۱۳۸۱ آذر ۳۰, شنبه

و همين امشب به دختري که گمان ميکردم کمي ميشناسمش براي يادآوري يه کار اداري زنگ زدم. انگار داشت گريه ميکرد. فکر کردم باز از دست يکي از امثال من داغون شده. ميخواستم زود مکالمه رو تموم کنم که به نظرم اومد دوست داره با هم کمي حرف بزنيم. انگار امشب خيلي دلتنگ بود. آخه امشب شب يلداس و اين دختر نازنين تو خوابگاه سوت و کورشون دور از خانواده‌شه و حتي نتونسته با مامانش تلفني صحبت کنه.
.
.
شاخ درآورده بودم. اصلا درباره اين آدم چنين تصوری نداشتم. برای اينکه يه کم حال و هواش عوض بشه چند تا سوال از کارای امروزش کردم. شرايط خونه خودمون رو تو اين شب که گويا شب يلداس براش توصيف کردم و چند دقيقه‌اي مثل يک کودک يه کم بزرگتر ناز کودکانه‌ش رو کشيدم.
.
.
فکر ميکنين اين يادداشت رو درباره کي نوشتم؟ درباره دختري که عاشقشم؟
نه اين نوشته‌ها درباره همون آدمي بود که ديگه از قلبم کنارش زدم و چند شب پيش ظاهرا خيلي ازش بد گفتم.
بهتون گفتم که اينها فقط احساسات منه. احساسات لحظات مختلف زندگيم، احساسات انساني نابي که هيچ قطعيتي سرشون نميشه.

هیچ نظری موجود نیست: