره‌اي که ترجيح ميدي تو رختخواب بموني تا خودش کم کم فروکش کنه.
اين اتفاق اول صبح حالمو گرفت. با خودم گفتم ببين همينه ديگه ... تو اين آدم نازنين يه ذره نيروي ساختن زندگي نمونده. همش درداي گذشته رو نوشخوار ميکنه و اينجوري خودشو مظلوميتشو از چشم همه دور ميکنه و فرصت ساختن کوچکترين زندگيها و اشتياقهاي جمعي رو از بين ميبره.
.
.
باز ياد خودم افتادم. ياد خودم و نبردي که اين روزها آغاز کردم و همچنان در پيش دارم.
نبرد براي گذشتن از اين سردرد و گريز و تنهايي. نبرد براي يافتن شادي در اين بستر خالي از کمترين ته مانده‌هاي زندگي و خالي از عزم و ايمان و توکل براي ساختن.
.
.
وقتي از رخت و خواب بلند شدم برادرم موفق شده بود به خوبي بحث رو عوض کنه!
يه کم موندم و بعد رفتم دوش بگيرم. وقتي از حموم اومدم تو اتاقم، ديدم يه کادو رو ميزمه.
مامانم تو دقايقي که من داشتم دوش مي گرفتم خيلي ساکت و بدون اينکه با بقيه حرفي بزنه اومده بود تو اتاقمو اين کادو رو ميزم گذاشته بود.
هيچ تصويري نميتونست برام اشک آورتر و شادي بخش تر از اين باشه.
رفتم تو آشپزخونه و پشت سر هم بوسيدمش. اگه بيشتر به اين تصوير فکر مي کردم زار زار گريه‌م ميگرفت. کاشکي مي تونستم تو لحظاتي که مي بوسيدمش بهش بگم تو رو به خدا اين زيبايي و مهربوني رو پشت چيزاي بي فايده پنهان نکن. تو رو خدا فقط به زندگي که در پيش داريم فکر کن.
کاشکي مي تونستم ...
.
.
عصر قرار بود با بچه ها بريم يه جايي بشينيم و يه چيزي بخوريم.
از چند روز پيش که يه دفعه يادم افتاد تولدم در راهه به اين موضوع فکر کردم که کيا رو دعوت کنم. گرچه من هميشه ترجيح مي دم ميون دوستايي باشم که بتونيم ناب ترين لحظات رو با هم تجريه کنيم ولي در نهايت تصميم گرفتم به هر کي ميتونم بگم.
شايد چون مي ترسيدم هنوز قدرت ساختن لحظات ناب رو با بعضي از دوستام نداشته باشم و يا شايد چون دوستاي خوب و نازنينم اونقدر با هم نزديک نيستن و هر کدومشون يک جوري و با يک رنگي دوست ناب منن.
.
.
دوستاي آدم و به خصوص اونايي که تونستي داشتي بهشون نزديک بشي، يه بخشي از هويت آدم يا بهتر بگم بيانگر، مجال دهنده و سازنده اعتماد به نفس بخشي از وجود آدمن.
وقتي لادن؛ حميد و حامد (در آخرين لحظات) نيومدن، انگار يه بخشي از وجود من تو اين شب گم شد.
يعني ديگه فضايي براي يه بخش از هويت من وجود نداشت. توضيحش خيلي سخته ... شايدم بيشتر به خاطر همون دور بودنهاي جورواجور من و بعضي از دوستام از هم باشه.
آخه گرچه يکي دو تا از دوستايي که بيشتر از همه پذيرا و همنواي اين بخش وجود منن پيشم بودن، ولي ديگه تو جمعمون اين هويت مهجور در برابر هويت معمول و فرماليته يک جشن تولد و هويت رايجي که يه کم از من دوره کم فروغ ميشد.
لادن که گرفتار بود، حميد رو هم درک مي کنم و از حامد با وجود اينکه نفهميدم چرا در آخرين دقايق منصرف شد، ناراحت نيستم. به ص هم خودم زنگ نزدم چون فکر کردم فقط هر دومون غمگين ميشيم. اما اونا و حتي شايد پيوند ميبايست امشب مي‌بودن. نيومدن بعضي از دوستا باعث شد حس کنم که کم کم به سمت راهي که پيمودنش برام سخت دشواره پرتاب ميشم.
.
.
امشب اصلا يک شب بد نبود. شب خوبي بود با کلي کادو بدردبخور!!!
شبي با لحظات کوتاه نابي که او رو مي‌ديدم و مجال داشتم فکر کنم ... مجالي که بيرحمانه اندک و بي‌اطمينان بود.
.
.
وقتي برگشتم خونه ديدم يکي از دوستام برام نوشته : «اميدوارم سال آينده برات پر از روابط ناب و فوق العاده باشه.»
نوشته‌ش گرچه کوتاه و کلي بود اما شادم کرد. خيلي دوست داشتم بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم. اما حس کردم اگه بهش زنگ بزنم هيچ حرفي به زبونم نمي‌ياد!!!
اين شد که گفتم شايد بهتر باشه امشب فقط اين يادداشتو بنويسم.

هیچ نظری موجود نیست: