۱۳۸۱ آذر ۱, جمعه

من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو.
پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو.
.
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو.
ور از اين بيخبري رنج مبر، هيچ مگو.
.
دوش ديوانه شدم. عشق مرا ديد و بگفت:
آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هيچ مگو.
.
گفتم اي عشق من از چيز دگر مي‌ترسم.
گفت: آن چيز دگر نيست دگر، هيچ مگو.
.
من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت.
سر بجنبان که بلي، جز که به سر هيچ مگو.
.
گفتم اين روی فرشته است عجب يا بشر است؟
گفت: اين غير فرشته است و بشر، هيچ مگو.
.
گفتم اين چيست؟ بگو زير و زبر خواهم شد.
گفت: مي‌باش چنين زير و زبر، هيچ مگو.
.
اي نشسته تو در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو، رخت ببر، هيچ مگو.


مولوی

هیچ نظری موجود نیست: