۱۳۸۱ آبان ۱۷, جمعه

«حشمت : خب، پيش به سوي … اگه گفتين ؟
بچه‌ها : {خوشحال و کف زنان از جاي ميپرند} عروسي!
مهتاب : {رو به تصوير ميکند} ما ميريم تهران. براي عروسي خواهر کوچکترم. ما به تهران نميرسيم. ما همگي ميميريم.
سوار ميشود و سواري راه مي‌افتد و دور ميشود. تصوير بالا ميرود؛ به سوي کوه خزان زده ابرآلود.»


اين متن رو از فيلمنامه فيلم «مسافران» نوشتم. سعي کنيد هر جوري شده بريد و اين فيلم رو تو سينما سپيده ببينيد. هر کدومتون هم منو پيدا کرديد ميتونيد يقه‌مو بگيريد و آويزونم بشيد که مهمونتون کنم و ببرمتون براي ديدن اين فيلم!!! آخه فرصت ديدن يه فيلم از بهرام بيضايي تو سينما، اونم شاهکاری که ده سال پيش ساخته چیزی نيست که به همين راحتي از دستش بديم.

هیچ نظری موجود نیست: