۱۳۸۶ خرداد ۱۵, سه‌شنبه

در خيابان باران‌خورده
زني از برابرم گذشت.
با خود انديشيدم
اين غم از كجا به دلم آمده؟

در ميانه‌ي راه كوهستاني
دلتنگ تك درختِ ليمويم شدم.

بر فراز شهر خاموش
غم‌زده از بي‌حاصلي روز خويش،
پراميد از طراوت عصر باراني،
به يك خانه انديشيدم.

هیچ نظری موجود نیست: