۱۳۸۱ آذر ۵, سه‌شنبه

... و امشب حس کردم که دلم برايش تنگ شده.
ديروز باز هم بارون اومد.
.
.
بارون براي من، براي من فراموشکار، راه زلال شدن رو باز ميکنه. راه آزاد شدن رو، راه در انديشه خود بودن رو.
و من حس ميکنم که بارون رو، آسمون ابرگرفته رو و اين رنگ روح نواز رو بايد به خاطر خودشون دوست داشته باشم، نه به خاطر چيزاي ديگه.
آخه هر بار که اينجوري کردم يه مدت که گذشته اشتياقهاي ديگه تمام جنبه هاي نابش رو از دست داده و من حس کردم که به بارون خيانت کردم.
.
.
اگه بتونم دست کم وقتي که بارون مي‌ياد هر چه بيشتر خودمو از فکر به ديگران و وقايع کم ارزش اطرافم آزاد کنم اونوقت بارون که تو تمام اين مدت صورت منو با انگشتاش نوازش کرده يه هديه ديگه هم به من ميده. بارون به من قدرت دوست داشتن هديه ميده.
.
.
اما من نميدونم چقدر ميتونم به دوست داشتني که بارون بهم هديه داده تکيه کنم. يعني آيا نبايد خودم بدون کمک بارون قدرت زايش دوست داشتن داشته باشم؟ اينجوري چطور رابطه‌اي شکوفا ميشه؟ يه رابطه زيباتر يا يه رابطه سرد و بي‌معني؟ نميدونم ... من هيچ چي نميدونم.
.
.
ديروز باز هم بارون اومد. او باز هم نبود. اما شايد بيشتر از او خود من نبودم!!! آخه من کجام؟ انگيزه‌ها و شوقهاي ساده‌م کجا رفتن؟ احساس عشق و دوست داشتنها چطور؟
خوبه که اينا ديگه الکي و زود اتفاق نمي‌افتن يا بده؟ اين اتفاقات و احساسات تو آدم چقدر ناخودآگاهه و چقدر به دريچه‌هاي روحمون برميگرده که خودمون ميخکوبش کرديم؟

۱۳۸۱ آذر ۱, جمعه

من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو.
پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو.
.
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو.
ور از اين بيخبري رنج مبر، هيچ مگو.
.
دوش ديوانه شدم. عشق مرا ديد و بگفت:
آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هيچ مگو.
.
گفتم اي عشق من از چيز دگر مي‌ترسم.
گفت: آن چيز دگر نيست دگر، هيچ مگو.
.
من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت.
سر بجنبان که بلي، جز که به سر هيچ مگو.
.
گفتم اين روی فرشته است عجب يا بشر است؟
گفت: اين غير فرشته است و بشر، هيچ مگو.
.
گفتم اين چيست؟ بگو زير و زبر خواهم شد.
گفت: مي‌باش چنين زير و زبر، هيچ مگو.
.
اي نشسته تو در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو، رخت ببر، هيچ مگو.


مولوی

۱۳۸۱ آبان ۲۸, سه‌شنبه

مدتي بايد سکوت کنم! مدتي بايد هيچ چي نگم.
.
.
ديروز روز خيلي خوبي داشتم. روز کار و شکستن غم، روز بيدار موندن و خسته نشدن،
روز تجربه نزديک شدن به گلها و شاديها و پژمرده نکردنشون. و روز گرفتن هديه هاي آسماني به خاطر اين همه : يه نامه، کمي پيشرفت طرح معماريم و شادي و تنهايي.
.
.
راستي تو اون نامه آدم عجيب و غير منتظره‌اي يه توصيه خيلي خوب بهم کرده بود. نميخوام توصيشو بدون فکر و الکي انجام بدم. ولي نبايد اون رو و حسي رو که بعد از خوندن نامه‌ش داشتم فراموش کنم.
.
.
و امروز هم يک اتفاق غيرمنتظره ديگه افتاد …

۱۳۸۱ آبان ۲۵, شنبه

اين بار ديگه نميتونم از غمم حرفي بزنم. شايد به خاطر آشناهايي که متأسفانه اينجا رو ميخونن و حوصله پاسخ دادن به حرفهاشون يا تحمل نگاهاشونو ندارم.
يا شايدم دليلش اينکه که به اونها حق ميدم - و خودم هم مثل اونا فکر ميکنم - که ديگه اجازه غمگين شدن ندارم.
.
.
يه روز قبل از شروع امسال تو يه عصر خوب باروني تو پارک نياوران لحظات تنهايي خوبي داشتم. روي يه نيمکت نشستم و چيزايي نوشتم مثلا :
«فردا شب سال جديد شروع ميشه. يک سال خوب و قشنگ و به ياد موندني براي من. يه سالي که بايد بيشتر به خودم فکر کنم. يه سالي که بايد فعالتر و پرشورتر باشم. يه سالي که بايد با تمام وجود زندگي کنم. يه سالي که بايد ديدن هستي زيبا برام کافي باشه ... فراموشي چيزايي که روحمو آزار ميده کار خيلي مهميه. بايد بتونم پيوندهاي زشت و سرطاني رو از زندگيم، از خيالم و از روياهام کنار بزنم. براي زندگي کردن بايد دوست داشته باشي : خودت رو، دنيا رو و دوستهاي خوبتو و در ضمن بايد بتوني خيلي چيزها رو فراموش کني و در وجود زيبات نيستشون کني.»
اين نوشته رو هميشه به ياد ندارم ... ولي گاهي که يه دفعه يادم مي‌ياد – حتي شب تو رختخواب – يه دفعه عرق شرم به صورتم مي‌ياد و ميترسم. به ياد مي‌يارم که چقدر از سال گذشته و نيروي زندگي و شکستن ديوارهاي اطرافم توم زياد ميشه.
.
.
ابر آمد و زار بر سر سبزه گريست.
بي باده گلرنگ نمي‌بايد زيست:
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست؛
تا سبزه خاک ما تماشاگه کيست!


خيام



۱۳۸۱ آبان ۲۴, جمعه

ميخوام براتون - براي شما خواننده‌هاي کم تعداد وبلاگم - يه خاطره از سالها پيش تعريف کنم. بعد از خوندن تمام نوشته‌م شايد علت گفتنش رو بفهميد.
.
.
هفت هشت سال پيش ما تو يه شهرستان زندگي ميکرديم. ما که ميگم يعني من و مادر و برادرم. پدرم کارش تهران بود و گاهي سري به ما ميزد.
مامانم شرايط بدي داشت و تو آخرين رنجهاي عاطفيش بود. که ديگه بعد از يه مدت ديگه هيچ وقت منتظر نبود و ديگه هيچ وقت اومدن اون شوقي تو دلش ايجاد نکرد.
.
.
نزديک عيد بود. در واقع يکي دو روز مونده به عيد. نميدونم چطور شد که بعد از مدتها قرار گذاشته بوديم با هم بريم مسافرت. اونم به شهري که من سالهاي خيلي پيشتر رفته بودم و چون اونجا آشناهاي خيلي نازنيني داشتيم شوق بينهايتي به اين سفر داشتم و برام مثل يک رويا بود که دوباره اونجا رو ببينم : اون شهر باروني رو با اون گرمي با هم بودنمون.
.
.
اما تو خونه ما هيچ وقت هيچ اتفاقي به شکل عادي نمي افته. علتش هم به نظرم اينه که عناصر واقعي يه زندگي خانوادگي توش کمرنگ شده. مثلا نميشد بابا مامان تصميم بگيرن بريم سفر بعد همگي وسايل رو آماده کنيم و بعد ماشينو از پارکينگ دربياريم و مثل آدم راه بيفتيم و بريم.
بابام قرار بود از تهران راه بيفته به سمت اونجا و ما سه تا از خونه خودمون بريم. همين اول بدبختي بود و عاملي براي دلتنگ شدن مادر نازنينم.
من اوقات زيادي تو زندگيم نتونستم مامانم رو درک کنم. که قطعا مثل هر چيز ديگه‌اي تو دنيا دليلش دو طرفه‌س : يکي کم وجداني من و يکي هم شرايط آزاردهنده مادرم در اوقات ناراحتي و داغوني.
در هر لحظه‌اي ازم بپرسن که آيا مادرم حق داشته که ساعتها خون بخوره، داد و بيداد بکنه و براي بچه‌هاش مدام يه سري حرفها رو با عصبانيت بزنه، ميگم آره حق داشته. ولي خوب اين گفتن اونقدر تو من عميق نبوده و احتمالا نيست که باعث بشه آزار نبينم، عصبي نشم و فرار نکنم. (اينم بگم که اگه ازم بپرسن بابات حق داشته يا نه ميگم آره اون هم حق داشته ... فقط کاشکي چند تا اشتباه بزرگ رو مرتکب نميشد.)
.
.
اون روزها وحشتناک شد. مامان بيچاره که ديگه کم کم داشت مي فهميد که تو زندگيش با بابام هيچ چي نمونده خيلي داغون بود و اين شکل سفر رفتنمون مثل نقتي بود که رو آتيشش ريخته باشن ... هر کاري ميکردي فقط گله ميکرد. هم ميخواست بياد و هم زير بار نميرفت که بياد! بيچاره مامان نازنين من! ... الان ميفهمم اين جور عدم تعادل از کجا ناشي ميشه.
هيچي ديگه تمام شوقي که من به سفر داشتم همش به ديوار سخت شرايط خونه برخورد ميکرد. يه روز قبل از سفر بود که ديگه وسايلمونو به هر زوري بود جمع کرده بوديم. من کفشمو داده بودم کفاشي براي تعمير. در حالي که حسابي زير فشار بودم عصر آخرين روز رفتم کفشمو بگيرم.
هوا باروني بود. اونوقتها بارون اونقدر برام مقدس نشده بود. دقيقا يادم نميياد چي شد. ولي گويا رفتم دم کفاشي، يارو گفت مثلا يه ساعت ديگه بيا ... من يه ساعتي ول گشتم و همش کابوس سختي اين سفر و کندن ما تو ذهنم بود. وقتي اومدم کفشمو بگيرم ديدم يارو بسته. نميدونين چه حالي شدم. زير بارون شديد يکي دو ساعت موندم. يه بار ديگه که اومدم دم مغازه ديدم که يارو تو مغازه‌س و از ترس مشترياش در رو بسته ... هيچي ديگه به هر زوري بود کفشو درست کرد و داد دستم.
به نظرم مي‌ياد اون چند ساعت سخت ترين ساعاتي بود که تا اون زمان تنهايي تحمل کرده بودم. نميتونستم اين همه سختي و بدبختي تو خونه و بيرون رو براي يه سفر که دوست داشتم بپذيرم. خلاصه سختي اون روزها و به خصوص اون ساعات که خيلي بيشتر از ظرفيت اونموقعم بود، موجب شد يه اتفاقي توم بيفته.
الان احساس همون ساعات تو ذهنم نيست. ولي يادمه که بارها بهد از اون روز گفتم که من از اون روز به بعد احساسم رو از دست دادم. خيلي حرف عجيبيه نه؟ حالا يه کم هم اگه اغراق ناخودآگاه توش بوده باشه ولي واقعا نزديک به حقيقت بود. من ديگه تو راه سفر و روزهاي مسافرت احساس خاصي نداشتم.
.
.
نميدونم شايد اين يه اتفاق کاملا تدريجيه که تو همه مي‌افته و هر کسي تو روند تمام شدن کودکيش ديگه شوقهاي زياد و به قولي همون احساساتش رو از دست ميده و حالا اين اتفاق يه کم تو من زودتر افتاده.
ولي هر چي باشه من الان هم در حالت کلي به راحتي دچار احساس نميشم. توضيحش خيلي سخته ... يه جور مقابله‌س با شرايط سخت بيرون که ديگه زياد تحت تأثير قرار نگيري. مثلا اگه الان به من خبر مرگ نزديکي رو بگن شايد گريه‌م نگيره و تا لحظه‌اي که واقعا فقداني رو حس نکنم يا مثلا واقعا مرگ رو تو جسم اون آدم نبينم غمي تو وجودم نياد.
.
.
اون اوايل از اين موضوع ناراحت بودم که اينجوري انسانيت و وجدان و عاطفه تو من کمرنگ ميشه. ولي ديگه زياد اينجوري فکر نميکنم. انگار همون لحظات کم احساس ناب - چه عشق باشه چه حس زيبايي چه حس مرگ و هر چيز ديگه - برام ارزشمند شده و اون رو با ارزشتر از يه جور احساس رقيق و شايد يه کم کاذب دائمي ميدونم.
اما تازگي ها از يک چيز ديگه نگران شدم.
و اون اينه که اون واکنش در برابر سختي هاي بيرون که به نوعي بي‌حسي و بي خيالي منجر ميشه انگار آروم آروم يه چيزي تو وجودت تزريق ميکنه که کم کم آدم رو افسرده، غمگين و ناتوان ميکنه.
اين افسردگي و ناراحتي يه چيز خيلي حاد نميشه ولي يه چيز خفيفي ميشه که معمولا با آدمه مگه يه نيروي زندگي بخش خاصي براي مدتي وجود داشته باشه.
.
.
مثلا اگه نوشته هاي قبليم رو خونده باشيد مي بينيد که من از يه نوع قوي شدن حرف مي زنم. که مثلا کلي اتفاق ناگوار احساسي و عاطفي ديگه منو به اون مفهوم داغون نميکنه. من فقط بي حس ميشم. يه چيزي شبيه همون اتفاق نوجواني. يعني پاهام نميلرزه، ذهنم اذيت نميشه و آروم و قرارم از بين نميره؛ ولي سرد و ناتوان ميشم و باز ذره‌اي بر اون توده دروني ملال افزوده ميشه.
امروز هم همونطور بودم صبح يه دفعه از يه جايي يه چيزي خورد تو سرم ... يه کم جا خوردم. منگ هم شدم. ولي بعد رفتم سر کار و برنامه عادي زندگيمو دنبال کردم. اما عصر براي کار معماريم که هم يه کم سخت شده و هم يه کم به خلاقيت نياز داره توان نداشتم. انگار فقط ميخواستم بشينم و آروم باشم و يه خواست نهاني که حتي به خودم هم نميگفتمش توم بود که : آخ اگه اين مساله الان درست ميشد، جراحتش رو يکي مرهم ميذاشت و يا اصلا به طور قطعي بديش روشن ميشد. اونوقت من آمادگي ذهني خود بودن و برنامه ريزي کردن و کار کردن و لذت بردن رو پيدا ميکردم.
.
.
خوب پس چه کار بايد کرد؟ ... اين مقاومت در برابر احساسات ناگوار و تلخ قدرت خوبيه. ولي اين ملال پنهان رو چه کار کنم؟ اين ناتواني رو اين از دست دادن لحظات رو؟
بايد به اين موضوع واقعا فکر کنم ... نميخوام الان الکي يه چيزي بنويسم ... اگه ساده بگم ايمان و عشق و شوق زندگي و ... باز برگشتم سر پله هميشگي. همون جايي که يا بايد براي اين چيزها با ديگران چک و چونه بزني و همين بدبختيها رو تحمل کني و اونقدر اميد و پايداري داشته باشي که عاقبت مرهمي پيدا کني يا همون اميد و پايداري بشه تکيه گاهت يا اصلا بري سراغ يه چيز فردي و مستقل از ديگران يه چيزي مثل ايمان يا خود يا بارون.
.
.
خودم که شروع کردم به نوشتن فکر نميکردم برسم به همون حرف تکراري که هميشه ميزنم. فکر ميکردم بحث رو يا نيمه کاره رها ميکنم يا به يه راه حل ساده تر روانشناسي ميرسم ... متأسفم که تکراري و کليشه اي شد. بر من ببخشاييد.






يوهو ... هه هه هه ... عجب دنياي نازنينيه.
آخه اول صبحي وقت اينجور چيزاس؟ خدا جون چقدر عجله داشتي؟ ... خوب ميذاشتي از سر کار برگردم بعد! بعدشم ببينم باباجان تو چقدر ميخواي آزمايشم کني؟ والا من ديگه پوست کلفت شدم. والا من ديگه زياد وابسته نميشم. بسه ديگه چقدر آوار ميريزي رو سرم؟ ... آخه اونم از جاهايي که آدم فکرشم نميکنه.
ميخواي چي بهم بفهموني؟ ها؟ ميخواي بگي از اين هم بايد بيشتر آزاد و متکي به خودم بشم؟ چقدر ديگه ؟... از اين بيشترش شايد ديگه يه جور خودخواهي باشه. خوب بالاخره آدم بايد لحظاتي به فکر با ديگران بودن باشه؟ نبايد؟ بگو ديگه ... د يه چيزي بگو! همش که نميشه رو سرم خراب شي. آخه تو يه همچين صبح باروني وقت اين کار بود؟ ... لعنتي! باز ميخواي بگي بايد قدر دنيا و بارون رو مستقل از احساسات مسخره و کاذب اين دنيا بدونم؟ ... آخه من چه کار کنم؟ ... من هيچي نميدونم ... اگه مطمئن بودم که بايد کاملا از ديگران آزاد بشم از عهده‌ش برمي‌يومدم ... ولي من از هيچ چيز مطمئن نيستم، حتي شايد از تو که دارم اينهمه باهات حرف ميزنم.
خدايا من چه کار کنم؟ دوباره اون بازي هميشگي؟ خودت ميدوني ديگه تو من اون اتفاقات نمي‌افته... پس چرا دوباره کاري ميکني که بيفتم تو اين نقش؟
هه هه هه هه ... آره ميخندم ... به مسخره‌گي دنياتم عادت ميکنم ...

۱۳۸۱ آبان ۲۳, پنجشنبه

«لعنت به جاده‌ها اگه معنيشون جداييه!»


به عنوان هديه يک تکه از موسيقي فيلم مسافران رو براتون گذاشتم! به خصوص برای آدمهای نااميدي مثل خودم. از اينجا بگيرينش.

۱۳۸۱ آبان ۲۲, چهارشنبه

آي خدا جونم آوازاي غمناک داشتن چيز وحشتناکيه
آوازاي غمناک داشتن چيز وحشتناکيه.


چقدر غمناکه که گاه و بي گاه حس کني تو براي کسايي که برات دوست داشتنين هيچ جذابيتي نداري.
.
.
.
البته انگار اين موضوع فعلا زياد در مورد «الف» صدق نميکنه. ولي وقتي يه چيزي از لحاظ تيپي و جامعه شناسي خيلي کلي و بديهي باشه، يک استثناي شخصي و احساسي خيلي سخت محقق ميشه. خيلي سخت و خيلي غمناک.
.
.
.
... ولي نه چند نفر ديگه هم هستن ... چند تا همخونه و همچراغ غير از «الف» ... چند نفر ديگه که همين نزديکيان و از اين قاعده تلخ مستثنان : مادرم ... پدرم ... برادرم.
.
.
.
برادرم که خيلي دوستم داره ...
چند شب پيش که فکر کرديم گم شده و يه جايي بلايي سرش آوردن يا داره تو وزارت اطلاعات آب خنک و کشيده ميخوره، غم نبودنش رو واقعا فهميدم.


و پدرم که بيشتر سرش تو زندگي خودشه ...
ديروز عصر که بارون مي‌يومد بهش زنگ زدم گفتم که بابا بريم با هم بگرديم و لباس بخريم. اون گفت که امشب وقت ندارم و نميتونيم با هم بريم، فردا قرار ميذاريم. من که مهمتر از لباس برام خيابونگردي تو بارون بود سرد شدم. ولي شب که اومد يه لباس کادوپيچ برام آورده بود. همين برام کافي بود. همين که خواسته بود منو خوشحال کنه و همين که خواسته بود با وجود حضور کمش تو خونه پدر بودنش استوار بمونه.


و مادرم که بيچاره هميشه فراموش شده و نديدنيه ...
ديشب که ميخواستيم بخوابيم، حرفي از غذايي که فردا صبح درست ميکنه زدم. وقتي تو رخت و خواب بودم صداي رنده اومد. مادرم تو اون ساعت شب و بعد از اون همه خسته‌گي داشت کوکو درست ميکرد تا من که صبح زود از خونه ميرم بيرون تو دانشگاه بي نهار نمونم.
.
.
.
و با اين همه واقعا چقدر اهميت داره که چهار تا دختر و پسر جوون که طبقه و تيپشون رو خيلي متعالي تر و با حالتر از منو و شخصيت من ميدونن، پرت از مرحله به حسابم بيارن و گاه و بي گاه در غمناکترين لحظات رها يا پرتابم کنن.
.
.
.
من با خودم خوشم ... با خودم و با انتظار چيزاي دوست داشتني ... بارونها، «الف»ها و «مسافران» و «خانه‌اي روي آب»ها.

۱۳۸۱ آبان ۲۱, سه‌شنبه

ديشب با يکي از همکلاسيام گپ اينترنتي ميزدم! انگار برعکس هميشه که سعي ميکنه شاد و سرزنده باشه اين بار يه کم شاکي و کلافه بود. گفت خسته شدم از دست اين همه حرف عاشقانه. صحبت همه دوستا، نوشته‌هاي همه وبلاگا و ناراحتي همه آدمها. تو ادامه صحبت گويا هم نظر شديم که خيلي خوبه که فهميديم وجود يه رابطه عاشقانه و يا همون رابطه با جنس مخالف تو زندگي لزومي نداره و خيلي مسخره‌س که آدم همش دنبال اين موضوع باشه.
اما جالب اينه که بعد از اين همه حرف وقتي که من داشتم صحبت در مورد کسي که دوستش دارم رو کش ميدادم شک کرد که نکنه منم دنبال به دست آوردن قلب اونم و دارم به صورت غير مستقيم و خيلي زيرکانه عمل ميکنم!!! موضوع همينه. اين مساله در درون خودش يک تناقض وحشتناک داره.
.
.
کاري به سوءتفاهمي که پيش اومد و ممکنه ميون هر دو نفري (اينوري يا اونوري!!) پيش بياد ندارم و نميخوام به صورت خيلي عميق به تناقضي که گقتم بپردازم. يه موضوع شخصي منو به فکر فرو برد. اونم اينکه چطور شد مني که واقعا اينچنين نظري داشتم و هنوز هم دارم و به شکل بيمارگونه‌اي دنبال تنهايي و فرديت خودمم، باز خودمو در گير و دار شروع يک رابطه احساسي قرار دادم؟
.
.
شايد بهتر باشه به ياد بيارم که اين رابطه رو چطور شروع کردم ... يادم مياد که يکي دو هفته واقعا از احساس آزادي و تنهايي لذت ميبردم ... ولي باز کمي فکر کردن به کسي که زماني دوستش داشتم و اعصاب خوردي و آزار ديدن از او و يک جور دلتنگي کلي تر راحتيمو برهم زد. اينجوري بود که در يک لحظه حتي شايد بشه گفت به شکل واکنشي و عصبي و براي راحت کردن خودم و شروع يک اتفاق تازه جرقه شروع رابطه جديدم رو زدم.
.
.
ميدونم ميگيد رابطه‌اي که اينجوري و به اين دليل شروع بشه مسخره‌س و راه به جاي خوبي نميبره. ولي واقعا رابطه ما اينجوري ادامه پيدا نکرد. بعد از اون من رابطه رو زياد ادامه ندادم، از جدي شدن رابطه ترسيدم و سعي کردم اعصاب خودمو آروم کنم. رابطه ما رو خنده پاک اون آدم و باروني که چند روز پيش اومد شکوفا کرد.
.
.
نميتونم انکار کنم که بالاخره من هم در ناخودآگاهم اين حس بهم دست داده که بايد با يکي رابطه شروع کنم و نبايد با بي‌عرضه‌گي فرصت هاي زندگي رو از دست بدم. ولي شايد من بيشتر از يه ديد ديگه نگاه کردم. ديدي که با بسياري از فکرهام در تضاده. ميدونين با وجود اينکه من فکر ميکنم تعهدها و وابستگيهاي احمقانه خيلي چيزاي وحشتناکين و فکر ميکنم درست ترين کار اينه که حداقل تا جاي ممکن اين مساله رو تو زندگيم به تاخير بيندازم ولي انگار به نظرم اومد که در اين خود بودن و رابطه برقرار نکردن يه جور بيقراري و کم نيرويي هست که موجب ميشه آدم به هيچ کار جدي تو زندگيش نتونه بپردازه. به نظرم اومد که شروع يک رابطه آروم و راحت شدن از فکر کردن به اين همه ناز و اداها و جذابيت سازيهاي کاذب شخصي و اجتماعي و حتي جهاني!!! اتفاق خيلي خوبيه، ذهن آدمو آزاد ميکنه و به آدم فرصت شکوفا شدن ميده.
.
.
به نظرم مياد مهمترين هشداري که تو اون حرف همکلاسيم براي آدمهايي مثل من نهفته بوده و مهمترين آسيب اون شکوفايي شخصي تو يه رابطه، از دست دادن فرديت و زيبايي شخصيمه.
و اينجوري ميخوام رابطه‌مو توجيه کنم که بگم دست کم تا الان من واقعا از خودم و فرديت خودم تو اين رابطه مايه نگذاشتم و همچنان براي خودم فرهنگ بودم!! نه فکر زياد به اون آدم نه ناراحتي از اتفاقاتي که گاه ممکنه بينمون بيفته و نه انتظار زياد داشتن از او.
شايد دليل اين موفقيت اينه که ميدونم شکل نگرفتن يک رابطه هم خوبيهاي خودشو داره!!!
البته هنوز رابطه من خيلي جوونه و به چالش هاي مهم تعهد و انتظار و مسووليت و بعد از اون خسته شدن و تنوع خواهي نيفتاده (که اميدوارم هرگز نيفته)، ولي به هر حال اميدوارم بتونم تا جاي ممکن خيلي آروم و بدون شتاب يه رابطه آزاد، آميخته با دوري، ساکت و دوست داشتني ايجاد کنم.
آخه گفتم که اين رابطه در سکوت و به خاطر بارون و لبخندش شکوفا شده. و هيچ دليلي نداره که به خاطر گل دادني که خيلي هم معلوم نيست از اين غنچه زيباتر باشه کسي بارون زندگي خودشو فراموش کنه.

۱۳۸۱ آبان ۲۰, دوشنبه




پاييز داره در بي‌خبری و فراموشي ميگذره ... البته زمستون هم ميتونه واسه خودش فصل خيلی زيبايي باشه. اما اينجوری که از آب و هوای پاييزش به نظر ميياد زمستون هم خبر خاصي نيست؛ که لابد همين آفتابه هميشگيه و فقط يه کم سردتر ميشه. خودمونيم که بايد يه رنگي به اين فصلها بزنيم.
شنبه روز بدي بود! به هيچ کسي غير از خودم هم مربوط نبود. شايد دليل اصليش يه جور احساس ناتواني بود. کارم تو پروژه طراحي معماري بدجوري به بن بست رسيده بود (که همچنان در اين وضع مونده) و فکرم به هيچ جايي قد نمي داد. سه چهار تا مکعب مستطيل رو به عنوان طراحي معماري اينور و اونور چيده بودم و هر چي به ذهنم فشار مي آوردم هيچ ايده‌اي براي پرورش اونها تو ذهنم نمي‌اومد. از اونجايي هم که دستم تو طراحي ضعيفه اگه با اعصاب خرد و بي فکري خط بکشم حاصلش وحشتناک و خنده‌دار ميشه و کار هيچ پيشرفتي نميکنه. استادمونم زياد نميتونه به آدم کمک کنه و بيشتر ناتوانيمونو تو سرمون ميکوبه و فضاي کلاس رو يه جوري ميکنه که آدم حتي نميتونه براي خودش راحت فکر کنه.
.
.
با وجود اينکه ميبايست سر کلاس بمونم و به کارم ادامه بدم، زدم بيرون و چند دقيقه‌اي ذهنمو آزاد کردم. باز اين فکر اومد تو ذهنم که «چرا تو رشته‌اي که مايه خاصي نداري دست و پا ميزني. الان اگه سينما ميخوندي هيچ وقت اينقدر احساس ناتواني و بي انديشه‌گي نميکردي. تا کي ميخواي بلند پروازي رو کنار بزني؟» اما مثل هميشه اين فکر رو کنار زدم.
.
.
وقتي که از کلاس بيرون زده بودم از يه جهت ديگه هم احساس ناتواني کردم. اونم در مورد کسي که چند شب پيش در موردش حرف زده بودم. شرايط روحيم جوري شده بود که اصلا توان نزديک شدن به او رو نداشتم و هيچ حرفي هم براي گفتن پيدا نميکردم. اين بود که سعي ميکردم که ازش دور باشم و اين حس ناتواني مضاعف بيشتر آزارم داد.
.
.
چند دقيقه بعد به شکل غير منتظره‌اي تونستم اعصاب خورديمو در مورد طرح معماري با يکي دو تا ايده موقتي فروکش کنم و به هر شکلي بود بر ناتواني و بي ميليم به ايجاد ارتباط با اون آدم غلبه کردم و به هزار ضرب و زور و توسل به کارهايي که زياد تو فلزم نيست دقايق نسبتا خوبي رو با هم گذرونديم. فکر مي کنم هر دو اين اتفاقات در اثر چند دقيقه تنهايي و آرامشي که داشتم افتاد.
.
.
با وجود کارهايي که کردم شايد از اونجايي که هر دوشون يه جور ماست مالي کردن بودن، وقتي برگشتم خونه ناوتان تر شده بودم و توان انجام هيچ کاري نداشتم. به طرز خجالت آوري عصر دو ساعت خوابيدم و شب از فرط بي انگيزه‌گي و بي ميلي به هر کاري ساعت ده نشده گرفتم خوابيدم.
.
.
نميدونم چرا اينجوري ميشه. لعنت به من که تصميم گيريم و اراده وايسادن پاي تصميمم ضعيفه. اينجوري نميشه. روزها بدون هيچ احساس خوبي ميگذرن. براي هزارمين بار ميگم بايد بر ساعات روزهام سوار بشم و به سادگي و با بي نظمي و بي اراده‌گي پژمرده شون نکنم. اين بار شايد لازم باشه يه کار ديگه هم بکنم. اونم اينکه به عشق پاک و کوچولوم بيشتر دل بدم. آخه «الف» من هم خيلي نازنين و کوچولو و بي‌شيله پيله‌س!!!


۱۳۸۱ آبان ۱۷, جمعه

«حشمت : خب، پيش به سوي … اگه گفتين ؟
بچه‌ها : {خوشحال و کف زنان از جاي ميپرند} عروسي!
مهتاب : {رو به تصوير ميکند} ما ميريم تهران. براي عروسي خواهر کوچکترم. ما به تهران نميرسيم. ما همگي ميميريم.
سوار ميشود و سواري راه مي‌افتد و دور ميشود. تصوير بالا ميرود؛ به سوي کوه خزان زده ابرآلود.»


اين متن رو از فيلمنامه فيلم «مسافران» نوشتم. سعي کنيد هر جوري شده بريد و اين فيلم رو تو سينما سپيده ببينيد. هر کدومتون هم منو پيدا کرديد ميتونيد يقه‌مو بگيريد و آويزونم بشيد که مهمونتون کنم و ببرمتون براي ديدن اين فيلم!!! آخه فرصت ديدن يه فيلم از بهرام بيضايي تو سينما، اونم شاهکاری که ده سال پيش ساخته چیزی نيست که به همين راحتي از دستش بديم.
بالاخره بعد از کلي تلاش تونستم عکسهای خودم رو وارد وبلاگم کنم. از اين به بعد تو سرصفحه عکسهای خودم رو ميذارم. اگرم از عکسهای دوستام استفاده کردم، اسم عکاس رو يه جايي مينويسم.

۱۳۸۱ آبان ۱۶, پنجشنبه

به طور ناگهاني يه نامه برام رسيده بود با موضوع «وبلاگ» از نازنين. اولش خوشحال شدم که يه غريبه ديگه وبلاگمو ميخونه. ولي بعد وقتي وبلاگ نازنين رو خوندم خيلي احساس ناب تري بهم دست داد.
.
.
نوشته هاي يه دختر بيست و يک ساله که خيلي راحت و روان از تمام لحظات عشقش و زندگيش حرف زده و احساساتش هم تا حدی شبيه احساسات منه، وجودم رو سرشار کرد. واقعا بعضي وقتها خوندن يه وبلاگ فرصت بسيار نابيه. براي يک نوع نزديک شدن. براي يک نوع فهميدن و راه يافتن به زيبايي هاي وجود ديگران در حالي که کاملا ازشون دوري.
.
.
خوبي ديگه خوندن حرفهاي نازنين اين بود يه بار ديگه اين فکر تو نظرم اومد که احساسات ناب و زيبايي هر انسان فراتر از شکل و شمايل و رفتارها و عادتهاشه.
احتمالا من اگه نازنين رو از نزديک ميديدم هيچ وقت به ايجاد رابطه باهاش فکر هم نميکردم. چون با وجود اينکه کاملا به زندگي آزاد عقيده دارم و از هر اخلاقي گريزانم ولي باز تو فضاي واقعي اطرافم فعلا خيلي آهسته تر حرکت مي کنم.
اما وقتي نوشته‌هاشو خوندم ديگه به فضاي اجتماعي، تيپها و خيلي چيزاي ديگه فکر نکردم و فقط لذتها و اميدهاشو دلتنگيها و دردهاشو حس کردم.
براش آرزو ميکنم آروم بشه. آرومه آروم و آزاد. چه با الف باشه چه نباشه.

۱۳۸۱ آبان ۱۱, شنبه

اي کاش سکوت من رو ميفهميد. اي کاش نگاه کردن و خنديدنمون براش کافي مي‌بود. ولي مي‌ترسم...
.
.
من توان بيان احساساتم رو از دست دادم. هيچ حرفي پيدا نميکنم که بهش بگم. يا بهتر بگم هيچ علاقه‌اي به گفتن حرفهاي بي معني و الکي ندارم. نميخوام با حرفهاي گول زنک تصاحبش کنم. يا اصلا مگه دوست داشتن يعني تصاحب کردن؟
.
.
اون هميشه پيش دوستاشه. و من هم براي اينکه بهش نزديکتر بشم بايد برم تو جمع اونا و با کلي زبون بازي و خنده و شوخي الکي، خودمو جا بندازم. با کلي آدم که ممکنه اصلا نزديکي باهاشون نداشته باشم خودم دوست نشون بدم که از اين وسط ميون بر بزنم و برم سراغ اوني که ميخوام. از اين کار خوشم نمي‌ياد و برام سخته. براي همين معمولا حرف زيادي با هم نمي زنيم يا بهتر بگم فرصت زيادي نداريم که رابطه خاصي با هم برقرار کنيم.
.
.
يه روز که همين اتفاق افتاده بود و من دورتر با يکي از همکلاسيهام حرف مي زدم، کمي زودتر از دوستاش به سمت ما راه افتاد. همين يک لحظه تنهايي اون کافي بود که ما به هم نگاه کنيم و بخنديم. همين. خيلي احساس خوبي بهم دست داد ... بدون هيچ حرفي ... و انگار که اون منو فهميده بود و دنبال فرصت تنهاييش بود.
.
.
رابطه اينجوري خيلي برام زيباس. دوست داشتني در سکوت و تبسم و دوري. اما فکر ميکنم که اينجوري خيلي زود رابطه ميميره. آخه فکر مي کنم اون از من انتظار بيشتري داره و براش سخته که بفهمه اين شکل رابطه چقدر براي من زيباس و اينجوري چقدر برام دوست داشتني تر ميشه.
.
.
درسته ... بايد به فکر نزديک شدن بيشتر باشم. ولي نبايد خيلي خودمو فراموش کنم و بيفتم تو قالب زشت حرافي الکي و خود نزديک کني پسرانه. آخه اونجوري هم فرهنگ بودنم رو از ياد بردم، هم زيبايي دوستيمون رو خدشه دار کردم و هم از اونجايي که تو اون کارها کم تجربه‌م ممکنه رابطه رو و دوست داشتنش رو هم خراب کنم.

بالاخره چهارشنبه بارون باريد و باز رنگ و بوي دانشگاه ما زيبا شد.
من گريه نکردم. بغضم هم نگرفت.
.
.
صبح چند لحظه ديدمش. ولي از اونجايي که هميشه پيش دوستاشه جز سلام چيزي نگفته بودم.
ما تا پنج و نيم کلاس داشتيم. بيخودي فکر مي کردم که ساعت سه و نيم کلاساش تموم ميشه. ساعت سه و ربع از کلاس زدم بيرون تا موقع رفتن ببينمش. بارون مي‌يومد. همه سرويسها رو گشتم، غذاخوريمون رو هم که تاريک و گرم شده بود ... ولي نبود ... اون رفته بود.
.
.
وقتي به طرف کلاس برميگشتم و بارون رو صورتم ميخورد حس خوبي داشتم. باروني بودن اون روز کمکم کرده بود که بعد از مدتها يکي رو زيبا ببينم و دنبالش بگردم. نميدونم مي تونم بيشتر دوستش داشته باشم يا نه.