۱۳۸۳ تیر ۹, سه‌شنبه

دیگر تنها با تو یگانه میشوم. دیگر تنها با تو احساس زندگی میکنم، حتی اگر این همه در برابر آوار بیگانگی ذره‌ای باشد.

اتاق خاموش شبهای دلتنگی‌ام، اتاق از صدای مرده زنده‌گان تهی، سرشار از صدای زنده مرده‌گانی که دوستشان می‌دارم؛
خستگیم را در خود فرو ببر.
باز بر پنجره ات باران خواهد نشست.

۱۳۸۳ تیر ۳, چهارشنبه

دو سه ماهي بود از سينما رفتن نااميد شده بودم. بيضايي و مهرجويي و فرمان آرا و تقوايي و اينا كه دیگه به اين سادگيا نمي تونن فيلم بسازن. سينماها رو هم كه فيلماي دختر پسراي خوشگل و عشقاي آسماني پر كرده!
امروز بعد از مدتها امتحان نكبت "انقلاب و ريشه‌ها" رو که دادم قبل از ظهر رسیدم خونه. وقت آزاد هوس انگیزی که بدست آورده بودم به دلم انداخت که به هر ضرب و زوري شده برم سينما! تنها فیلمی که به نظر قابل دیدن می یومد "شهر زيبا" بود، ساخته "اصغر فرهادی". نهايت اميدي كه داشتم اين بود كه فيلم بدي نباشه. تازه بعضي از فيلمام كه خيلي ميخوان شريف و خوب باشن از قضا خيلي غير قابل تحمل ميشن. اما بيست سي دقيقه از "شهر زیبا" كه گذشت فهميدم با يه فيلم خيلي خوب و كم نظير طرفم.



شهر زيبا واقعا فيلم خوبيه. واقعا و واقعا و واقعا! حتما برين ببينينش.
اما حیف که آدم بعد از دیدنش یه کم زیادی داغون میشه! حیف که اعصاب دیدن چندباره‌ش رو ندارم! نزديكاي آخر فيلم، قبل از اينكه يكي دو تا گره آخر وارد ماجرا بشه، تو صحنه خيلي خوب با هم بودن "اعلا" و "فيروزه" تو رستوران، تو صحنه حيرت انگيز در آوردن انگشتری که انگشت دختر رو پاره می کرد، تو همه این صحنه های بی نهایت زیبا، نگران بودم كه نكنه ماجرا الكي خوب تموم بشه. نكنه لذت بي حد ديدن اين صحنه ها خراب بشه.
اما يه كم كه گذشت فهميدم غلط كردم همچين فكري كردم! اونم چه غلط زيادي‌ كه از قضا فيلم بناس عذاب جانكاهي بر قلبم وارد كنه. به قول منتقد مجله فيلم "عذابي كه ما در چنين زمينه‌هايي به شدت سزاوارش هستيم و به آن نياز داريم."
فيلم كه تموم شد تا آخر تيتراژ نشستم. اصلا نمي تونستم بلند شم. آخرش دو تا دستمو مشت كردم و اونقدر محكم رو دسته‌هاي صندلي كوبيدم كه تا ده بيست دقيقه بعد مفصل انگشتام درد ميكرد!


شهر زيبا واقعا فيلم خوبيه. واقعا و واقعا و واقعا. يه وقت فكر نكنين تو اين موضوع شك دارم.
اما من تازگيا حس ميكنم كه قدم بعدي يه آدم فهميده و توانا مثل اصغر فرهادي اينه كه با همين توانايي و تيزبيني و انديشه عميقش بتونه در آخر ذره‌اي اميد خلق كنه. من اصلا اهل فيلم "هپي اند" نيستم. عاشق فيلمهاي ده فرمان كيشلوفسكيم با اون پاياناي وحشتناكشون. اما فكر ميكنم زندگیمون وابسته به همون کورسوی امیده. وابسته به همون "با ناامیدی به دنبال امید گشتن" .
حرف اون منتقد رو هم خيلي دوس دارم كه "به شدت سزاوار چنين عذابايي هستيم" ، اما حرفم اينه كه اتفاقي كه بايد تو تماشاگر بيفته تا پيش از پايان فيلم افتاده و از قضا به نظر من اگه آدم بعد از تموم شدن فيلم له بشه، يكي دو ساعت اعصابش خورده و آخرش به كمك يه چيز بيخودي كل ماجرا رو از ذهنش خارج ميكنه. آدمي كه تو زندگي واقعی خودش كلي بدبختي داره ديگه تحمل اعصاب خوردي حاصل از يه داستان رو نداره!
بهترين نمونه اي كه الان مي‌تونم مثال بزنم فيلم نفس عميقه. فيلمي تا اون حد تلخ پاياني داشت كه سرشار از اميد و آرزو و نيروي زندگي بود، بدون اينكه - به نظر من - كوچكترين خدشه‌اي بر نگاه و انديشه‌ ناب و دقيقش وارد بشه.


شهر زيبا واقعا فيلم خوبيه. واقعا و واقعا و واقعا.
منم سعي ميكنم دفعه بعد كه فيلم رو ديدم سكانس آخر خودمو نگاه كنم!
شايد "فيروزه" اول بخواد سيگارشو روشن كنه و بعد پشيمون بشه و خاموشش كنه. همين. همين جا تصوير سياه بشه. اما شاید این کورسوی امید هم خیلی بی پایه باشه.
یه کم که بیشتر فکر کردم یاد فیلم "برادر الهی ما" زانوسی افتادم. به این فکر کردم که شاید بشه حالا که واقعا هیچ راه امید بخشی برای پایان دادن ماجرا نیست با یه فاصله گذاری پیوسته و وحشتناک هم رنج جانکاه ماجرا رو از حالت احساساتی در بیاریم و هم با دیدن بازیگرای ماجرا از زاویه نویی به موضوع فکر کنیم.
اینجوری شد که برای دو سه سکانس آخر طرح خودمو نوشتم! بالاخره شاهکاری که اصغر فرهادی نوشته و شخصیتهایی که اون به خاطرات زندگیمون اضافه کرده، به هر کودنی امکان میده یه کم باهاشون بازی کنه.
تو این پایان به فاصله گذاری و شکستن ناگهانی روایت فکر کردم و احساس دلپذیری که به تماشاگر دست میده وقتی می‌بینه آدمهایی که دیگه هرگز همدیگه رو نمیدیدن باز همدیگه رو نگاه میکنن هر چند که این واقعا ممکن نبود. چیز دیگه ای هم که مورد نظرم بود این بود که اول پایانی که قرار بود اتفاق بیفته شنیده بشه تا تماشاگر بفهمه از چه عذاب جانکاهی جون سالم به در برده!
امیدوارم شمایی هم که این یادداشتو میخونین فیلم رو ببینین. یعنی اصلا اگه میخواین ببینین بعدا ادامه این یادداشتو بخونین!


Ɛ


اعلا و مددکار کانون از خونه ابوالقاسم خارج می‌شن. مددکار ماشین رو روشن میکنه و اعلا سوار میشه. از درماندگی و ناامیدی هیچ چی نمیگن. حتی همدیگه رو نگاهم نمیکنن.
تصویر به آرومی سیاه میشه.


تو سیاهی صدای حرکت اتومبیل و شلوغی خیابون به گوش میرسه. کم کم هاله‌ای از خیابون پیدا میشه. انگار کسی از پشت شیشه عقب لندور زل زده به خیابون. کارگردان خیلی آروم شروع میکنه به حرف زدن.

کارگردان : خوب حالا فقط میمونه سکانس آخر ...
اعلا و مددکار ناامید و درمونده میرن دم خونه فیروزه. اعلا پیاده میشه و زنگ میزنه. یه بار، دو بار، سه بار ... . پشت سرهم زنگ میزنه اما در باز نمیشه.
فیروزه تو اتاقش زیر پنجره نشسته و به دیوار تکیه داده. دیگه از پشت پنجره نگاه نمی‌کنه. همینطور صدای زنگها می یاد و اون هیچ عکس العملی نشون نمیده. اما انگار صدای زنگها قلبش رو خنجر میزنن. بعد پاکت سیگارشو درمیاره و با یه کم تردید یه سیگار روشن می کنه. دود سیگار را تا ته توی سینه‌ش میکشه.
همین. این آخرین پلان فیلمه.

چند لحظه ای حرفی زده نمیشه. باز فقط صدای خیابون سیاهی صحنه رو پر میکنه. تا اینکه اعلا به حرف می یاد و بعدم فیروزه.

اعلا : یعنی هیچ جور دیگه ای نمیشه تمومش کرد؟
فیروزه : آره. هیچ طور دیگه ای نمیشه؟
کارگردان : نه نمیشه ... خودمم خیلی فکر کردم.


سیاهی کنار میره و اتومبیل مددکار کنار ریل دیده میشه. اعلا به سمت خونه فیروزه میره. دم در میخواد زنگ رو بزنه ولی نمیتونه ادامه بده و از حالت نقش خارج میشه.

اعلا : نه نباید اینطوری تموم بشه!

از پشت صحنه صدای عوامل بلند میشه. دوربین یه لحظه ناشیانه به سمت پنجره خونه فیروزه می چرخه. فیروزه صدای اعلا رو شنیده و باز اومده پشت پنجره. بعد با اشتیاق پایین می دوه و در رو باز میکنه.

فیروزه : آره. تو رو خدا این صحنه رو نگیریم.

عوامل فیلم درمانده میشن. کارگردان به جای اینکه شاکی بشه انگار باز میره تو فکر اینکه صحنه آخر باید چی باشه. اعلا می یاد پیشش میشینه و عذرخواهی میکنه. فیروزه هم به سمت اونها می یاد. به کارگردان و اعلا نگاه می کنه و می خنده.
پنجره آبی اتاق فیروزه بازه و باد پرده سفیدش رو تکون میده.

۱۳۸۳ خرداد ۲۹, جمعه

مهسا همكلاسي سالاي اول دانشگاه دو سال پيش رفت كانادا و حالا براي يه ماهي اومده ايران. ديروز براي بار دوم سوم اومده بود دانشكده قديميشو ببينه. بعد از كلاس با بچه ها رفتيم يه جايي نشستيم و يه كم حرف زديم. وقت خداحافظي جلو ساندويچي 469 هر كسي يه طرفي رفت و فقط من و مهسا مونديم كه وليعصر رو رو به بالا مي رفتيم.


من و مهسا رابطه عجيب و غريبي داشتيم. من نسبت به بقيه دختراي كلاس حساب خيلي بيشتري روش ميكردم. يعني فهميده تر بود. ميتونست دو كلمه حرف بزنه. گاهي ميشد باهاش دو كلمه حرف زد. اصلا فكر كنم همديگه رو يه كم دوست هم داشتيم. دست كم در مورد من بايد اينطوري بوده باشه! با وجود همه اينا ما تقريبا بيشتر اوقات با هم بد بوديم! هر از چند گاهي به خاطر اتفاقات خواسته يا ناخواسته يا سوءتفاهمايي از هم بدجوري ناراحت ميشديم و هر كي قيد اون يكي رو ميزد!
حالا بعد از دو سال تو شرايطي كه ديگه زندگيامون كاملا از هم جدا شده انگار بهتر مي تونستيم با هم باشيم. البته همين بارم يه سوءتفاهم بينمون پيش اومد كه به خير گذشت. آخه تو روزايي كه با هم رفته بوديم تبريز يا روزايي كه اومده بود دانشكده من روحيه هميشگيمو نداشتم. اين اتفاق تلخ آخر بعد از يكي دو سال يه چيزاي بنيادي‌اي رو توم بهم ريخته بود. خيلي وقت بود ارتباط با آدما مايه خرابي و ويراني روحم نمي شد. اما اين بار شده بود. كنكاش كردن اين كه چرا اين بار اينجوري شد يا چرا بايد يه دوستي يه هفته اي كلي از انگيزه ها و نيروها مو براي مدتي بيش از يك هفته كله پا كنه بحث ديگه ايه و جاش اينجا نيست. موضوع اينه كه انگار اين روحيه م باعث شده بود به نظر مهسا بياد كه اصلا علاقه اي به حرف زدن باهاش ندارم.


حالا جالب اينه كه از قضا منم تو اون روزا اونقدر دچار خوره هاي روحي بودم كه به هر چيزي كه درگيرم كنه بيش از حد نياز داشتم. اما يكي دو بار كه به سمت مهسا رفتم و ديدم فرصت و مجال مناسبي نيست نا اميد شدم و با يه چيز ديگه خودمو مشغول كردم. انگار تو اين جور شرايط روحي آدم زياد قدرت نداره. دو سه بار كه چيزي جور نشه و احساس كنه كه به ديوار خورده كلا ماجرا رو ول ميكنه.
از اين گذشته اين بار بعد از يكي دو سال زندگي نسبتا خوب و شاد هيچ دلم نميخواست حال خودمو بد نشون بدم. چيزي بود كه مي بايست بگذرونم و نگذارم تكرار بشه. صرفا يه درس و تجربه تازه بود با شيريني كوچيكش و تلخي بي نهايت و زخم زدن قلب و روحش. زخمهايي كه بايد خيلي زود فراموش فراموش ميشد.
در مورد اين فراموشي هم ميتونم يه پرانتز بزرگ دو سه صفحه اي باز كنم! در مورد اينكه چرا بايد روزهايي از زندگي رو به تمامي فراموش كرد؟ چرا نمي تونيم از چيزايي كه خراب ميشه چيز خوبي تو ذهنمون باقي بگذاريم و فقط بايد از ذهنمون دورش كنيم؟ اين خوبه يا بده؟ اين خوبه كه با اين فراموشيهاي چند باره و چند باره زندگيهاي جديدي رو مي تونيم شروع كنيم و به چيزاي نو دل بديم يا باعث ميشه كم كم يه چيزي تومون كم بياد؟
البته در آخر اين پرانتزي كه ميخواستم باز نكنم اينو بگم كه فعلا تو روح من اين تصويب شده كه فراموشي مطلق اتفاقات و خاطرات بد به خاطر بازيابي نيروي زندگي و سرشار شدن دوباره از امكانات زندگي كار خيلي خوبيه!
از همه اين حرفاي اضافي كه بگذريم يه روز عصر كه داغون بودم و عين معتادي كه مواد مخدر رو ازش دور كردن به هر چيزي چنگ مي زدم تا ازش مخدري بيرون بكشم، تو شرايطي كه هر زنگ تلفني يه متر مي پروندم، تلفنم زنگ زد. مي دونستمم كه بايد اين ور و اون ور رو ول كنم و خودم اتصالياي خودمو درست كنم اما خوب روز بد روز بده ديگه. فقط بايد زود بگذرونيش!
شماره ناشناس بود و اون كسي كه مي بايست نبود!
اول نشناختمش. بعد از چند جمله شناختمش. گفت : فرهنگ ميخوام يه چيزي ازت بپرسم. من هر بار اومدم باهات حرف بزنم احساس كردم فرار ميكني! اينطوريه يا نه؟


هيچي ديگه. به خاطر اين سوءتفاهم و مهمتر از اون به خاطر زمان اتفاق افتادنش دو تا شاخ در آوردم! فكر كنم تونستم سوءتفاهمو نسبتا و موقتا رفع كنم.
حالا جالب اينه كه قرار شد يه روزي با هم باشيم و حرف بزنيم و من له له ميزدم كه اون شب همون شب باشه. اما يه چيزايي باعث شد كه حرفي نزنم.
شايد به خاطر اينكه ميگفتم حالا بعد از اين همه دوري يه دفعه حالا كه نيازمند شدم اصلا جالب نيست اينجوري بهش تكيه كنم. خيلي پررويي بود مني كه تو روزاي سخت تنهاش گذاشته بودم اينو ازش مي خواستم.
يا شايد اينم بود كه من اصلا علاقه به بازگويي وقايع تلخ يا ديدار با آدما به اين عنوان كه حالم بده ندارم. اگه چيزي به نام دوستي تو دنيا اصلا وجود داشته باشه، تو حالت بد باشه يا نباشه بدون اينكه لازم باشه بگي، "ديدار" خوشحالت ميكنه و اين به هر حال از يه ساعت به تلفن زل زدن و وسوسه شدن و سوهان كشيدن روح خيلي خيلي بهتره.


كجا بودم؟ آها ... آره هر كي از يه طرفي رفت و فقط من و مهسا مونديم كه وليعصر رو به بالا ميرفتيم. مهسا مي خواست يه كافي نت بره. نزديكاي ميدون وليعصر رفتيم يه كافي نت. من كنارش نشستم ولي كامپيوترو زياد نگاه نمي كردم كه راحت باشه. كارش چند دقيقه بيشتر طول نكشيد. ميدون وليعصر كه رسيديم گفتم بريم اين انتشاراتياي خوشگل ثالث و چشمه رو ببينيم و اونم استقبال كرد.
تا اونجام پياده رفتيم. از چيزاي مختلفي حرف زديم كه زياد يادم نمي ياد. انگار وسط راه يه نوشابه هم خورديم. تو نشر ثالث كتاب "ژاك و اربابش" كوندرا رو براش خريدم. هفتصد تومان كه پولي نبود! گفت : اين همون كتابيه كه به دوستامم داده بودي بخونن؟ گفتم : آره! گفت : بچه‌ها گفتن فرهنگ يه كتاب خيلي "فرهنگي" داده بخونيم!
البته اشتباه نكنين اين ياي نسبت كه به "فرهنگ" چسپيده به من برميگرده. به فرهنگي كه ديگه از دست رفته، به فرهنگ دخترباز!


شايد در مورد اين دختربازي دفعه بد بنويسم. اصلا اين كلمه رو در مورد خودم از وقتي به كار بردم كه تو راه تبريز تو اتوبوس داشتيم "چرا – چون" بازي ميكرديم. بازي‌اي كه هر كي چند تا جمله با "چرا" و چند تا جمله با "چون" رو تيكه‌هاي كاغذ مينويسه و بعد اونا رو قاطي ميكنن و مي خونن. يكي از چرا-چونا اين دراومد : "چرا فرهنگ اينقدر دختربازي ميكنه؟ چون جو گرفتتش!"
كلي خنده م گرفت. بيشتر به خاطر سؤالي كه يكي نوشته بود. ببين آخرش چي از ما موند!
مهسام كه اين شوخي رو كرد باز خنده م گرفت. شايد يه وقتي بخوام اينجا در مورد اين كه دختر باز هستم يا نه و اينكه اصلا دختربازي يا پسربازي يعني چي، چيزي بنويسم و كلي موضوعو بپيچونم. اما وقتي بچه‌هاي كلاس اين شوخيا رو باهام ميكنن فقط خنده‌م ميگيره. تو ساندويچيم كه نشسته بوديم ميگفتن فرهنگ قراره با دو نفر و نيم بياد مهموني. دو تاشون دوست خودشن يكيشونم مشترك با رامين!


تا ميدون وليعصر هم من دخترباز و مهسا پياده برگشتيم. تقريبا سر خيابون آبان بوديم كه مهسا چيزي از خودش برام گفت كه بيش از حد تكون دهنده و زيبا بود. تصوير چند دقيقه‌ عجيبي كه گذرونده‌ بود خيلي حيرت آور و جذاب بود. تصوير دقايقي كه يك دختر خوب تو يه روز سخت گذرونده. تصوير عصيانهاي كوچك وقتي هيچ چيزي جاي خودش نيست، وقتي روح خراشيده شده و مرهمي نيست، وقتي چيزي خوب تموم نشده و گاه و بي‌گاه سر باز مي‌كنه.
تو ميدون وليعصر از هم جدا شديم. اون رفت سمت خونه خودش و منم اومدم سمت خونه خودم. دخترباز بودن گاهيم بد نيست. ديدار مهسا تو اين روزاي بد احساس خوبي داشت. شايد اونم احساس خوبي داشته. به هر حال همين چيزا آروم آروم روزاي بد رو آب ميكنن. همين چيزا دوباره نيروها و اشتياقهاي آدمو به يادش مي‌يارن.

۱۳۸۳ خرداد ۲۲, جمعه

موقع برگشتن از سر كار، تو آفتاب داغ بزرگراه، صداي قدمهام توي گوشم مي‌پيچيد؛ صداي قدمهاي خسته‌م روي شنها و ماسه‌ها.
يه لحظه با خودم گفتم فرهنگ! يه جوري خودتو رها كن! يه جوري خودتو از اين بي هدفي و دلسردي، از اين احساس تنهايي رها كن.

۱۳۸۳ خرداد ۱۵, جمعه

گفت : رفتي سفر، ديگه خبري ازت نيست.
گفت : دوست ندارم چون دير جواب ميدي.
گفتم : اينجا از سر و كولم كار مي‌ريزه. الانم دارم تو چلوكبابي حاج علي از همه بچه‌ها سفارش مي‌گيرم.
گفتم : جات خاليه.
آخه مي دونستم چلوكباب دوس داره.

گفت : نه چلوكباب دوس دارم نه تو رو!
گفتم : ... عزيز! ولي من تو رو خيلي دوس دارم.
گفت : اگه ميتونستم آدمك بفرستم يه آدمك زبون‌دراز مي‌فرستادم.
گفتم : اينو كه ديگه ميتوني بفرستي. تلفنت فقط پرانتز نداره. p: