۱۳۸۱ اسفند ۱۰, شنبه

اي کاش که جاي آرميدن بودي
يـا اين ره دور را رسيـــدن بودي
خيام
.
.
راه من به سوي جزيره آرميدنم از درياچه‌اي يخ زده ميگذرد. درياچه‌اي بينهايت زيبا با يخهاي نازک و تردش.
و جزيره کوچک و پذيراي من، جزيره‌اي که ميتوانم بر زمين استوارش با اطمينان قدم بگذارم، از پشت مه پيدا نيست.
.
.
فرضت زندگي من همين زمان راه رفتن است. اما اضطراب و نگراني فرود آوردن هر گام بر اين درياچه، لذت بي پايان راه رفتن و دوست داشتن اين درياچه زيبا را از من دريغ مي‌کند.
.
.
ميدانم که زيبايي اشتياق و اميد و عشقم در اين شکنندگي راه است و افتان و خيزان در جستجوي بازيابي شادي و عشق روي همين بلور ترد و لغزانم.
اما گاه ناتوان ميشوم و آرزو مي‌کنم اي کاش مي‌توانستم اي کاش بازيابم استواري و آرامش دوست داشتن را ...
اي کاش مي‌توانستم اي کاش بر اين درياچه سراپا سفيد بيارامم و بر پيکر بلورينش تکيه زنم.
اما از آن ترسم که درياچه ترد و نازک ماندن مرا تاب نياورد ...

هیچ نظری موجود نیست: