۱۳۸۱ مهر ۱۹, جمعه

با وجود همه تصميمهايي که گرفته بودم، چند روز اول دانشگاه حسابي ذوقمو کور کرد و پاک بي برنامه و تنبل شدم.
.
همينه ديگه، تو يه فضايي که سيستم کلي بي نظم و بي قاعده و بدون هيچ وجدان خاصيه خيلي سخته که بتوني خودتو استوار نگه داري. يا طبق عادت و ناچاری مثل بقيه ميشي يا اونقدر مي خوره تو ذوقت که تمام توانت رو از دست ميدی و حتي از بقيه هم بي هدف‌تر مي شي.
.
ولي سه شنبه به شکل غير منتظره ای يه انفاق خوب برام افتاد. يکي از استادهای درس اصليمون که طرح معماريه تونست به من انرژی بده. انرژی برای کار کردن.
.
آخه تو زمانه ای که همه کارشون رو بی انگیزه و با سختی انجام میدن، دیدن کسی که یه کمی هم که شده پویا و هدف دار باشه و بخواد که بقیه رو هم واقعا به تلاش واداره، غنيمته.
.
اميدوارم هم من بتونم بهش وفادار بمونم !!!! هم اون تو اين فضا انگيزه باقيمونده‌ش رو از دست نده. اگه بتونم اون حس کار کردن و آفرينش واقعي معماری رو تو خودم ادامه بدم و کم کم ضعفامو کمرنگ کنم اونقدرم به بعضي آدمهايي که مدام روحمو آزار ميدن فکر نمي کنم.
.
کاشکي شمايي که اين نوشته رو ميخونيد گاه به گاه تو دفتر بازديد کنندگان ازم بپرسيد که فرهنگ چه کار کردی؟ جا که نزدی؟

هیچ نظری موجود نیست: