۱۳۸۱ دی ۹, دوشنبه

يه کمي به خودم و معماريم برگشتم!
يه مدتي فاصله افتاده بود و ديگه دست و دلم اصلا به کار نميرفت. اما يکي دو روز پيش به هر ضرب و زوري بود باز شروع کردم به کاغذ پوستي خط خطي کردن. چند تا خط که کشيدم، طرح يه کم تغيير کرد و دوباره ازش خوشم اومد.
دوباره نيرو گرفتم. خواستم با کامپيوتر سه بعديشو بسازم که به خودم گفتم اگه ماکتشو بسازم هم بهتر فضاشو حس ميکنم هم کار با دست و دوري از کامپيوتر زنده ترم ميکنه. شروع کردم به ساختن يه ماکت بزرگ ديگه ... چشمتون روز بد نبينه يکي دو روزه که مشغولم و تمام اتاقم پر شده از خورده کارتن. الان تازه به يه جاهايي رسيده که بدک نيست. البته ماکت معماري يه خاصيتي داره که وقتي اول ميسازيش خيلي حس خوبي نسبت بهش داري. تا چند ساعتي فکر ميکني بهترين و زيباتري فضاهاي ممکن رو خلق کردي. اما ممکنه فردا صبح بعد از اينکه بهش عادت کردي بفهمي که از اين افتضاح‌تر نميتونستي کار بکني و فقط بموني که چطور همچين اشتباهي کردي و از اول متوجه نشدي.
البته مهمتر اينه که من دوباره معماري کردم!
.
.
از خودم بدم اومده بود که دم به دم کامپيوتر رو روشن ميکردم. تمام وقتمو تلف ميکرد و هر وقت که تو يه کاري به بن‌بست ميخوردم مثل ابله‌ها مي‌يومدم ببينم کسي واسم پيغام گذاشته يا نه.
اينجوري شد که يه دفعه زدم بيرون و براي کامپيوتر کاور خريدم. پوشيده شدن کامپيوتر با کاور هم باعث ميشه که حواسم موقع کار متمرکزتر باشه و هم اينکه کمتر بيخودي برم سراغش ... هر چيزي آدابي داره.
.
.
ديروز يه بار ديگه فيلم «بماني» داريوش مهرجويي رو ديدم.
بابام مريض شده و بعد از سالها روزا تو خونه ميمونه. از سر کار که برگشتم يه دفعه پيشنهاد داد با هم بريم «بماني»! خبر نداشتم که اکران شده.
فيلم اين بار بيشتر به دلم نشست. گرچه قصه و عوامل جذابيت توش کمرنگه ولي در کل فيلم بسيار شريف! و نسبتا خوبي دراومده. ميخواستم در موردش يه کم حرف بزنم اما پشيمون شدم. آخه فيلم خيلي ساده و ساکته و من اينجوري خرابش ميکنم. خودتون حتما بريد ببينينش!!!

۱۳۸۱ دی ۶, جمعه

نوشته زير رو از يکي از يادداشتهاي وبلاگ ميرقصم آوردم. بعضي از يادداشتهاي اين وبلاگ خيلي خوبن. کوتاه کوتاه و تکون دهنده :


با سارا رفتيم ديدن پريسا.
امروز روز تولدش بود.
روي سنگ قبرش نوشته شده بود : به خاطرت هر چي بته شکوندم.
لعنت به کسايي که فرصت ديدن دوباره فيلم «خانه‌ای روی آب» رو تو اين عصرهای زيبای پاييزی و زمستوني ازم گرفتن.
اين روزها هر وقت که هنوز هوا تاريک نشده و دارم تو خيابونا قدم ميزنم اين حسرت به دلم مي‌ياد که : آخ چي ميشد الان ميرفتم و يه فيلم ناب مثلا تو سينما عصر جديد ميديدم.
از خيلي وقت پيش دلم هواي ديدن دوباره اين فيلمو داشت : شنيدن صدای احمد شاملو تو تاريکي اول فيلم که ميگفت : « ... مي‌باش چنين زير و زبر هيچ مگو»، يه رؤيا و بعد ديدن فضای واقعي اطرافم، دست و پا زدن يه آدم، خستگي و افتادن ... و عاقبت آرامش زير يه درخت سبز کنار مادر سراپا سفید.
اونوقت پرده سينماها ماه به ماه پر از فيلمهای مبتذل و بي‌معني بي‌خطره.
اين قدرتمندان -هميشه و همه‌جا- چه بلاهايي که به سر فرهنگ و مردم نميارن!


۱۳۸۱ دی ۵, پنجشنبه

وقتي به جمله هايي که گفته بودم فکر کردم به نظرم اومد که اين نوع نگاه من به زندگي معمولا باعث ميشه تو رابطه‌م با ديگران احساس ناموفق بودن بکنم.
من تازگيا خيلي کم به دنبال اتفاقات احساسيم و از خود بودن و آزاد بودن احساس خوبي دارم، اما وقتايي هم که بخوام برخوردي رو تجربه کنم، معمولا نظربازيها و عشقبازيهاي من براي ديگران بي معني‌يه : با هم نشستن، به پنجره نگاه کردن و فکر کردن چه معناي عاشقانه‌اي داره؟
معمولا ميون اين همه جذابيت و شادي، کسي تو اين سکوت، تو اين نگه داشتن فاصله و اشتياق و به خصوص تو اين آرام قدم برداشتن چيز جذابي نمي‌بينه.
البته يه وقت ديگه همين آدمها چون منو آدم جدي‌اي!! ميدونن از دوستي با من که فکر ميکنن سنگين و پر تعهد ميشه نگرانن. البته اگه ميدونستن که من هنوز با واژه «تعهد» مشکل دارم يه مشکل اساسي ديگه هم باهام پيدا ميکردن!!! ... خوبه که آدم بفهمه ديگران زندگي رو چه جوري دوست دارن و خوبه که با هر نگاهي کنار بيايم که حتما علتي داره. اما اصلا مگه گاهی تنهايي همراه با آزادي و اشتياق چيز بديه؟

گفتم : من همه چيز رو سيال مي‌بينم، نه اينقدر قراردادي و مرزبندي شده.
گفتم : شايد الان براي من نشستن کنار دوستم در دانشگاه و خوردن يه چايي خيلي زيباتر و عاشقانه‌تر از اين باشه که به خونه‌م دعوتش کنم. شما ممکنه بگيد من الان يه جوريم و وقتي که ازش انتظار زيادي نشون دادم يه اتفاق ديگه توم افتاده که شما دوست نداريد. اما اينها همش براي من احساسات ناب زندگين که به هم پيوستن. با ترکيبهاي و پيوندهاي متفاوت جسم و جان. و چيزي که اينها رو يکي ميکنه اشتياق منه. همين. و گرنه ما همه اين کارها رو ميتونيم با هر آدمي بکنيم که هيچ اسم زيبايي هم نشه روش گذاشت.
.
.
گفت اگه تو سيال و روان باشي، منم راحتم. طوري که هر چي پيش اومد، به هر چي برخوردي بازم سيال باشي، در برابرش نشکني. طوري که هم از تلخي و هم از شيريني لذت ببري. اگه اينجوري باشي بهت ايمان پيدا ميکنم و اگه اينو تو خودت نميبيني ميشه همون حرفهايي که ديشب بهت زدم!
اگه از قدرت خودت مطمئن نيستي، من بايد به جاي تو عمل کنم. من بايد دريغ کنم و من بايد تو يه شب زمستوني اون حرفها رو بهت بزنم.
.
.
اين حرفها رو که خونديد دچار اشتباه نشيد. من اين رابطه رو در اين زمان يک رابطه خيلي دوست داشتني يا يک رابطه عاشقانه نميدونم. تازه کلي هم درگيري ذهني ديگه دارم که بايد سر و سامانشون بدم. ما فقط با هم حرف ميزنيم، البته شبها. همين.
اما چون فقط با هم حرف ميزنيم و وارد حيطه‌هاي پيچيده‌تر نشديم، تونستيم يه کم با هم کنار بيايم. تونستيم يه کم آزادي و اشتياق رو و دوستي رو با هم تصور کنيم. اين اتفاق براي من مهم بود.
.
.
و البته نگرانم که او هم يک دفعه دچار اشتباه نشه و فکر نکنه که من هم در اين ميان فقط انرژي‌ دهنده و زندگي سازم. من هم به وقت خودش بي‌جنمي‌هاي خودم رو خواهم داشت. به خصوص اگه رابطه بيشتر پيش بره. اگه خداي نکرده يه روزي رابطه‌مون به اونجاها رسيد! اميدوارم خدا کمکم کنه. چون ديگه توان يک آزمايش بزرگ و دوبار گزيده شدن از يک سوراخ رو ندارم.
اما خوشحالم که دست کم کمي از نگرانيهاي او برطرف شده و حالا ما ميمونيم، با زندگيامون، با خودمون و کارهامون و آدمهاي متفاوت اطرافمون. واقعا که «مارگوت بيکل» راست گفته که : «زندگي سخت ساده است و پيچيده نيز هم.»








۱۳۸۱ دی ۴, چهارشنبه

يه دوست بزرگ داشتم و البته دارم! که رابطه‌م باهاش فقط گپ زدن اينترنتيه!!!
جالبه؟ آدم به يکي که فقط باهاش «چت» کرده باشه خيلي راحت بگه بزرگ؟ هر چي دوست داريد بگيد ولي اون آدم هنوز به نظر من آدم بزرگيه.
.
.
آره گفتم «هنوز». ناراحتي امشبم از همينجاس. امشب باهاش دو ساعتي حرف زدم و دوست داشتم خدايي که اينقدر اونو دوست داره و شايد يه کم هم منو، اين ماجرا رو ديگه دست کم بين ما ايجاد نکنه.
من اين رابطه رو در يک يگانگي ناب مي‌ديدم ... رابطه‌اي که از اين قاعده بازي وحشتناک دنياي ما بالاتر رفته باشه. و واقعا برام اين يگانگي مهمتر از نزديکي بيشترم بود. به همين دليلم به خاطر هيچ نزديکي احمقانه‌اي عجله نميکردم.
.
.
اما باز همونطور شد. انگار بعضي چيزا، بعضي چيزاي ديگه رو واجب الوجود ميکنن!!!
مثلا رابطه داشتن ترازو رو!!! يعني يه رابطه يا بايد اين وري بشه يا اون وري.
يا من زيادتر اون رو بخوام و اون مجبور بشه منو آگاه کنه، يا اون منو بيشتر بخواد و من زودي علاقه‌مو بهش از دست بدم!!!
باور کنيد من ديگه مشکل زيادي ندارم با اينکه ديگران بخوان به خاطر اطمينان خودشون از اشتباه درم بيارن. باور کنيد که هر دو طرف ماجرا براي من ناگواره. مشکل من با خود ترازو لعنتي‌يه. که تازه ما معمولا در يک زمان در يک جا اينوري هستيم و در جاي ديگه اونوري!!!
.
.
يعني شکل ديگه‌اي ممکن نيست؟ واقعا ممکن نيست ما دست کم در يک يگانگي نسبي و تناوبي در کنار هم باشيم؟
نميدونم و يا شايد اميدوارم که تکيه و اميد من به اين دوستي بتونه مثل قبل از اين اتفاق شوق انگيز باشه.
.
.
نميدونم اين شوق دقيقا به چي بود؟
به بزرگيش بود و اينکه من با اين دختر ميتونستم درباره دغدغه هاي عميق و جديم حرف بزنم؟ به چيزهايي بود که بهم نشون ميداد؟ به دست يافتن بهش بود؟ يا به يه احساس يگانگي ناب؟ حتي در اين حد ساده که اون براي من يک انسان بزرگ و متعالي بود (و هست) و او هم نوشته‌هاي منو دوست داشت؟
نميدونم ... واقعا نميدونم شوقم به چي بود. آخه تو رو خدا حقش بود؟ اون امشب ميخواست حسابي منو و اشتياقم رو کالبد شکافي کنه و حتی از چند ثانیه سکوتم هم نتیجه گیری میکرد. واقعا هیچ راه دیگه ای غیر از این همه قراردادی دیدن دنیا و یک بعدی دیدن پدیده ها و آدمها نداریم؟
.
.
تو کتاب «عشقهاي خنده‌دار» ميلان کوندرا فصلي هست با عنوان «بازي اتواستاپ».
من وقتي اين فصل کتاب رو خوندم واقعا خوشحال شدم که زنده‌م و فرصت خوندن اين کتاب رو از دست ندادم!!!
کتاب رو دوستي برده و جمله‌هاش دقيقا يادم نيست :
بين دختر و پسري که دوست بودن سوءتفاهم وحشتناکي پيش اومد که انگار همه چيز تموم شد. دختر گريه کرد و دستش رو روي دست پسر گذاشت. اما پسر انگار ديگه نميشناختش. دختر گريه ميکرد و ميگفت : «من خودمم ... من خودمم.»
و نويسنده اين فصل رو با اين جمله تموم کرد ... (همين جمله اي که من رو تکون داد، همين جمله يگانه اي که براي من اميد به زندگي به همراه مياره) :
«مرد بايد مهربانيشو از جاي دوري فرابخونه ... »
.
.
الان اميدوارم ما هم بتونيم مهربوني‌هامون رو دوباره پيدا کنيم.
اگه همين دوست بزرگم اين نوشته رو بخونه، حتما باز بهم ميگه خيلي سرد و تلخم و من هم باز ميخوام بهش بفهمونم که من تلخ و سردم ولي دوست ندارم تلخ و سرد باشم به خصوص با تو. اما باز واژه‌هاي مناسب به زبانم نمي‌ياد.






۱۳۸۱ دی ۱, یکشنبه

فردا و چند روز پيش روم از همون وقتايي‌يه که بايد خودمو دوباره احيا کنم.
بايد زندگي، روحيه و توانم رو براي معماري کردن شکل بدم.
آخه من در برابر خودم و معماري مسئولم!!!
شايد بد نباشه چند روزي کمتر اين طرفا آفتابي بشم، تا يه کم ساعات روز و شبم رو دوباره پربار کنم و بعدش يه کم بهتر از اين کامپيوتر وقت خراب کن! استفاده کنم.
تصميم گرفتن و براي يه مدت کنار گذشتن چيزي که عادت بي فکر تو به اون داره ساعات زندگيتو از بين ميبره، کار سخت و بزرگيه. بزرگ مثل همون «فرهنگ»ي که گاهي خيلي نازنين ميشه!!!

۱۳۸۱ آذر ۳۰, شنبه

و همين امشب به دختري که گمان ميکردم کمي ميشناسمش براي يادآوري يه کار اداري زنگ زدم. انگار داشت گريه ميکرد. فکر کردم باز از دست يکي از امثال من داغون شده. ميخواستم زود مکالمه رو تموم کنم که به نظرم اومد دوست داره با هم کمي حرف بزنيم. انگار امشب خيلي دلتنگ بود. آخه امشب شب يلداس و اين دختر نازنين تو خوابگاه سوت و کورشون دور از خانواده‌شه و حتي نتونسته با مامانش تلفني صحبت کنه.
.
.
شاخ درآورده بودم. اصلا درباره اين آدم چنين تصوری نداشتم. برای اينکه يه کم حال و هواش عوض بشه چند تا سوال از کارای امروزش کردم. شرايط خونه خودمون رو تو اين شب که گويا شب يلداس براش توصيف کردم و چند دقيقه‌اي مثل يک کودک يه کم بزرگتر ناز کودکانه‌ش رو کشيدم.
.
.
فکر ميکنين اين يادداشت رو درباره کي نوشتم؟ درباره دختري که عاشقشم؟
نه اين نوشته‌ها درباره همون آدمي بود که ديگه از قلبم کنارش زدم و چند شب پيش ظاهرا خيلي ازش بد گفتم.
بهتون گفتم که اينها فقط احساسات منه. احساسات لحظات مختلف زندگيم، احساسات انساني نابي که هيچ قطعيتي سرشون نميشه.
امروز يکي از دختراي همکلاسي بهم گفت : «نوشته‌هات خيلي خطرناک شده. اگه من جاي کسي بودم که اون چيزا رو درباره‌ش نوشتي پاره‌ت ميکردم.»!!!
.
.
از شنيدن اين حرف دمغ شدم. واقعا تأسفبار ميشه اگه اين نوشته‌ها موجب ناراحت شدن يه آدم يا خشمگين شدنش بشه. اونم اين نوشته‌هايي که دست و پا زدن، تکاپو و جستجوي يه آدم ديگه‌س براي زندگي کردن.
بايد بيشتر مراقب باشم.
.
.
من اينجا فقط احساسات شخصيمو بيان ميکنم. و تصورم اينه که هرگز اون آدم اينجا رو نخونه. اما اميدوارم اگر هم اينجا رو خوند بدونه که اينها احساسات منه، نه حتي نظرها و ديدگاههام. و بدونه که من از اين نوشته‌ها قصد بيان يک واقعيت در مورد کسي رو نداشتم چون ميدونم که هيچ کس واقعيتي در مورد ديگري نميدونه.
و باز اميدوارم اونقدر منو شناخته باشه که بدونه ديگه اين حرفهاي من اصلا به معني بد و گناهکار ديدن اون آدم نيست.
ما هر کدوم زندگي خودمون رو سپري ميکنيم و گاهي هم از کنار هم ميگذريم و هيچ کدوممون هم توان رعايت همه آدمهاي اطرافمون رو نداريم. هرکدوممون به دنبال روياهاي شخصي خودمون هستيم و نوشته‌هاي اينجا هم فقط دلتنيگي‌ها، شاديها و روياهاي يکي از اين آدمهاس.

۱۳۸۱ آذر ۲۸, پنجشنبه

...
جاده‌ها با خاطره قدمهای تو بيدار مي‌مانند
که روز را پيشباز مي‌رفتي،
هر چند
سپيده
تو را
از آن پيشتر دميد
که خروسان
بانگ سحر کنند.
...
دريا به جرعه‌يي که تو از چاه خورده‌ای حسادت مي‌کند.


«احمد شاملو»


۱۳۸۱ آذر ۲۷, چهارشنبه

امروز تو جشنواره دانشجويي دانشگاه تهران ديدمش. همون کسي رو که زماني دوستش داشتم. دلم براش سوخت و باز هر چي ازش تو دلم بود – حتي چيزای همين چند روز پيش – از تو دلم محو شد.
.
.
ميدونين دقيقا همين فرايند باعث شد رابطه ما (يا بهتر بگم دوست داشتن من) حدود يک و سال و نيم طول بکشه. اون بارها و بارها کارهاي وحشتناکي ميکرد که ميتونست هر رابطه‌اي رو تموم کنه، اما وقتايي که تنها ميشد توش يه مظلوميتي ميديدم که دلمو پاک ميکرد و دوباره دوستش ميداشتم. و البته اون وقتي از تنهايي و ضعف درمي‌اومد بهم ميفهموند که نميخواد بهش فکر کنم!!!
... و هرگز اينجا نخواهم گفت که عاقبت اين دلسوزي و محبت به کجا کشيد و يه روز ظهر بهم چي گفت.
.
.
اما امروز هم بعد از اين همه، بعد از کنار گذاشتن همه دوست داشتنها باز دلم براش سوخت.
اشتباه نکنيد! اين دلسوزي نشانه خود بزرگ بيني من نيست. شايد بيشتر نميخوام در حقش بدي کرده باشم.
.
.
ديروز حس کرده بود که تو کار کنارش زديم و امروز تو جشنواره معماري من ميبايست بيشتر هواي يه آدم ديگه رو ميداشتم!! و اونم خيلي تنها بود ... و همه اينها منو دلواپس اون ميکرد.
.
.
عصر که برگشتم بهش زنگ زدم. ديگه دوستي باهاش شوقي تو دلم نميندازه، اما چند دقيقه با شوق باهاش حرف زدم. خوشبختانه اون هم ديگه اين مواقع حال آدمو نميگيره. آخرش هم دلم نيومد بهش نگم که باهاشون کرمان نميرم. گرچه با توجه به کاراي اون اصلا درست نبود که من تصميم خودمو بهش بگم. اما اون مسئوله کاراي سفر شده و حس ميکردم غمگين ميشه اگه يه دفعه ببينه خيلي از بچه‌ها نمي‌يان.
نمیدونم بودن من برای اون اصلا هیچ فرقی میکنه یا نه، اما آخرش در زماني که هردومون ميدونيم زندگي بين ما ديگه تموم شده بهش گفتم : «.....! باز اگه احساس کردي که بچه‌ها کم تعدادن و بودن من اونجا لازمه و ميتونم دنبال کارا برم بهم بگو و بدون که ميام»
.
.
و من ميدونم که اون حتي اگه عاشقانه منو دوست داشته باشه، هرگز به من نميگه که همراهشون برم.
اون هميشه غرورش رو حفظ کرد و من هميشه غرورم رو ميشکنم.
اما فکر ميکنم تو اين دنيايي که ما زندکي ميکنيم اونايي که ميتونن به خاطر ديگران غرورشون رو بشکنن خيلي بزرگترن.


۱۳۸۱ آذر ۲۶, سه‌شنبه

امروز تمام مدت تو دانشگاه ما برف مي‌باريد.
من ماکت طرح معماريمو مي‌ساختم؛ در اندازه بزرگتر. برای اينکه فضاشو بهتر حس کنم.

۱۳۸۱ آذر ۲۵, دوشنبه

يادداشت ٢٢/٨/٨١
در راه بازگشت از روستاي سپه سالار
.
.
... و آرام آرام همان يک ذره آزار ديدن و تجديد خاطرات و يادآوري احساسات کمي در جانم نفوذ کرد و باز اندکي آن غمهاي بزرگ گذشته را مزمزه کردم. چرا؟
.
.
به يک مفهوم فکر ميکنم : «فضاي امن». من در ميان همکلاسيهايم و در اين سفرها که زندگي را پررنگتر ميکنند، فضاي امني ندارم و اين علت غمگين شدنم است.
ديشب با خود فکر کردم واقعا دليلي ندارد دو هفته ديگر با آنها به کرمان بروم. هر چند از ابتدا باني اين گونه سفرها بودم و نميخواهم فرصت سفر رفتن را از دست بدهم، اما نبايد با آنها به سفر بروم. مگر کمر به ناراحتي خود بسته‌ام؟ و چقدر بايد چوب احساس محبت و مسووليت بيخودي خود را بخورم؟
.
.
واقعا سر ناسازگاري ندارم. اما هر کس ظرفيتي دارد. بعضي و به خصوص او در سرمستي سفرها فقط به فکر خوش گذراني خودشان هستند و ديگر هيچ چيزي را نمي‌بينند. البته اين ديگر براي من مسأله‌اي عادي شده و ناگوار نيست. اما ناگواريهاي گذشته را براي لحظاتي به ذهنم مي‌آورد : آن لحظات سفرهاي گذشته که من و او ظاهرا دوست بوديم، اما او در تمام لحظات فقط به فکر لذت بردن خودش بود و براي رسيدن به آن از هيچ بي وجداني، فراموشي و آزاري فروگذار نبود و من احمق که با او به دنبال معناهاي زيباي يک دوستي بدون تعهد و انتظار بودم.
.
.
اينها نبايد براي يک لحظه ديگر به ذهنم بيايند. براي همين است که نبايد ديگر همراهشان سفري بروم. هر چند که دوست داشتم سفر شادي ميداشتم و هر چند که ديگران هرگز مرا نمي‌فهمند و درباره من که ديرزماني در تکاپوي پايداري و وفاداري به کلاس بودم دهها فکر نامربوط ميکنند.
.
.
درباره واژه «فضاي امن» بيشتر توضيح خواهم داد.



۱۳۸۱ آذر ۲۴, یکشنبه

يادداشت ٢١/٨/٨١
در روستاي سپه سالار
.
.
دريغا که آن دوست داشتن من، آن دوست داشتن تمام شده من، آن دوست داشتن به گند کشيده شده من، طبيعي ترين شکل شکوفايي را در من داشت.
گرچه ديگر کاملا آن را بي معني و نازيبا ميبينم اما گاهي يادآوري تلفيق زيباي جسم و جان اين عشق در وجود پاک آن زمان من به حسرتم مي‌اندازد و کمي ناراحتم ميکند.
آيا ميتوانم در زندگيهاي جديدم آن تکامل زيباي عشق را دوباره بيافرينم؟
.
.
جرقه دوست داشتن که آرام آرام در وجودم جان ميگرفت، نيزويش را مديون روح و جان او بود که زيبا ميديدمش و اين دوست داشتن که آرام آرام عميقتر ميشد و توجيه مي‌يافت به جسم و پيکرش نيز تسري مي‌يافت.
چه تلفيق زيبايي ... زيبايي خطوط اندامي که عاشقانه دوستش ميداشتم و شوق نزديکي و در آغوش کشيدن جسم و جان او.
البته از آنجا که از آن زيبايي ديگر اثري نماند و آن دوست داشتن پاک در نهايت آنقدر بي معني و کثيف شد که تمام معناها و زيباييهايش را از دست داد، تنها نوعي تمايل عجيب و شايد خجالت آور جسماني در آن مانده بود. تمايلي که از نوعي فروخوردگي روحي سرچشمه گرفته بود ...
.
.
در اين سفر پرماجرا که کمي از آن سخن گفتم يکي دو برخورد احمقانه از او مرا به ياد گذشته انداخت و بعد تداعي زيبايي جسم او در نظر من. خاصيت سفر اين است. برخوردها و زندگيها بينهايت گسترش مي‌يابند. واقعا من ديگر او را زيبا نمي‌بينم. نميدانم در آن لحظه چه حماقتي به من دست داد.
بايد از اين ناراحتي و دلتنگي يک چيز را کنار بزنم : احساس دوري از جسمي که دوستش دارم. چون وقتي ديگر دوستي و مهري نمانده از آن جسم چيزي جز مرداري بدبو نمي‌ماند.
و تنها چيزي که بايد در يادم بماند : بازيابي زلالي روح در دوست داشتن و تلفيق عاشقانه جسم و جان آن که دوستش دارم در قلب من.

۱۳۸۱ آذر ۲۳, شنبه

يادداشت ٢١/٨/٨١
در روستاي سپه سالار
.
.
يک روستاي دورافتاده در دل کوه. يک خانه سرد در دل شب. دره‌اي و رودي و درختاني همه پوشيده از برف.
و تو که ناگاه در اين دنياي غريب و نامنتظر پرتاب شده‌اي.
همه جا جز اتاق و ايوان خانه تاريک و پوشيده از برف : بايد همين جا بماني، بدون هيچ امکان ارتباطي با دنياي هميشگي.
.
.
انتظار داشتم همه چيز مثل گذشته باشه، همه چيز، حتي مقدار سردي هوا. اما يه دفعه ديدم که همه جا رو برف گرفته و سرما داره کم کم تا مغز استخونم ميره. انگار اين سرماي شديد داشت دنياي اطرافمو به يادم مي‌آورد ... فقط حيف که مي‌بايست زود يه دستشويي پيدا کنم!!!
.
.
فضاي نامنتظر، شب و برف و آزادي و رؤيايي کمسو ...
.
.
تو اتاقي که زمينش به سردي قالب يخ بود، دوبار شطرنج بازي کردم. هر دو بار بردم. خيلي وقت بود که خودم سراغ اين بازي دوران بچگي و نوجواني نرفته بودم.
بعد هم خوردن شامي که اونقدر همه توش دست ميبرن که آخرش گرسنه ميموني.
.
.
و آرام آرام دوست داشتن زندگي با همه چيزش : سرما و لرز ... خاطرات تلخ و آزار ديدن ... درخت و برف ... و باز هم آزادي و رؤيا، اين گوهرهاي توأمان هستي.
.
.
اينجوري شد که چراغ نفتي رو ول کردم و زدم بيرون تو سرما و برف ... و براي لحظاتي واقعا به خودم و رؤياهام فکر کردم.
.
.
انگار که احساس سرماي شديد و تحريک سخت حواس و اعصاب بدنم به من احساس لمس طبيعت و زندگي داده بود.
.
.
از اتاق زدم بيرون. تو يه اتاق کوچيک سيزده نفري نشسته بوديم. خوش بوديم. اما تنهايي هم چيز ديگه‌اي بود. زدم بيرون. واقعا در اون لحظات تا حد قابل قبولي از تمام تلخيها و ناراحتيهاي اطرافم آزاد بودم.
اول رفتم دستشويي. چند تا از دخترا کمين کرده بودن که گلوله بارونم کنن. حرفاشونو ميشنيدم. از در که بيرون اومدم حسابي زدنم. ولي من هيچ دليلي براي عکس‌العمل نشون دادن نديدم. کاملا آزاد بودم و انگار کمي خودمو پيدا کرده بودم و نميخواستم بيخودي درگير ديگران بشم. ميخواستم به کمک اين قدرت و آزادي که بدست آورده بودم يه کم خودم رو و رؤياهاي دورم رو دنبال کنم.
.
.
راه روستا رو که از جلو خونه‌مون ميگذشت قطع کردم و وارد دشت کوچيک پاي کوه شدم. مثل هميشه يه کم وظيفه مراقبت و پدربزرگي!! رو براي همون دخترهاي هميشگي انجام دادم. ازشون عکس گرفتم و ولشون کردم. او مثل هميشه دوست داشت منو پل خوش گذروني خودش بکنه و تنهاييمو خراب کنه. اما من ديگه کاملا آزاد بودم و اون زمان او و ديگران قدرت شکستن تنهايي، کثيف کردن رؤياهام و ناراحت کردنم رو نداشتن. من جدا شدم، راه خودم رو رفتم و ميخوندم : «مرا تو بي سببي نيستي / به راستي صلت کدام قصيده‌اي اي غزل؟ ...»
.
.
و در اين ميان برف باريدن گرفت ... و من بارش برف را روي شاخ و برگ درختان نگاه کردم و خود را و گاه رؤياهايم را مزمزه کردم.
.
.
چند دقيقه‌اي نازمو کشيدن و بعد نااميد شدن و منو ول کردن. خوشبختانه دو تا پسر خوب وجود داشت که بخوان تو اين فضاي مساعد حال کنن! پنج شش نفري شروع کردن به تو سر و کله هم زدن و جيغ و داد کردن.
اما من ديگه هيچ حسادتي بهم دست نميده. هر دو داشتيم زندگي ميکرديم، هر کدوم يه جوري.
ولي چيزي که قطعا هيچ کس نميفهميد اين بود که من گوشه گيري و تو خود بودن رو شيوه هميشگي زندگي نميدونم و اتفاقا خيلي هم دوست داشتم که با چند تا آدم در نهايت شادي و بي فکري برف بازي ميکردم. (البته من هميشه با هم بودن ناب رو در سکوت و لبخند به با هم بودن با آهنگ بند تنبوني و رقص و جيغ و داد و اداي راحتي و متجدد بودن رو در آوردن ترجيح ميدم.)
.
.
اما نمي بايست، ديگه نمي بايست بعد از دو سال تجربه کردن و آزار ديدن و درد کشيدن باز دنيا رو سبک ميگرفتم و فراموش ميکردم.
اين بار ديگه جاي محکم گرفتن بود. ميبايست ديگه خودمو و زندگيمو با او و امثال او قسمت نکنم. مي‌بايست خود بودنم رو هزار بار بيشتر از بودن با او دوست مي‌داشتم.
.
.
... و هنوز برف مي‌باريد.


يادداشت ١٩/٨/٨١
هنگام برگشتن از رشت، در اتوبوس
.
.
نيمه شب از سفر برميگردم. تو اتوبوس فيلم «شب يلدا» رو نشون دادن. چند وقت پيش هواي ديدن سکانس دومش به سرم زده بود. امشب هم کمي چسبيد.
.
.
همسر و بچه‌هاي مرد تو فرودگاه ازش جدا شده بودن. اونا رفته بودن خارج که برگردن، ولي انگار خود مرد هم ميدونست که اتفاقات بدي افتاده و داره مي‌افته.
و بعد تو سکانس دوم :
مرد پشت فرمون نشسته بود. شب بود و بيرون تاريک. ترانه‌اي قديمي (گويا از ويگن) شروع شد و مرد زد زير گريه. همينطور زار زار گريه ميکرد و ميرفت ...
«مرد همچون پلنگي در نيمه شب نعره برکشيد.»
.
.
گريه کردن کار بزرگيه. گريه کردن زلالي خاصي ميخواد. من معمولا وقت ناراحتي فقط بغضم ميگيره. نميدونم با اين شيوه جديد زندگيم هيچ وقت بغضم مي‌ترکه يا نه ... و مثل خيلي چيزاي ديگه هم دوست دارم زار زار گريه کنم، هم خودم رو جوري کردم که ديگه کارم به اونجا نميکشه.
.
.
تو سفر خيلي کار داشتم. زير اين بارون دوست داشتني مدام مشغول راه رفتن با کلي وسايل سنگين و خيس شدني و التماس کردن و عکس گرفتن بودم.
خوب بود. تقريبا از پس کار براومدم. اما از اونجايي که به کار باارزشي تو معماري مربوط نميشد زياد خوشحال نبودم. تازه يه کم دمغ هم بودم که از کار اصلي معماريم جا موندم. سيستم آموزشي ما اينطوريه ديگه.
.
.
تو سفر گاه و بيگاه يه جوري خودمو به اينترنت وصل ميکردم. اما امکان ديدن وبلاگم و فارسي نوشتن رو پيدا نکردم.
يکي (يا شايد خودم) بهم گفت : مسخره! منظورت از خواب ديدن تو يادداشت قبلي چت کردن بود؟
نميدونم اون موقع چقدر جدي به خواب ديدن فکر ميکردم. ولي الان مطمئن‌ترم که خواب ديدن، خواب ديدنه! و ارزشش در همين خواب بودن و حقيقت داشتن شخصيشه.
و من دست کم در دنياي خوابهام ميتونم و هر جوري که دوست دارم فکر کنم، آرزو کنم و زندگي کنم.

۱۳۸۱ آذر ۱۷, یکشنبه

Man alan to ye shahre digam ... to ye shahre khoob... . Alan dare baroon miad va man to ye coffeenet neshastam va be system unicode dastrasi nadaram. engare zabanam ro az dast dade basham ... khaili doost dashtam to inja, to in shahr gharib, to in asre barooni, yedafe to coffeenet yeki ro mididam!!! injori dige ehsase gharibi ham nemikardam va bishtar behem khosh migzasht ... doostio mehre ke be adam ehsase dar vatan boodan mide ... taze age ye adame doostdashtani ro mididam ye ehsase khoobe dige ham behem dast midad ... ehsase shekastan faseleha, ehsase parvaz kardan va bimakan shodan be komak teklonojie ke hamishe azash nalanam.

۱۳۸۱ آذر ۱۵, جمعه

ناخودآگاه به سمت تلفن ميرم و گوشي رو برميدارم. خوب آدم وقتي دوست داره با کسي که خیلي ازش دوره صحبت کنه، ميتونه بهش زنگ بزنه ديگه.
.
.
اما انگار يه دفعه متوجه ميشم که من ازش هيچ نشوني ندارم، که فقط يکي دوبار به خوابم اومده و زود هم رفته.
.
.
بيحواسي خودمو ميخندم ... سعي ميکنم با صحبت کردن با چند نفر ديگه اين بي ارتباطي رو جبران کنم. چند شماره اول تلفن هر کدومشون رو که ميگيرم حس ميکنم صحبت کردن با اونا الان اصلا راضيم نميکنه ... دستم رو ميذارم رو دگمه قطع کردن تلفن ... اما گوشي رو تو دستم نگه ميدارم.
.
.
باز فکر ميکنم ... دستم تلفن رو قطع کرده اما گوشي تلفن رو رو قلبم ميذارم و باز فکر ميکنم.
.
.
چند شب پيش تو خواب ديدم که بهم گفت : «منم دوست دارم روزي برسه که اسمم رو بهت بگم». نميدونم کي خوابم و کي بيدارم، ولي گاهي دوست دارم تا ميتونم بهش نزديک بشم و گاهي حس ميکنم تمام اين زيبايي رو همين دوري و آزادي آفريده که اگه به هم نزديک بشيم ممکنه تصوير زيباي هر دومون خدشه‌دار بشه و ديگه هيچ معناي نابي براي هم نداشته باشيم.
.
.
به هر حال همين خواب ديدن هم فرصت نابيه ... .

۱۳۸۱ آذر ۱۳, چهارشنبه

تو دانشگاه سر كلاس و وقتي كه از كلاس زده بودم بيرون - كه برم دستشويي آبي به صورتم بزنم - يه نوري تو وجودم حس ميكردم. يه شوق، يه اميد، يه انگيزه و يه انتظار براي تموم شدن كلاس و برگشتن به يه خونه.
.
.
اين جور احساسات نابي مدتييه خيلي دير به دير بهم دست ميده. ممكنه فكر كنين انتظار ديدن دختري كه داريم با هم دوست ميشيم اين شوق رو تو دلم ايجاد كرده. ولي نه تو خونه‌اي كه من براي رسيدن به اون و حضور توش انتظار ميكشيدم، هيچ معاشقه‌اي و هيچ يگانگي‌اي به شكلي كه معمولا ميشناسيم در انتظارم نبود.
.
.
عمه‌م كه تازه از شوهرش جدا شده و دو تا بچه‌ش با علاقه و شوق فراوان منتظر من بودن. منتظر حضور من تو اون خونه. تو اون خونه دلتنگ.
شوق و علاقه بين ما و اين رابطه نابي كه انگار من و عمه‌م لحظاتي با هم داريم نيرويي از هستيهاي پاك وام ميگيره. نيرويي كه من مجراي بروزش ميشم. نيرويي كه باعث ميشه من و حضور من اونجا زندگي رو به جريان بندازه. زندگي رو، اشتياق رو و اميد رو و البته فراموشي رو.
.
.
ميتوانم نگه دارم دستي ديگر را
زيرا كه كسي دست مرا گرفته است،
به زندگي پيوندم داده است.
.
.
بعد از كلي تو ترافيك گير كردن به خونه عمه‌م رسيدم. چند شب بيخوابي حسابي چهره‌م رو بهم ريخنه بود. صبح از فرط خستگي نتونسته بودم حتي صورتم رو اصلاح كنم و اين موضوع عمه‌م رو كه منو عاشقانه دوست داره كسل ميكنه.
وسايل اصلاحمو آورده بودم … بعد از چند دقيقه‌اي كه تو دستشويي غيبم زد با چهره و صورت بشاش بيرون اومدم ... عمه‌م خوشحال شد … با هم نشستيم پاي تلويزيون و يه سريال رو نگاه كرديم ... نقاشيهايي رو كه بچه‌ها كشيده بودن ديدم. البته جلوه كه بچه بزرگتر عمه‌مه ديگه خيلي كم حرف شده و منم كه بايد حرفي از زبونش بيرون بكشم.
بعد از سريال رفتيم تو آشپزخونه عمه‌م كه براي من هميشه گرمه نشستيم … دور همون ميز خودرنگ گرد هميشگي. و مثل هميشه عمه‌م غذايي رو كه با زحمت فراوان براي من درست كرده بود آورد. سفره مثل هميشه پر از مخلفات و چيزاي رنگارنگ بود. همه چيز مثل هميشه … و من هم مثل هميشه غذا رو با نهايت شوق و اشتهاي واقعي خوردم و بعدش هم چاي و شكلات باز مثل هميشه.
.
.
تو اين خونه نازنين و تو قلب اين آدمهاي نازنين انگار فقط دو چيز مثل گذشته نبود : يكي قلب عمه‌م كه به خاطر سكوت آگاهانه هر دومون نميدونم دقيقا توش چي ميگذره و اون يكيم قلب من كه خيلي بيشتر سرشار از شادي و زندگي بود … به خاطر اشتياق ناب اونها و حضور انسان وار خودم. حضوري كه زندگي رو تو يه خونه براي ساعاتي هم كه شده گرمتر ميكرد.

۱۳۸۱ آذر ۱۱, دوشنبه

چند روزيه خيلي گرفتارم. هر چي وقت دارم يا صرف تنبلي و کارهاي بيخودي ميشه يا صرف کار سخت معماريم. اين روزها بايد خيلي تلاش کنم ... زمان حساسيه و اگه کم کاري گذشته رو ادامه بدم، تو معماري يه آدم زير عادي ميشم.
.
.
با سه نفر از دوستام قرار گذاشتيم که تو آتليه دانشگاه جدي کار کنيم. آخه جو کلاس بدجوري شل و ول شده. خودمون رو از بقيه جدا کرديم، جاهامون رو همگي برديم ته آتليه، ميزامونو دور هم چيديم و براي روزهاي خاصي قرار گذاشتيم که حتما تا آخر وقت کار کنيم. اين کار باعث ميشه هر کدوم نوبتي جلوي تنبلي بقيه رو بگيريم.
هر سه تاي دوستام پسرن. خوشبختانه ديگه اين خريتها توم تموم شده که هر تصميمي که بگيرم دختر مورد علاقه‌م رو هم به زور بندازم توش يا نگران دوري گرفتن از اون باشم. همين کار ابلهانه هميشه باعث ميشد نتونم هيچ کار بزرگ شخصي بکنم. کار بزرگ کردن نياز به خود بودن داره. در زمان کار فقط به خودت و کاري که ميکني فکر کني : با آزادي ذهن شروع کنم به خط کشيدن و ساختن فضا.
.
.
و البته قرار هم نيست ما پسرها خيلي با هم هماهنگ باشيم. شايد اونا فکر کنن که ما لزوما حالا خيلي با هم جور شديم که اين کار رو ميکنيم. من اينطور فکر نميکنم. من خيلي وقتا از رفتارهاي همين آدمهام خوشم نمي‌ياد (و احتمالا دوستام هم از رفتارهای من). ولي چيز مهمتر کاريه که داريم ميکنيم و اينکه الان براي من کار روي طراحي معماري به يه جور خودسازي و آزمايش بزرگي شخصي تبديل شده ... بايد تمام نيروم رو بذارم و بعد از کمترين لغزشها خودم رو دوباره احيا کنم ...