۱۳۸۶ تیر ۴, دوشنبه

امروز، تنها چيزهاي خوب خواندن شبانه و به صورت افقي و روي تختِ دو داستان از ماجراهاي شرلوك هولمز با ترجمه‌ي كريم امامي و شنيدنِ اكنونِ موسيقي فيلم «ماهي‌ها عاشق مي‌شوند» بود.

اين جمله را و نيز همين يكي را كه مي‌نويسم، شكل گرفتن تك به تك حروف در طول سطر توجهم را جلب مي‌كند.

چند تايي از ويرگول‌هاي جمله اول را زدم. در مورد استفاده‌ زيادم از ويرگول ترديد دارم.

بعضي روزها براي كار كردن در اتاق محل كارم كوك نيستم، يا ترتيب كارها ناگهان از كوك خارجم مي‌كند.

چقدر آسودگي شبانه و خواندن كتابي كه با آن شبت جور باشد، و بر خستگي و بي‌حوصلگي‌ات غلبه كند، لذت‌بخش است.

بعضي شب‌ها واقعا دلم مي‌خواهد با اين ليموترش عروسي كنم! كاش مي‌شد پيش هم شب‌هاي آسوده‌تري داشته باشيم و كاش قبلش چند تا كتاب نو خريده باشيم! كاش با هفت هشت ساعت كار روزانه، شب‌ها براي خودمان بماند.

در راه خانه، پشت چراغ قرمز خيابان فتحي شقاقي مخزن آب رادياتور ماشينم تركيد. آن وقت اصلا فكر نمي‌كردم علاوه بر خواندن دو داستان از ماجراهاي شرلوك هولمز با ترجمه‌ي كريم امامي به صورت افقي و روي تخت، توان نوشتن اين يادداشت را هم داشته باشم.

۱۳۸۶ خرداد ۱۵, سه‌شنبه

در خيابان باران‌خورده
زني از برابرم گذشت.
با خود انديشيدم
اين غم از كجا به دلم آمده؟

در ميانه‌ي راه كوهستاني
دلتنگ تك درختِ ليمويم شدم.

بر فراز شهر خاموش
غم‌زده از بي‌حاصلي روز خويش،
پراميد از طراوت عصر باراني،
به يك خانه انديشيدم.