۱۳۸۱ آبان ۷, سه‌شنبه

واقعا كم كم به يه جاهايي رسيدم!! اين همه حرف زدن و به خودم و به زندگي فكر كردن کم کم قوي و استوارم کرده.
امشب بعد از اون لحظات خوبي كه داشتم يه چيزايي از کسي شنيدم كه فكر كنم هر پسري رو كه تو موقعيت مشابه من قرار ميگرفت كلي داغون ميكرد. ولي من اصلا اينطور نشدم. خيلي از چيزاي تلخ ديگه برام كاملا طبيعي شده.
.
.
وقتي حرفهاي ناراحت کننده‌اي رو که يه دوست از يکي برام نقل ميکرد شنيدم، هيچ احساس مشخصي بهم دست نداد. فقط بعدش تمايل شديدي به قهقه زدن و خوندن يه شعر از احمد شاملو پيدا كردم. يه ترانه رو هم كه دوستش دارم شنيدم. همين.
البته شايد يه مقدار از اين قدرتم ناشي از دلسوزي خوب دوستم بود. بيچاره نهايت سعيشو ميكرد كه منو كه به نظرش خيلي غمگين و افسرده‌م ناراحتتر نكنه. بيچاره خودشو كلي به خاطر من تو دردسر انداخته بود و حالام مدام بهم ميگفت اصلا بهش فكر نكن مهم نيست. از اين كارش خيلي احساس خوبي بهم دست داد.
فكر مي كنم دنيا رو پايه اينجور رفتارها استوار مونده وگرنه اگه تو دنيا فقط امثال ما جوونهاي بيست – سي ساله زندگي ميکرديم كه بوي گند دنيا همه كائنات رو مي گرفت!!!



فکر نکنين من ديگه هميشه حالم بده. مثلا امروز که از دانشگاه برگشتم تهران اصلا حالم بد نبود و موقعی که رسيدم خونه به جای دلگيری شديد يه حس اميدواری بي دليلي توم بود. هيچ کس خونه نبود. خيلی احساس راحتي کردم و با لذت تمام نشستم و يه لیوان شير و سه تا کلوچه خوردم. اين کلوچه‌های خوشمزه رو از رشت آورده بودم.
راستي ديشب بعد از جر و بحثي که کرده بودم يه لحظه اين به نظرم اومد که واقعا اگه دو نفر خاص نبودن، اين همه تصوير ما تو ذهن همديگه داغون نمي شد و شايد مي تونستيم براي هم دوستاي خوبي بمونيم.
ديگه اصلا از اين موضوع ناراحت نمي شم و به خودم قبولوندم که خيلي برام بهتر شد که اين شوقم به رابطه جدي ختم نشد. ولي جالبه ها آدم گاهي فکر مي کنه چقدر اثر گذاشتن تو دنيا سخته ولي ببين اين دو تا آدم چقدر راحت يک زندگي رو کشتن و الانم اونقدر متواضعن که کار به اين کوچيکي رو ديگه اصلا فراموش کردن وهر کدوم دنبال زندگي خودشونن !!!

۱۳۸۱ آبان ۶, دوشنبه

امشب باز موقعي که هوا تاريک شده بود و تو سرويس از دانشگاه برميگشتيم حال خوبي نداشتم.
يکي از دلايلش اين بود که حسابي تو ترافيک گير کرده بوديم و من شديدا نياز به دستشويي داشتم!!!
يه دليل ديگه‌ش اين بود که دوباره با همون آدم هميشگي – که زماني دوستش داشتم – به خاطر مسايل کاري جر و بحث کرده بودم. وقتي خودم و خودش مسايل کار و گروهها و تحويل کارها و اينا رو مرتب ميکنيم مشکل پيش نمي ياد. ولي واي از اون وقتي که چند نفر ديگه که تو کارن خودشونو بندازن وسط … چه شود … اصلا اون موقعي که دوستي باهاش برام مهم بود هم همين طور بود … انقدر با سمپاشي و حسادت و اينجور چيزها با من برخورد مي کردن و انقدر رفتار اونو تحت تاثير قرار مي دادن که من پاک کلافه مي شدم. امروزم اينجوري شد … منم يه چيزايي گفتم که اون ناراحت شد و بعد مثل هميشه من از دو طرف ناراحت شدم که هم باهام بد رفتار کرده بودن و هم اينکه بيخودي اهميت داده بودم و اونو ناراحت کرده بودم.
دليل سوم هم اين بود که يکي از دخترهاي کلاسمون از خوندن يکي از يادداشتهاي اينجا که اون رو کاملا درباره خودش تصور کرده بود – و واقعا اينطور نبود – حسابي ناراحت بود.
اول که ميخواست خودشو نشکنه يه جمله خيلي خوب گفت : «چه اهميتي داره که آدمي مثل تو چه نظري داره». واقعا حرف درستيه. بذار آدم تحفه اي مثل من هر جور مي خواد فکر کنه. اگه قرار باشه اين بي پرده حرف زدن من باعث ناراحتي اين و اون بشه که واويلاس. حداقل فقط از من ناراحت بشيد. من پي اون رو به تنم ماليدم.
.
.
مشکل سوم رو با کمي صحبت کردن با کسي که ناراحت شده بود يه کم جم و جور کردم. مشکل دوم رو هم ديگه ياد گرفتم چطور زود براي خودم تمومش کنم و هر فکر ناراحت کننده اي رو که تو ذهنم مي مونه به هر شکل ممکن بر طرف کنم.
اما مشکل اول !!! انقدر تو ترافيک گير کرديم پدرم دراومد … بهترين جايي که مي تونستم پياده شدم؛ جلوي بيمارستان آريا سر وصال. رفتم تو بيمارستان به نگهبانش گفتم : «آقا من حالم بده دستشويي کجاس». اونم گفت : «ميري انتهاي بلوار، پارک لاله اونجا يه دستشويي هست.» منم گفتم : «دستت درد نکنه واقعا کمکم کردي.» اومدم بيرون و اونقدر حالم گرفته بود که از خير دستشويي گذشتم و تاکسي گرفتم و تا خونه هم تحمل کردم.
تو تاکسي فکر کردم اينا مريض در حال مرگو اگه پول نداشته باشه قبول نمي کنن. من اشتباه کرده بودم که مثل هميشه به يکي که نمي بايست اميد بسته بودم!!!






۱۳۸۱ آبان ۳, جمعه

من فردا به بهانه کار تحقيقي يکي از درسهام به يه سفر يک روزه ميرم. خيلي بايد با استادا چک و چونه بزنم تا هم راضي بشن تنهايي اين کار رو انجام بدم و هم اينکه از اين شهرهاي مهم معماري دور بشم. شهرهايي که بافت فرهنگيشون و خاطرات دروغيني که ازشون دارم اذيتم ميکنه.
مهم نيست شهري که مي خوام برم کجاي نقشه‌س، مهم اينه که از اونجا کلي خاطرات خوب و زنده دارم و کلي روزهاي باروني رو تو اونجا به ياد مي يارم. اونجا چند تا دوست دارم که از بودن باهاشون احساس خوبي پيدا مي‌کنم. قرار هم هست به يکي تو درس خوندن کمک کنم و برم تو نقش آدم کاردان و برنامه‌ريز!!
خلاصه مي خوام اين تحقيق درسي خيلي سنگين رو اونجوري که مي خوام شکل بدم و براي خودم زيباش کنم. اميدوارم از عهده‌ش بربيام و از تصميمايي که گرفتم پشيمون نشم و اين سفرهايي که تو طول ترم بايد برم بهم کمک کنه تا بيشتر خودمو پيدا کنم.


۱۳۸۱ مهر ۳۰, سه‌شنبه

افروخته يک به يک سه چوبه کبريت در ظلمت شب
نخستين برای ديدن تمامي رخسارت
دومين برای ديدن چشمانت
آخرين برای ديدن دهانت،
و تاریکي کامل تا آن همه را به ياد آرم
در آن حال که به آغوشت مي‌فشارم.


«ژاک پره‌ور»

۱۳۸۱ مهر ۲۹, دوشنبه

دوستاي خوب من! (به خصوص آيدا و مريم گلي که ممکنه فکر کنن دارم بهشون حمله ميکنم) منو ببخشيد. دلم بدجوري پر بود که اين حرفها رو نوشتم. باور کنيد قصد طرف صحبت شدن با شماها رو ندارم. شما از رو خيرخواهي منو نصيحت کرديد. ولي از اونجايي که قبل از اينکه يه کم منو درک کنيد، فقط با يک جمله کوتاه و تعيين تکليف کننده گفتيد «زندگي رو سخت ميگيري»، من زخم هاي قديميم تازه شد و رو به يه صخره تو کوهستان داد و بيداد کردم.
.
.
خسته شدم از بس بهم گفتن تو زندگي رو سخت ميگيري و بدبيني. ميدونم که اين حرفتون از حقيقتي در من سرچشمه گرفته و اين رو هم مي دونم که اينجوري آدم بخشي از لحظات زندگي رو از دست ميده. ولي انگار از ديگران انتظار بيشتري دارم از اينکه به آدمهايي مثل من فقط در يک جمله کوتاه بگن «زندگي رو سخت ميگيري».
آدمهاي اينجوري که از شکم مادرشون اينطور به دنيا نيومدن. يه چيزهايي اين وسط بر اونها گذشته و از اونجايي که ميون ديگران خيلي تنهان شايد ضعيفتر از شما باشن. پس اگه با اضافه کردن يک فکر به برنامه روزانه تون زندگيتون سخت نميشه مي تونيد کمي هم به اونا فکر کنيد.
.
.
با وجود اينکه مي دونم اين حرف رو از رو خيرخواهيي ميزنيد (به خصوص شما دوستاي خوبم)، ولي خوب وقتي همه اينها با بدي هاي اطرافيان (همون هايي که از اونجايي که دنيا رو ساده گرفتن هيچ وقت به ناراحتي من فکر نکردن) جمع ميشه و هر روز هم حس ميکنم که ديگران با دنياها و علايق من رابطه اي ندارن، غمگين ميشم و ذهنم از فکر کردن به زندگيم آشفته مي شه.
.
.
شما مطمئنيد که زندگي رو بايد ساده گرفت و بهتره همه چيز رو خوب ببينيم و من رو و شيوه زندگيم رو محکوم مي کنيد. ولي من ميگم که از هيچ چيز مطمئن نيستم. نه از درست بودن راه خودم و نه از درست بودن راه شما. ولي به هر حال فعلا من اينجور آدمي هستم.
شما مطمئنيد که بدبيني و عميق ديدن دنيا بده و منو اينقدر کنار مي زنيد. ولي من با وجود اينکه ساده بيني و راحت طلبي و عياشي هيچ حس زندگي توم ايجاد نمي کنه، سعي مي کنم با اينجور آدمها هم زندگي کنم و گاهي کمکشون کنم.
.
.
اين همه حرفهاي الکي، اين همه خنده هاي بي معني و مسخره کردن، اين همه لودگي و بي شخصيتي و اين همه بي وجداني و خيانت. حالا من چي شده که يه کم ناهمساز در اومدم نمي دونم.
ولي زياد جاي نگراني است چون بالاخره جريان زندگي و گذشتن عمر همه مون رو ساده گير تر ميکنه. ولي من يه کم ديگه انرژي توم مونده و ميخوام زندگي رو سخت بگيرم و زشتي هاي وجود خودم رو عيان کنم و به دنبال معناهاي زيباتر باشم. بعد من هم خودمو ميندازم تو رودخانه و هر جا که آب رفت من هم مي رم. مثل شما که همه تون داريد شبيه هم مي شيد.
.
.
.
چهره خنک و خاموش رود
از من
بوسه‌يي خواست.


لنگستن هيوز

.
.
.
.
.
به هر حال متأسفم که يه مطلب رو تو وبلاگم به اين لحن نوشتم. اميدوارم امشب هم مثل ديشب چند قطره اي هم که شده بارون بياد.
راستي مريم گلي هم يه جمله جالبي بهم گفته بود : «حيفه آدم معماري بخونه و اينقدر بدبين باشه». نمي دونم چه ذهنيتي باعث شده اين حرفو بزنه. ولي به هر حال برام جالب بود.







۱۳۸۱ مهر ۲۷, شنبه

يادتون مي‌ياد چند شب پيش گفتم يکي از استادامون حسابي بهم انگيزه کار کردن داده. امروز خيلي ساده معلوم شد که ديگه اون استاد دانشگاه ما نمي ياد و فقط دستيارش با ما کار مي کنه.
اتفاقات ناگوار هميشه به همين سادگي رو سر آدم فرو مي‌ريزن.
وقتي اين مسأله رو شنيدم چند لحظه‌اي جا خوردم. بعد با يه حالت منگي رفتم تو حياط دانشگاه يه کم قدم زدم. يه مدت کنار يکي که سه تار ميزد نشستم. چند لحظه اي به يه دختر که از چهره‌ش خوشم مي‌يومد نگاه کردم و بعد از ناهار بدمزه دانشگاه و ديدن چند تا آدم که تو اون شرايط اصلا حوصله‌شونو نداشتم، برگشتم تو آتليه و پشت ميزم نشستم.

۱۳۸۱ مهر ۲۶, جمعه

با کلي شک و ترديد و دلشوره عاقبت گوشي تلفن رو بر مي دارم و شمارشو ميگيرم. ميدونم که اين کار نتيجه خوبي نداره. ولي وقتي خيلي دلم مي گيره و بي دلخوشي ميشم نمي تونم جلو خودمو بگيرم. بايد با اون کسي که حتي يه کم شوق تو دلم ايجاد ميکنه صحبت کنم.
تلفن وصل ميشه و صداي بوقهاي مقطع اظطرابم رو بيشتر ميکنه. ديگه به حرفهايي که مي خوام بزنم فکر نمي کنم. فقط تو اين التهابم که کي گوشي رو برميداره و چطوري از من استقبال ميکنه. بوق اول ... دوم ... سوم ... چهارم ... کسي برنمي داره. ديگه توانم رو از دست مي دم و فکر ميکنم اگه کسي هم گوشي رو برداره من نمي تونم باهاش صحبت کنم. اينجوري ميشه که به سرعت تلفن رو قطع مي کنم.
التهابم فروکش ميکنه. کمي هم احساس سرخوردگي ميکنم که تو اين شب دلگير اينجوری هم هيچ کمکي بهم نشد.
البته چند لحظه هم فکر مي کنم اين خواست همون کسيه که بهش ميگن خدا. اون حس کرده اينجوري براي من بهتر ميشه و من بايد اين رو بپذيرم و اين شايد خيلي بهتر از يک مکالمه سرد باشه. مکالمه اي که من جرات نميکنم احساسات ساده و عاديم رو که هنوز اصلا هم پيچيده و گرفتارکننده نشده بيان کنم.
.
.
.
آدم وقتي خيلي دلش ميگيره و نفسش تنگ ميشه و اونقدر هم ضعيف ميشه که قدرت تصميم گيري و پاي تصميم وايسادن رو از دست ميده اينجوري ميشه.
يادمه يه زماني صحبت کردن با يکي برام خيلي مهم بود. تا يه چيزهايي رو از اون آدم نمي پرسيدم تمام قلب روحم زجه ميکشيد. من صحبتهامو از هر چيز ناراحت کننده اي خالي ميکردم و فقط مي خواستم بپرسم که مثلا چي شد که اين کار رو کردي. اما ميدونستم که اون آدم کاملا از اين موضوع فراريه و به بدترين شکل ممکن با من صحبت ميکنه. در نتيجه ميگفتم خدا خودش صلاح منو ميدونه. من سه بار شماره رو ميگيرم اگه اشغال نبود صحبت ميکنم و گرنه بايد فراموش کنم.
و انگار خدا واقعا منو دوست داشت. چون تلفن بعد از سه بار که هيچ ده بار هم که ميگرفتي جواب نميداد. ولي من زير قولم ميزدم و دوباره شماره رو ميگرفتم. و خوب وقتي هم که وصل مي شد و صحبت ميکردم، مکالمه به شکل وحشتناکي انجام ميشد. چون من ضعيف بودم و اون آدم تو اين نقش بود که منو بيشتر ضعيف و ناراحت کنه.
حالا شايد بتونم بگم خوب حق داشته. تو اين دنياي مسخره هر کي يکي رو که خودش ميخواد دوست داره و بقيه رو بايد از خودش دور کنه. ولي خوب من هنوزم فکر ميکنم که براي اين کار هم راههاي انساني تري وجود داره.
.
.
.
يه اتفاق جالب رو براتون تعريف کنم. يکي از آخرين روزهاي يکي از عاشقانه هاي زندگيم بود!!!! (آخه بغضي آدما نيروي دوست داشتن، فراموش کردن و موندن توشون باعث ميشه که چند تا روز آخر رو سپري کنن ولي باز ادامه بدن)
تمام وجودم ضجه ميزد. کسي که دوستش ميداشتم مثل يک حيوان با من برخورد کرده بود. يک حيوان به تمام معنا که هيچ بويي از انسانيت نبرده بود. اين رو که منو دوست نداشت ديگه تقريبا پذيرفته بودم (و واقعا اين حق رو براش قائل شده بودم) ، ولي فکر نميکردم بتونه اينقدر بي وجدان با من برخورد بکنه.
الان درست ترين کار به نظر آدم اينه که خوب يه همچنين موجود بي ارزشي رو دوست نداشته باشي و فردا بري يه تف هم تو صورتش بندازي. ولي متاسفانه وقتي گذاشتي دوست داشتن يه آدم نازيبا تو وجودت تبديل به مرض بشه بايد حتما با اون آدم حرف بزني و دست کم بپرسي : «فقط ميخوام بدونم چرا اين کار رو با من کردي. مگه ما قرار نبود خيلي راحت با هم حرف بزنيم.»
از خاطره دور نشم ... غروب از دانشگاه رسيدم خونه و تمام وجودم منتظر بود که با اون انسان بي معني صحبت کنه. دم در که رسيدم ديدم که کليد رو جا گذاشتم. هيچي يه ساعت دم در نشستم تا مامانم اومد و در رو باز کرد. از رنگ و روم فهميد که يه چيزيم ميشه. من اعتنا نکردم و به سرعت رفتم تو اتاقم و در رو بستم.
ديگه فکر مي کنم خدا اونجا به روشن ترين شکل ممکن نظرشو اعلام کرد. چقدر که اشغال بود بماند. در مهمترين لحظات صحبت (البته نه با خود اون آدم) تلفن به خش خش افتاد و قطع شد. ديگه وصلم نمي شد.
فکر کردم مشکل از دوشاخشه. اومدم دو شاخه رو باز کنم. از اونجايي که ما تو خونمون هيچ وقت آچار و اينجور چيزا نداريم با کارد افتادم به جونش. انقدر داغون شده بودم که مامانم هم اومد کمکم. سيم هاي دوشاخه خوب جا نمي گرفت. وقتي هم بستيمش و زديمش به پريز باز تلفن کار نميکرد ... رواني شده بودم. مثل ديوونه ها زدم بيرون و از همسايه اي که يک ذره هم باهاش رابطه نداشتيم با التماس يه تلفن گرفتم. با خوشحالي تلفن رو گرفتم و اومدم وصل کنم که ديدم سيم تلفن همسايه سه شاخه داره و تو پريز دو سوراخه ما نميره. فکرشو بکنين چه حالي پيدا کردم. ديگه حسابي کم آورده بودم و مونده بودم که چرا بايد اينقدر بلا سر من بياد. تو اين لحظات مامانم يه تلفن ديگه از همسايه گرفت و من دوباره زنگ زدم ...
.
.
.
خيلي رفتم تو خاطرات و از دلتنگي اين روزهام دور شدم.
خوب به هر حال در هر زماني آدم ممکنه دلش بگيره و نزديکي به يکي خوشحالش کنه. و خوب خيلي هم طبيعيه که اون آدم رو هم کساي ديگه خوشحال کنن و هيچ کمکي به تو نکنه.
آدم هم تصميمهاي مختلفي ميتونه بگيره. يا به رابطه با کسي راضي بشه که خيلي براش دوست داشتني نيست. يا سعي کنه خودش رو قوي کنه و بتونه به خودش تکيه کنه. يا سختيهاي نزديک شدن به کسي رو که خودش دوست داره تحمل کنه و هيچ انتظاري هم از او نداشته باشه.
ولي مشکل اينجاس که ديگه خيلي هم مطمئن نيستم کي رو مي تونم واقعا دوست داشته باشم.

۱۳۸۱ مهر ۲۳, سه‌شنبه

مريم گلي تو وبلاگش يه مطلب از «اوشو» نقل کرده. حتما برين بخونينش. من که زيبايي اين جملات رو کاملا حس می کنم. گرچه خودم صد متاسفانه يکي دو جای مهم تو زندگيم اون کاری رو که واقعا ميبایست بکنم، نکردم و نمي دونم آخرش چقدر افسوس ميخورم.

۱۳۸۱ مهر ۱۹, جمعه

با وجود همه تصميمهايي که گرفته بودم، چند روز اول دانشگاه حسابي ذوقمو کور کرد و پاک بي برنامه و تنبل شدم.
.
همينه ديگه، تو يه فضايي که سيستم کلي بي نظم و بي قاعده و بدون هيچ وجدان خاصيه خيلي سخته که بتوني خودتو استوار نگه داري. يا طبق عادت و ناچاری مثل بقيه ميشي يا اونقدر مي خوره تو ذوقت که تمام توانت رو از دست ميدی و حتي از بقيه هم بي هدف‌تر مي شي.
.
ولي سه شنبه به شکل غير منتظره ای يه انفاق خوب برام افتاد. يکي از استادهای درس اصليمون که طرح معماريه تونست به من انرژی بده. انرژی برای کار کردن.
.
آخه تو زمانه ای که همه کارشون رو بی انگیزه و با سختی انجام میدن، دیدن کسی که یه کمی هم که شده پویا و هدف دار باشه و بخواد که بقیه رو هم واقعا به تلاش واداره، غنيمته.
.
اميدوارم هم من بتونم بهش وفادار بمونم !!!! هم اون تو اين فضا انگيزه باقيمونده‌ش رو از دست نده. اگه بتونم اون حس کار کردن و آفرينش واقعي معماری رو تو خودم ادامه بدم و کم کم ضعفامو کمرنگ کنم اونقدرم به بعضي آدمهايي که مدام روحمو آزار ميدن فکر نمي کنم.
.
کاشکي شمايي که اين نوشته رو ميخونيد گاه به گاه تو دفتر بازديد کنندگان ازم بپرسيد که فرهنگ چه کار کردی؟ جا که نزدی؟

۱۳۸۱ مهر ۱۶, سه‌شنبه

ديشب خيلي دل گرفته و کلافه بودم. البته امروز هم اصلا روز خوبي نبود. ولي از همون ديشب حس ميکردم که مطالب اين دفتر و در واقع روحيه خودم زيادي به سمت خاصي رفته.
.
آخه چرا بايد فراموش کنم؟ مگه تو اين دنيا و تو اين لحظه براي من چيزي مهمتر از گذشتن «پاييز» وجود داره؟
آيا در برابر بزرگي اين موضوع اصلا جايي براي دلتنگ شدن به خاطر دور بودن از دنياهاي ديگران، تنها افتادگي و حسرت به خاطر دوستيهاي تموم شده وجود داره ؟
.
انسان ميتونه اونقدر روحشو بزرگ کنه که بتونه با اين شعري که براتون نوشتم سازگار بشه.
مگه چيزي با ارزشتر از فرصت زندگي من وجود داره ؟
به من چه که ديگران در حق من جفا مي کنن؟
و يا مگه من مي تونم براي جفايي که در حق خود همون انسانها ميشه کاري بکنم؟
.
پس فقط ميمونه اينکه الان پاييزه ... و قرار چند روز ديگه بغض آسمون هم مثل بغض من بترکه. و من نبايد اينو فراموش کنم.




در سرزمين حسرت معجزه‌ای فرود آمد
( و اين خود ديگرگونه معجزتي بود ).


فرياد کردم :
- « ای مسافر !
با من از آن زنجيريانِ بخت که چنان سهمناک دوست مي‌داشتم
اين مايه ستيزه چرا رفت ؟
با ايشان چه مي‌بايدم کرد؟ »


- « بر ايشان مگير! »
چنين گفت و چنين کردم.


لايه تيره فرونشست
آبگير کدر
صافي شد
و سنگريزه‌هاي زمزمه
در ژرفای زلال
درخشيد.


دندانهای خشم
به لبخندی
زيبا شد.


رنج ديرينه
همه کينه‌هايش را
خنديد.


پای آبله
در چمنزاران آفتاب
فرود آمدم
بي آنکه از شب ناآشتي
داغ سياهي بر جگر نهاده باشم.




احمد شاملو

۱۳۸۱ مهر ۱۵, دوشنبه

تو کلاس دانشگاه ما اتفاق جالبي افتاده. بعضي از دخترهاي کلاسمون انگار يه دفعه دارن به يه مرحله جديدي پرتاب ميشن.
امروز چند تا از دخترهاي کلاس مدام در مورد ازدواج و دوست دختر اينو، دوست پسر اون يکيو دوست دوست دختر فلاني حرف ميزدن.
من احساس دلتنگي و تنهايي بدي بهم دست داد. اين احساس از چيزاي مختلفي سرچشمه گرفته ولي يکي از اصلي ترين ريشه هاش اينه که با خودم مي گم که تو رو خدا ببين اين همه ادعاي روشن فکري از يه طرف و اين همه اداي محجوبي در آوردن از طرف ديگه آخرش به کجا کشيد.
اين آدمها نه تونستن يه کمي هم که شده خودشونو وارد زندگيهاي آزادانه تري بکنن (که از همين سن پايين رفتن زير يوغ ازدواج سنتي براشون يه چيزه کاملا طبيعي و غير قابل نقضه) و نه حتي اون حفظ شخصيت ها و حريمها و ... توشون يه چيز جدي بود؛ که الان ديگه به طرز تهوع آوري جلو همه تو کلاس مدام از اين حرفا مي زنن. کسايي که مدام مي خواستن خودشون از زير عنوانهايي مثل دوست پسر و دوست دختر و اينا خارج کنن انقدر اين کلمات رو زياد و ترکيبي !!!! به کار بردن که من ديگه اصلا تحمل کلاس رو نداشتم. (مثلا فلان پسره که فلان چيزو مي خونه از دوست دوست دخترش سالها خوشش مي يومد بعد آخرش با همون دوست دوست دختره ازدواج کرد و دوست دختره کلي داغون شد.)
.
البته من حس بدي نسبت به کسايي که از اولش هم معلوم بود از زندگي چي ميخوان و چه کاره ميشن ندارم. خوب اونا تو فرهنگ و طبقه خودشون تکليفشون کمابيش با خودشون روشن بوده. البته نميدونم در آينده نسبت به زندگي خودشون چه احساسي پيدا مي کنن. اگه احساس خوشبختي توشون ادامه پيدا کنه که بايد با صداقت اعتراف کنم که از امثال من که مدام در وادي اصالت هاي زندگي و دوست داشتن هاي واقعي دست و پا مي زنيم خيلي بيشتر احساس رضايت از زندگي و خوشبختي خواهند داشت که احتمالا اين هم معني خوشبختيه ديگه.
ولي اون دسته ديگه اي که کلي ادعا داشتن خوب حرص آدمو در ميارن. البته اونها هم بيچاره ها فقط کم تواني به خرج دادن و زود زير بار سنگين تهجر کمر خم کردن.
.
اين همه از ديگران بد گفتم حالا بخوام بگم خودم چه پخي هستم زبونم بند مي ياد.
آره من الان ديگه دقيقا نميدونم چي مي خوام. يه بار ديگه در اين مورد حرف زدم. ولي دست کم مي دونم من دنبال چيزاي يه کمي معني دارتر ميگردم.
اينکه يه انسان يه اتفاق سانتي مانتال سريع و کم عمق يه دفعه تمام سرنوشت زندگيش رو (اونم براي يه دختر به شکل ظالمانه اي) معين کنه به نظر شما کم معني نيست؟
و از اونجايي که خودم يه پسرم خوب مي دونم براي يه پسر وقتي که مي خواد ازدواج کنه و فقط مي خواد دختر مناسبي رو بپسنده ديگه چقدر زندگي بي معني و اون رابطه چقدر باري به هر جهت شده (يا به زودي ميشه).
من که به اين موضوع فکر مي کنم که تشکيل زندگيها اکثرا بر اين اساسه که مردها با يه نمايش ماهرانه چيزايي رو که براشون بي معنيه مهم جلوه مي دن تا دخترهاي بدبخت احساسات رويايي بهشون دست بده و بيچاره ها زندگي خودشونو کاملا ايثار کنن مي مونم که من بايد اين وسط چه کار کنم و کجا بايد اون زيباييها و معناهاي مورد نظر خودمو پيدا کنم. آخه کم کم دارم به اين نتيجه مي رسم که رابطه با يه دختر يه ذره هم زندگي ساز نميشه مگر با همين نمايشهاها و خررنگ کني ها. که اون وقت من نميدونم اصلا ميشه اسمشو زندگي ساختن گذاشت يا نه؟
.
کي مياد بپذيره که ما آدمها نمي تونيم به همين راحتي براي هم کارهاي بزرگ کنيم و هر کدوممون بايد هزار تا ضعف و نياز همديگه رو بپذيريم. پس نبايدم بيخودي براي هم در باغ سبز نشون بديم. منظورم بي عشقي و بي علاقه بودن نسبت به همديگه نيست. منظورم اينه که بايد دوست داشتن تو بستر واقعي زندگي انسانها و شرايط وجودي هر کدومشون پياده کرد تا ديگه از عشق و اينا انتظار کوه کندن بيخودي نره.
.
بگذريم در مورد اين چيزا حرف زدن هميشه باعث پشيموني ميشه. چون هم موضوع خيلي پيچيدس و اصلا نميشه براش نسخه پيچيد و هم نوشته هاتو کلي آدم که نبايد بخونن مي خونن.
با شجاعت اعتراف مي کنم که خود من همين فردا ممکنه کاملا نظرم عوض شده باشه. علت نوشتن همه اين حرفها هم فقط اين بود که امشب که تو سرويس دانشگاهمون از کرج برميگشتم تهران هوا تاريک شده بود و من دلم گرفته بود. همين.
.
نميدونم فيلم «سگ کشي» رو ديدين يا نه. تو يه جايي از فيلم «گلرخ» شخصيت درمونده فيلم پيش منشي شوهرش (که زماني فکر ميکرده با شوهرش رابطه مخفيانه داره) مي ره و بهش ميگه ببخشيد که مزاحمت شدم. آخه به يه خونه خيلي نياز داشتم. يه چيزي مثل خانواده.
در پايان فيلم در جايي که زن همه چيزش رو از دست داده، ميفهمه که از اول شوهرش و منشي از اون به عنوان مهره استفاده کردن تا به همديگه برسن.
و گلرخ بيچاره تازه ميفهمه که به چه کسي اعتماد کرده. اونقدر ضعيف شده که فقط بهش ميگه فرشته به خاطر کمکهات ممنون و ميره.
.
نميدونم چرا اينو گفتم. ولي گفتنش حداقل يه فايده داشته و اونم اينکه بفهمين من خيلي تعصب دخترانه پسرانه ندارم، فقط يه کمي دنبال چيزهاي با معني تر ميگردم و با وجود تمام گريزم از تعهدات سنتي و متهجرانه به يه خونه و يه چيزي مثل خانواده خيلي نياز دارم. ولي نه اينجوري که در اطرافم مي بينم ...

۱۳۸۱ مهر ۱۳, شنبه

امروز پيوند چند تا وبلاگ رو به اينجا اضافه کردم. اين وبلاگها يا مربوط به دوستامن يا دوستای دوستام يا اصلا وبلاگهايين که ازشون خوشم اومده. برای ديدن اونا بريد پايين صفحه.

۱۳۸۱ مهر ۱۲, جمعه

امروز چند ساعتي تو ماشين کنار پدرم نشسته بودم. مامانم چند روزي رفته سفر. هميشه وقتي کنار پدرم مي شينم و تو خيابونهاي تاريک حرکت ميکنيم يه چيزهايي خاصي تو ذهنم مي ياد.
مثلا هميشه يه جمله رو مي خوام از پدرم بپرسم. ولي از اونجايي که مي دونم پرسيدنش هيچ چيزي رو حل نمي کنه از خيرش ميگذرم.
- بابا واقعا تو اين زندگي چه شوقي وجود داره ؟ منم احساس مي کنم مثل شماها شدم. (شايد يه بار در مورد اين شماها يه چيزي بنويسم)
اينو فقط تو ذهنم مي گم. و بعد ميرم تو فکر. براي همينه که دقايق زيادي در سکوت مي گذره. البته گاهي براي اينکه سکوت بشکنه يه حرف الکي ميزنم. مثلا :
- چقدر اين ساختمون رو بد ساختن!
يا
- راستي بابا فلان کار اصلاح طلبا به کجا کشيد ؟
بعد بابام يه چند دقيقه اي از سيستم تاسف بار انجام کارها و يا به بن بست رسيدن اصلاح طلبي صحبت مي کنه ... و باز هم سکوت حاکم ميشه.
گرچه حرفهاي بابام گاهي تکراريه ولي باعث ميشه بيشتر احساس نا اميدي بکنم. البته باز تو ذهنم ميرم سراغ همون سوال اوليم ...
.
.
يادمه يکي دو سال پيش بعضي وقتا يه فکري شوقي تو دلم ايجاد ميکرد. اونم اينکه توي اين خيابونهاي تاريک و مرگ آور، توي يه خونه‌اي الان دوست نازنينم داره زندگي مي کنه. اين شوق نزديکي به زندگي دوست نازنينم ، که تو يکي از اين همين خيابونهاي پر از بيگانه زندگي ميکرد ، خنده محوي روي لبام ميآورد.
.
گاهيم تصميم انجام يه کاري دلتنگيمو رفع ميکرد. مثلا فکر طراحي يه پروژه معماري يا غلبه بر يک مشکل کاري يا حتي عاطفي. ولي واي به اون وقتهايي که اونقدر بي‌توجه و بي‌برنامه شدم که هيچ کاري رو جدي انجام نميدم. ديگه اينجور وقتها اينجور احساس خوديت کردني هم به دادم نميرسه. مثل امشب.
.
.
امروز عصر تو ماشين بابام از زيبايي تهران تو يه عصر پاييزي حرف زد. ولي من گفتم از عصرهاي پاييزي ابري بودنشونو دوست دارم. و تو دلم مثل هميشه گفتم «کاشکي زودتر يه بارون حسابي بياد.»
اما باز با خودم ميگم که «حالا بارونم بياد تو اينقدر سرت به چيزهاي پست گرمه که فرصت رو از دست ميدي.»
.
اين فکر ناراحتم ميکنه. براي تسلي خودم تصميم نه چندان محکمي تو ذهنم مياد :
«که تو متوجه زندگيت باش، ساعات زندگيتو منظم سپري کن و جديتت رو تو معماري از دست نده تا يه کم به خودت علاقه مند بشي.
الان تو اين شانسو داري که پاييزه. ممکنه يه روز که داري تو محوطه دانشگاه قدم ميزني ببيني رنگ دنيا عوض شده و قطره هاي بارون دارن رو صورتت مي خورن ... اونوقت تو با حس زندگي و شوق و شور و سرشار از زيبايي روي زمين ميفتي. و ذهنت و قلبت شسته ميشه. اگه بتوني اونقدر بموني که ذهنت از همه چيز آزاد بشه و فقط به خودت و اين زيبايي اطرافت فکر کني تمام خستگيا و دلتنگيات از وجودت بيرون ميره.»






دوازده روز از پاييز گذشت و من حواسم به اونچه که بايد نبود.
به زندگيم به خودم و به دنياي اطرافم. و بدتر از اين شايد بتونم بگم اصلا متوجه هيچ چيزي نبودم.
نمي دونم ديگران چطورين. ولي انگار بيشترمون عادت کرديم اکثر اوقات بدون هيچ توجهي زندگي کنيم. خيلي کارا مي کنيم مثلا مي خوريم، راه ميريم، کار مي کنيم، حتي ممکنه دوستهاي مورد علاقه مون رو هم ببينيم ولي باز حواسمون نيست. يعني همه اين کارها رو مي کنيم ولي اون حس زندگي که بايد بهمون دست بده اصلا تو وجودمون پيدا نميشه. همينجوري ميشه که يا دنبال لذت طلبيهاي بي معني و مقطعي ميريم يا به يه ملال پنهان و مزمن دچار ميشيم که حتي خيلي متوجه دلايلش هم نيستيم.
باز هم در اين مورد حرف مي زنم.

۱۳۸۱ مهر ۹, سه‌شنبه

خوشبختانه عاقبت تونستم « دفتر بازديد کنندگان » اينجا رو راه بندازم. البته از اونجايي که هم اطلاعات اينترنتيم و هم فرصتم خیلی کمه سر و شکل مناسبي نداره. برای دسترسي به اون مي تونين از پيوند Enter your Opinion زير هر نوشته يا از نشانه Veiw and Sign My Guestbook پايين صفحه استفاده کنين. گرچه متاسفانه قالب دفتر فارسي نيست ولي ميتونين نوشته هاتون رو اونجا فارسي بنويسين. اصلا هم مجبور نيستيد همه اون سوالات رو پاسخ بديد. همين که يه نام بنويسيد کلي منو خوشحال کرديد.