۱۳۸۳ خرداد ۲۹, جمعه

مهسا همكلاسي سالاي اول دانشگاه دو سال پيش رفت كانادا و حالا براي يه ماهي اومده ايران. ديروز براي بار دوم سوم اومده بود دانشكده قديميشو ببينه. بعد از كلاس با بچه ها رفتيم يه جايي نشستيم و يه كم حرف زديم. وقت خداحافظي جلو ساندويچي 469 هر كسي يه طرفي رفت و فقط من و مهسا مونديم كه وليعصر رو رو به بالا مي رفتيم.


من و مهسا رابطه عجيب و غريبي داشتيم. من نسبت به بقيه دختراي كلاس حساب خيلي بيشتري روش ميكردم. يعني فهميده تر بود. ميتونست دو كلمه حرف بزنه. گاهي ميشد باهاش دو كلمه حرف زد. اصلا فكر كنم همديگه رو يه كم دوست هم داشتيم. دست كم در مورد من بايد اينطوري بوده باشه! با وجود همه اينا ما تقريبا بيشتر اوقات با هم بد بوديم! هر از چند گاهي به خاطر اتفاقات خواسته يا ناخواسته يا سوءتفاهمايي از هم بدجوري ناراحت ميشديم و هر كي قيد اون يكي رو ميزد!
حالا بعد از دو سال تو شرايطي كه ديگه زندگيامون كاملا از هم جدا شده انگار بهتر مي تونستيم با هم باشيم. البته همين بارم يه سوءتفاهم بينمون پيش اومد كه به خير گذشت. آخه تو روزايي كه با هم رفته بوديم تبريز يا روزايي كه اومده بود دانشكده من روحيه هميشگيمو نداشتم. اين اتفاق تلخ آخر بعد از يكي دو سال يه چيزاي بنيادي‌اي رو توم بهم ريخته بود. خيلي وقت بود ارتباط با آدما مايه خرابي و ويراني روحم نمي شد. اما اين بار شده بود. كنكاش كردن اين كه چرا اين بار اينجوري شد يا چرا بايد يه دوستي يه هفته اي كلي از انگيزه ها و نيروها مو براي مدتي بيش از يك هفته كله پا كنه بحث ديگه ايه و جاش اينجا نيست. موضوع اينه كه انگار اين روحيه م باعث شده بود به نظر مهسا بياد كه اصلا علاقه اي به حرف زدن باهاش ندارم.


حالا جالب اينه كه از قضا منم تو اون روزا اونقدر دچار خوره هاي روحي بودم كه به هر چيزي كه درگيرم كنه بيش از حد نياز داشتم. اما يكي دو بار كه به سمت مهسا رفتم و ديدم فرصت و مجال مناسبي نيست نا اميد شدم و با يه چيز ديگه خودمو مشغول كردم. انگار تو اين جور شرايط روحي آدم زياد قدرت نداره. دو سه بار كه چيزي جور نشه و احساس كنه كه به ديوار خورده كلا ماجرا رو ول ميكنه.
از اين گذشته اين بار بعد از يكي دو سال زندگي نسبتا خوب و شاد هيچ دلم نميخواست حال خودمو بد نشون بدم. چيزي بود كه مي بايست بگذرونم و نگذارم تكرار بشه. صرفا يه درس و تجربه تازه بود با شيريني كوچيكش و تلخي بي نهايت و زخم زدن قلب و روحش. زخمهايي كه بايد خيلي زود فراموش فراموش ميشد.
در مورد اين فراموشي هم ميتونم يه پرانتز بزرگ دو سه صفحه اي باز كنم! در مورد اينكه چرا بايد روزهايي از زندگي رو به تمامي فراموش كرد؟ چرا نمي تونيم از چيزايي كه خراب ميشه چيز خوبي تو ذهنمون باقي بگذاريم و فقط بايد از ذهنمون دورش كنيم؟ اين خوبه يا بده؟ اين خوبه كه با اين فراموشيهاي چند باره و چند باره زندگيهاي جديدي رو مي تونيم شروع كنيم و به چيزاي نو دل بديم يا باعث ميشه كم كم يه چيزي تومون كم بياد؟
البته در آخر اين پرانتزي كه ميخواستم باز نكنم اينو بگم كه فعلا تو روح من اين تصويب شده كه فراموشي مطلق اتفاقات و خاطرات بد به خاطر بازيابي نيروي زندگي و سرشار شدن دوباره از امكانات زندگي كار خيلي خوبيه!
از همه اين حرفاي اضافي كه بگذريم يه روز عصر كه داغون بودم و عين معتادي كه مواد مخدر رو ازش دور كردن به هر چيزي چنگ مي زدم تا ازش مخدري بيرون بكشم، تو شرايطي كه هر زنگ تلفني يه متر مي پروندم، تلفنم زنگ زد. مي دونستمم كه بايد اين ور و اون ور رو ول كنم و خودم اتصالياي خودمو درست كنم اما خوب روز بد روز بده ديگه. فقط بايد زود بگذرونيش!
شماره ناشناس بود و اون كسي كه مي بايست نبود!
اول نشناختمش. بعد از چند جمله شناختمش. گفت : فرهنگ ميخوام يه چيزي ازت بپرسم. من هر بار اومدم باهات حرف بزنم احساس كردم فرار ميكني! اينطوريه يا نه؟


هيچي ديگه. به خاطر اين سوءتفاهم و مهمتر از اون به خاطر زمان اتفاق افتادنش دو تا شاخ در آوردم! فكر كنم تونستم سوءتفاهمو نسبتا و موقتا رفع كنم.
حالا جالب اينه كه قرار شد يه روزي با هم باشيم و حرف بزنيم و من له له ميزدم كه اون شب همون شب باشه. اما يه چيزايي باعث شد كه حرفي نزنم.
شايد به خاطر اينكه ميگفتم حالا بعد از اين همه دوري يه دفعه حالا كه نيازمند شدم اصلا جالب نيست اينجوري بهش تكيه كنم. خيلي پررويي بود مني كه تو روزاي سخت تنهاش گذاشته بودم اينو ازش مي خواستم.
يا شايد اينم بود كه من اصلا علاقه به بازگويي وقايع تلخ يا ديدار با آدما به اين عنوان كه حالم بده ندارم. اگه چيزي به نام دوستي تو دنيا اصلا وجود داشته باشه، تو حالت بد باشه يا نباشه بدون اينكه لازم باشه بگي، "ديدار" خوشحالت ميكنه و اين به هر حال از يه ساعت به تلفن زل زدن و وسوسه شدن و سوهان كشيدن روح خيلي خيلي بهتره.


كجا بودم؟ آها ... آره هر كي از يه طرفي رفت و فقط من و مهسا مونديم كه وليعصر رو به بالا ميرفتيم. مهسا مي خواست يه كافي نت بره. نزديكاي ميدون وليعصر رفتيم يه كافي نت. من كنارش نشستم ولي كامپيوترو زياد نگاه نمي كردم كه راحت باشه. كارش چند دقيقه بيشتر طول نكشيد. ميدون وليعصر كه رسيديم گفتم بريم اين انتشاراتياي خوشگل ثالث و چشمه رو ببينيم و اونم استقبال كرد.
تا اونجام پياده رفتيم. از چيزاي مختلفي حرف زديم كه زياد يادم نمي ياد. انگار وسط راه يه نوشابه هم خورديم. تو نشر ثالث كتاب "ژاك و اربابش" كوندرا رو براش خريدم. هفتصد تومان كه پولي نبود! گفت : اين همون كتابيه كه به دوستامم داده بودي بخونن؟ گفتم : آره! گفت : بچه‌ها گفتن فرهنگ يه كتاب خيلي "فرهنگي" داده بخونيم!
البته اشتباه نكنين اين ياي نسبت كه به "فرهنگ" چسپيده به من برميگرده. به فرهنگي كه ديگه از دست رفته، به فرهنگ دخترباز!


شايد در مورد اين دختربازي دفعه بد بنويسم. اصلا اين كلمه رو در مورد خودم از وقتي به كار بردم كه تو راه تبريز تو اتوبوس داشتيم "چرا – چون" بازي ميكرديم. بازي‌اي كه هر كي چند تا جمله با "چرا" و چند تا جمله با "چون" رو تيكه‌هاي كاغذ مينويسه و بعد اونا رو قاطي ميكنن و مي خونن. يكي از چرا-چونا اين دراومد : "چرا فرهنگ اينقدر دختربازي ميكنه؟ چون جو گرفتتش!"
كلي خنده م گرفت. بيشتر به خاطر سؤالي كه يكي نوشته بود. ببين آخرش چي از ما موند!
مهسام كه اين شوخي رو كرد باز خنده م گرفت. شايد يه وقتي بخوام اينجا در مورد اين كه دختر باز هستم يا نه و اينكه اصلا دختربازي يا پسربازي يعني چي، چيزي بنويسم و كلي موضوعو بپيچونم. اما وقتي بچه‌هاي كلاس اين شوخيا رو باهام ميكنن فقط خنده‌م ميگيره. تو ساندويچيم كه نشسته بوديم ميگفتن فرهنگ قراره با دو نفر و نيم بياد مهموني. دو تاشون دوست خودشن يكيشونم مشترك با رامين!


تا ميدون وليعصر هم من دخترباز و مهسا پياده برگشتيم. تقريبا سر خيابون آبان بوديم كه مهسا چيزي از خودش برام گفت كه بيش از حد تكون دهنده و زيبا بود. تصوير چند دقيقه‌ عجيبي كه گذرونده‌ بود خيلي حيرت آور و جذاب بود. تصوير دقايقي كه يك دختر خوب تو يه روز سخت گذرونده. تصوير عصيانهاي كوچك وقتي هيچ چيزي جاي خودش نيست، وقتي روح خراشيده شده و مرهمي نيست، وقتي چيزي خوب تموم نشده و گاه و بي‌گاه سر باز مي‌كنه.
تو ميدون وليعصر از هم جدا شديم. اون رفت سمت خونه خودش و منم اومدم سمت خونه خودم. دخترباز بودن گاهيم بد نيست. ديدار مهسا تو اين روزاي بد احساس خوبي داشت. شايد اونم احساس خوبي داشته. به هر حال همين چيزا آروم آروم روزاي بد رو آب ميكنن. همين چيزا دوباره نيروها و اشتياقهاي آدمو به يادش مي‌يارن.

هیچ نظری موجود نیست: