۱۳۸۱ مهر ۱۲, جمعه

امروز چند ساعتي تو ماشين کنار پدرم نشسته بودم. مامانم چند روزي رفته سفر. هميشه وقتي کنار پدرم مي شينم و تو خيابونهاي تاريک حرکت ميکنيم يه چيزهايي خاصي تو ذهنم مي ياد.
مثلا هميشه يه جمله رو مي خوام از پدرم بپرسم. ولي از اونجايي که مي دونم پرسيدنش هيچ چيزي رو حل نمي کنه از خيرش ميگذرم.
- بابا واقعا تو اين زندگي چه شوقي وجود داره ؟ منم احساس مي کنم مثل شماها شدم. (شايد يه بار در مورد اين شماها يه چيزي بنويسم)
اينو فقط تو ذهنم مي گم. و بعد ميرم تو فکر. براي همينه که دقايق زيادي در سکوت مي گذره. البته گاهي براي اينکه سکوت بشکنه يه حرف الکي ميزنم. مثلا :
- چقدر اين ساختمون رو بد ساختن!
يا
- راستي بابا فلان کار اصلاح طلبا به کجا کشيد ؟
بعد بابام يه چند دقيقه اي از سيستم تاسف بار انجام کارها و يا به بن بست رسيدن اصلاح طلبي صحبت مي کنه ... و باز هم سکوت حاکم ميشه.
گرچه حرفهاي بابام گاهي تکراريه ولي باعث ميشه بيشتر احساس نا اميدي بکنم. البته باز تو ذهنم ميرم سراغ همون سوال اوليم ...
.
.
يادمه يکي دو سال پيش بعضي وقتا يه فکري شوقي تو دلم ايجاد ميکرد. اونم اينکه توي اين خيابونهاي تاريک و مرگ آور، توي يه خونه‌اي الان دوست نازنينم داره زندگي مي کنه. اين شوق نزديکي به زندگي دوست نازنينم ، که تو يکي از اين همين خيابونهاي پر از بيگانه زندگي ميکرد ، خنده محوي روي لبام ميآورد.
.
گاهيم تصميم انجام يه کاري دلتنگيمو رفع ميکرد. مثلا فکر طراحي يه پروژه معماري يا غلبه بر يک مشکل کاري يا حتي عاطفي. ولي واي به اون وقتهايي که اونقدر بي‌توجه و بي‌برنامه شدم که هيچ کاري رو جدي انجام نميدم. ديگه اينجور وقتها اينجور احساس خوديت کردني هم به دادم نميرسه. مثل امشب.
.
.
امروز عصر تو ماشين بابام از زيبايي تهران تو يه عصر پاييزي حرف زد. ولي من گفتم از عصرهاي پاييزي ابري بودنشونو دوست دارم. و تو دلم مثل هميشه گفتم «کاشکي زودتر يه بارون حسابي بياد.»
اما باز با خودم ميگم که «حالا بارونم بياد تو اينقدر سرت به چيزهاي پست گرمه که فرصت رو از دست ميدي.»
.
اين فکر ناراحتم ميکنه. براي تسلي خودم تصميم نه چندان محکمي تو ذهنم مياد :
«که تو متوجه زندگيت باش، ساعات زندگيتو منظم سپري کن و جديتت رو تو معماري از دست نده تا يه کم به خودت علاقه مند بشي.
الان تو اين شانسو داري که پاييزه. ممکنه يه روز که داري تو محوطه دانشگاه قدم ميزني ببيني رنگ دنيا عوض شده و قطره هاي بارون دارن رو صورتت مي خورن ... اونوقت تو با حس زندگي و شوق و شور و سرشار از زيبايي روي زمين ميفتي. و ذهنت و قلبت شسته ميشه. اگه بتوني اونقدر بموني که ذهنت از همه چيز آزاد بشه و فقط به خودت و اين زيبايي اطرافت فکر کني تمام خستگيا و دلتنگيات از وجودت بيرون ميره.»

هیچ نظری موجود نیست: