۱۳۸۱ آبان ۱۱, شنبه

بالاخره چهارشنبه بارون باريد و باز رنگ و بوي دانشگاه ما زيبا شد.
من گريه نکردم. بغضم هم نگرفت.
.
.
صبح چند لحظه ديدمش. ولي از اونجايي که هميشه پيش دوستاشه جز سلام چيزي نگفته بودم.
ما تا پنج و نيم کلاس داشتيم. بيخودي فکر مي کردم که ساعت سه و نيم کلاساش تموم ميشه. ساعت سه و ربع از کلاس زدم بيرون تا موقع رفتن ببينمش. بارون مي‌يومد. همه سرويسها رو گشتم، غذاخوريمون رو هم که تاريک و گرم شده بود ... ولي نبود ... اون رفته بود.
.
.
وقتي به طرف کلاس برميگشتم و بارون رو صورتم ميخورد حس خوبي داشتم. باروني بودن اون روز کمکم کرده بود که بعد از مدتها يکي رو زيبا ببينم و دنبالش بگردم. نميدونم مي تونم بيشتر دوستش داشته باشم يا نه.

هیچ نظری موجود نیست: