۱۳۸۱ مهر ۱۲, جمعه






دوازده روز از پاييز گذشت و من حواسم به اونچه که بايد نبود.
به زندگيم به خودم و به دنياي اطرافم. و بدتر از اين شايد بتونم بگم اصلا متوجه هيچ چيزي نبودم.
نمي دونم ديگران چطورين. ولي انگار بيشترمون عادت کرديم اکثر اوقات بدون هيچ توجهي زندگي کنيم. خيلي کارا مي کنيم مثلا مي خوريم، راه ميريم، کار مي کنيم، حتي ممکنه دوستهاي مورد علاقه مون رو هم ببينيم ولي باز حواسمون نيست. يعني همه اين کارها رو مي کنيم ولي اون حس زندگي که بايد بهمون دست بده اصلا تو وجودمون پيدا نميشه. همينجوري ميشه که يا دنبال لذت طلبيهاي بي معني و مقطعي ميريم يا به يه ملال پنهان و مزمن دچار ميشيم که حتي خيلي متوجه دلايلش هم نيستيم.
باز هم در اين مورد حرف مي زنم.

هیچ نظری موجود نیست: