۱۳۸۳ خرداد ۲۲, جمعه

موقع برگشتن از سر كار، تو آفتاب داغ بزرگراه، صداي قدمهام توي گوشم مي‌پيچيد؛ صداي قدمهاي خسته‌م روي شنها و ماسه‌ها.
يه لحظه با خودم گفتم فرهنگ! يه جوري خودتو رها كن! يه جوري خودتو از اين بي هدفي و دلسردي، از اين احساس تنهايي رها كن.

هیچ نظری موجود نیست: