۱۳۸۱ آبان ۲۵, شنبه

اين بار ديگه نميتونم از غمم حرفي بزنم. شايد به خاطر آشناهايي که متأسفانه اينجا رو ميخونن و حوصله پاسخ دادن به حرفهاشون يا تحمل نگاهاشونو ندارم.
يا شايدم دليلش اينکه که به اونها حق ميدم - و خودم هم مثل اونا فکر ميکنم - که ديگه اجازه غمگين شدن ندارم.
.
.
يه روز قبل از شروع امسال تو يه عصر خوب باروني تو پارک نياوران لحظات تنهايي خوبي داشتم. روي يه نيمکت نشستم و چيزايي نوشتم مثلا :
«فردا شب سال جديد شروع ميشه. يک سال خوب و قشنگ و به ياد موندني براي من. يه سالي که بايد بيشتر به خودم فکر کنم. يه سالي که بايد فعالتر و پرشورتر باشم. يه سالي که بايد با تمام وجود زندگي کنم. يه سالي که بايد ديدن هستي زيبا برام کافي باشه ... فراموشي چيزايي که روحمو آزار ميده کار خيلي مهميه. بايد بتونم پيوندهاي زشت و سرطاني رو از زندگيم، از خيالم و از روياهام کنار بزنم. براي زندگي کردن بايد دوست داشته باشي : خودت رو، دنيا رو و دوستهاي خوبتو و در ضمن بايد بتوني خيلي چيزها رو فراموش کني و در وجود زيبات نيستشون کني.»
اين نوشته رو هميشه به ياد ندارم ... ولي گاهي که يه دفعه يادم مي‌ياد – حتي شب تو رختخواب – يه دفعه عرق شرم به صورتم مي‌ياد و ميترسم. به ياد مي‌يارم که چقدر از سال گذشته و نيروي زندگي و شکستن ديوارهاي اطرافم توم زياد ميشه.
.
.
ابر آمد و زار بر سر سبزه گريست.
بي باده گلرنگ نمي‌بايد زيست:
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست؛
تا سبزه خاک ما تماشاگه کيست!


خيام



هیچ نظری موجود نیست: