۱۳۸۱ مهر ۲۶, جمعه

با کلي شک و ترديد و دلشوره عاقبت گوشي تلفن رو بر مي دارم و شمارشو ميگيرم. ميدونم که اين کار نتيجه خوبي نداره. ولي وقتي خيلي دلم مي گيره و بي دلخوشي ميشم نمي تونم جلو خودمو بگيرم. بايد با اون کسي که حتي يه کم شوق تو دلم ايجاد ميکنه صحبت کنم.
تلفن وصل ميشه و صداي بوقهاي مقطع اظطرابم رو بيشتر ميکنه. ديگه به حرفهايي که مي خوام بزنم فکر نمي کنم. فقط تو اين التهابم که کي گوشي رو برميداره و چطوري از من استقبال ميکنه. بوق اول ... دوم ... سوم ... چهارم ... کسي برنمي داره. ديگه توانم رو از دست مي دم و فکر ميکنم اگه کسي هم گوشي رو برداره من نمي تونم باهاش صحبت کنم. اينجوري ميشه که به سرعت تلفن رو قطع مي کنم.
التهابم فروکش ميکنه. کمي هم احساس سرخوردگي ميکنم که تو اين شب دلگير اينجوری هم هيچ کمکي بهم نشد.
البته چند لحظه هم فکر مي کنم اين خواست همون کسيه که بهش ميگن خدا. اون حس کرده اينجوري براي من بهتر ميشه و من بايد اين رو بپذيرم و اين شايد خيلي بهتر از يک مکالمه سرد باشه. مکالمه اي که من جرات نميکنم احساسات ساده و عاديم رو که هنوز اصلا هم پيچيده و گرفتارکننده نشده بيان کنم.
.
.
.
آدم وقتي خيلي دلش ميگيره و نفسش تنگ ميشه و اونقدر هم ضعيف ميشه که قدرت تصميم گيري و پاي تصميم وايسادن رو از دست ميده اينجوري ميشه.
يادمه يه زماني صحبت کردن با يکي برام خيلي مهم بود. تا يه چيزهايي رو از اون آدم نمي پرسيدم تمام قلب روحم زجه ميکشيد. من صحبتهامو از هر چيز ناراحت کننده اي خالي ميکردم و فقط مي خواستم بپرسم که مثلا چي شد که اين کار رو کردي. اما ميدونستم که اون آدم کاملا از اين موضوع فراريه و به بدترين شکل ممکن با من صحبت ميکنه. در نتيجه ميگفتم خدا خودش صلاح منو ميدونه. من سه بار شماره رو ميگيرم اگه اشغال نبود صحبت ميکنم و گرنه بايد فراموش کنم.
و انگار خدا واقعا منو دوست داشت. چون تلفن بعد از سه بار که هيچ ده بار هم که ميگرفتي جواب نميداد. ولي من زير قولم ميزدم و دوباره شماره رو ميگرفتم. و خوب وقتي هم که وصل مي شد و صحبت ميکردم، مکالمه به شکل وحشتناکي انجام ميشد. چون من ضعيف بودم و اون آدم تو اين نقش بود که منو بيشتر ضعيف و ناراحت کنه.
حالا شايد بتونم بگم خوب حق داشته. تو اين دنياي مسخره هر کي يکي رو که خودش ميخواد دوست داره و بقيه رو بايد از خودش دور کنه. ولي خوب من هنوزم فکر ميکنم که براي اين کار هم راههاي انساني تري وجود داره.
.
.
.
يه اتفاق جالب رو براتون تعريف کنم. يکي از آخرين روزهاي يکي از عاشقانه هاي زندگيم بود!!!! (آخه بغضي آدما نيروي دوست داشتن، فراموش کردن و موندن توشون باعث ميشه که چند تا روز آخر رو سپري کنن ولي باز ادامه بدن)
تمام وجودم ضجه ميزد. کسي که دوستش ميداشتم مثل يک حيوان با من برخورد کرده بود. يک حيوان به تمام معنا که هيچ بويي از انسانيت نبرده بود. اين رو که منو دوست نداشت ديگه تقريبا پذيرفته بودم (و واقعا اين حق رو براش قائل شده بودم) ، ولي فکر نميکردم بتونه اينقدر بي وجدان با من برخورد بکنه.
الان درست ترين کار به نظر آدم اينه که خوب يه همچنين موجود بي ارزشي رو دوست نداشته باشي و فردا بري يه تف هم تو صورتش بندازي. ولي متاسفانه وقتي گذاشتي دوست داشتن يه آدم نازيبا تو وجودت تبديل به مرض بشه بايد حتما با اون آدم حرف بزني و دست کم بپرسي : «فقط ميخوام بدونم چرا اين کار رو با من کردي. مگه ما قرار نبود خيلي راحت با هم حرف بزنيم.»
از خاطره دور نشم ... غروب از دانشگاه رسيدم خونه و تمام وجودم منتظر بود که با اون انسان بي معني صحبت کنه. دم در که رسيدم ديدم که کليد رو جا گذاشتم. هيچي يه ساعت دم در نشستم تا مامانم اومد و در رو باز کرد. از رنگ و روم فهميد که يه چيزيم ميشه. من اعتنا نکردم و به سرعت رفتم تو اتاقم و در رو بستم.
ديگه فکر مي کنم خدا اونجا به روشن ترين شکل ممکن نظرشو اعلام کرد. چقدر که اشغال بود بماند. در مهمترين لحظات صحبت (البته نه با خود اون آدم) تلفن به خش خش افتاد و قطع شد. ديگه وصلم نمي شد.
فکر کردم مشکل از دوشاخشه. اومدم دو شاخه رو باز کنم. از اونجايي که ما تو خونمون هيچ وقت آچار و اينجور چيزا نداريم با کارد افتادم به جونش. انقدر داغون شده بودم که مامانم هم اومد کمکم. سيم هاي دوشاخه خوب جا نمي گرفت. وقتي هم بستيمش و زديمش به پريز باز تلفن کار نميکرد ... رواني شده بودم. مثل ديوونه ها زدم بيرون و از همسايه اي که يک ذره هم باهاش رابطه نداشتيم با التماس يه تلفن گرفتم. با خوشحالي تلفن رو گرفتم و اومدم وصل کنم که ديدم سيم تلفن همسايه سه شاخه داره و تو پريز دو سوراخه ما نميره. فکرشو بکنين چه حالي پيدا کردم. ديگه حسابي کم آورده بودم و مونده بودم که چرا بايد اينقدر بلا سر من بياد. تو اين لحظات مامانم يه تلفن ديگه از همسايه گرفت و من دوباره زنگ زدم ...
.
.
.
خيلي رفتم تو خاطرات و از دلتنگي اين روزهام دور شدم.
خوب به هر حال در هر زماني آدم ممکنه دلش بگيره و نزديکي به يکي خوشحالش کنه. و خوب خيلي هم طبيعيه که اون آدم رو هم کساي ديگه خوشحال کنن و هيچ کمکي به تو نکنه.
آدم هم تصميمهاي مختلفي ميتونه بگيره. يا به رابطه با کسي راضي بشه که خيلي براش دوست داشتني نيست. يا سعي کنه خودش رو قوي کنه و بتونه به خودش تکيه کنه. يا سختيهاي نزديک شدن به کسي رو که خودش دوست داره تحمل کنه و هيچ انتظاري هم از او نداشته باشه.
ولي مشکل اينجاس که ديگه خيلي هم مطمئن نيستم کي رو مي تونم واقعا دوست داشته باشم.

هیچ نظری موجود نیست: