۱۳۸۱ دی ۴, چهارشنبه

يه دوست بزرگ داشتم و البته دارم! که رابطه‌م باهاش فقط گپ زدن اينترنتيه!!!
جالبه؟ آدم به يکي که فقط باهاش «چت» کرده باشه خيلي راحت بگه بزرگ؟ هر چي دوست داريد بگيد ولي اون آدم هنوز به نظر من آدم بزرگيه.
.
.
آره گفتم «هنوز». ناراحتي امشبم از همينجاس. امشب باهاش دو ساعتي حرف زدم و دوست داشتم خدايي که اينقدر اونو دوست داره و شايد يه کم هم منو، اين ماجرا رو ديگه دست کم بين ما ايجاد نکنه.
من اين رابطه رو در يک يگانگي ناب مي‌ديدم ... رابطه‌اي که از اين قاعده بازي وحشتناک دنياي ما بالاتر رفته باشه. و واقعا برام اين يگانگي مهمتر از نزديکي بيشترم بود. به همين دليلم به خاطر هيچ نزديکي احمقانه‌اي عجله نميکردم.
.
.
اما باز همونطور شد. انگار بعضي چيزا، بعضي چيزاي ديگه رو واجب الوجود ميکنن!!!
مثلا رابطه داشتن ترازو رو!!! يعني يه رابطه يا بايد اين وري بشه يا اون وري.
يا من زيادتر اون رو بخوام و اون مجبور بشه منو آگاه کنه، يا اون منو بيشتر بخواد و من زودي علاقه‌مو بهش از دست بدم!!!
باور کنيد من ديگه مشکل زيادي ندارم با اينکه ديگران بخوان به خاطر اطمينان خودشون از اشتباه درم بيارن. باور کنيد که هر دو طرف ماجرا براي من ناگواره. مشکل من با خود ترازو لعنتي‌يه. که تازه ما معمولا در يک زمان در يک جا اينوري هستيم و در جاي ديگه اونوري!!!
.
.
يعني شکل ديگه‌اي ممکن نيست؟ واقعا ممکن نيست ما دست کم در يک يگانگي نسبي و تناوبي در کنار هم باشيم؟
نميدونم و يا شايد اميدوارم که تکيه و اميد من به اين دوستي بتونه مثل قبل از اين اتفاق شوق انگيز باشه.
.
.
نميدونم اين شوق دقيقا به چي بود؟
به بزرگيش بود و اينکه من با اين دختر ميتونستم درباره دغدغه هاي عميق و جديم حرف بزنم؟ به چيزهايي بود که بهم نشون ميداد؟ به دست يافتن بهش بود؟ يا به يه احساس يگانگي ناب؟ حتي در اين حد ساده که اون براي من يک انسان بزرگ و متعالي بود (و هست) و او هم نوشته‌هاي منو دوست داشت؟
نميدونم ... واقعا نميدونم شوقم به چي بود. آخه تو رو خدا حقش بود؟ اون امشب ميخواست حسابي منو و اشتياقم رو کالبد شکافي کنه و حتی از چند ثانیه سکوتم هم نتیجه گیری میکرد. واقعا هیچ راه دیگه ای غیر از این همه قراردادی دیدن دنیا و یک بعدی دیدن پدیده ها و آدمها نداریم؟
.
.
تو کتاب «عشقهاي خنده‌دار» ميلان کوندرا فصلي هست با عنوان «بازي اتواستاپ».
من وقتي اين فصل کتاب رو خوندم واقعا خوشحال شدم که زنده‌م و فرصت خوندن اين کتاب رو از دست ندادم!!!
کتاب رو دوستي برده و جمله‌هاش دقيقا يادم نيست :
بين دختر و پسري که دوست بودن سوءتفاهم وحشتناکي پيش اومد که انگار همه چيز تموم شد. دختر گريه کرد و دستش رو روي دست پسر گذاشت. اما پسر انگار ديگه نميشناختش. دختر گريه ميکرد و ميگفت : «من خودمم ... من خودمم.»
و نويسنده اين فصل رو با اين جمله تموم کرد ... (همين جمله اي که من رو تکون داد، همين جمله يگانه اي که براي من اميد به زندگي به همراه مياره) :
«مرد بايد مهربانيشو از جاي دوري فرابخونه ... »
.
.
الان اميدوارم ما هم بتونيم مهربوني‌هامون رو دوباره پيدا کنيم.
اگه همين دوست بزرگم اين نوشته رو بخونه، حتما باز بهم ميگه خيلي سرد و تلخم و من هم باز ميخوام بهش بفهمونم که من تلخ و سردم ولي دوست ندارم تلخ و سرد باشم به خصوص با تو. اما باز واژه‌هاي مناسب به زبانم نمي‌ياد.






هیچ نظری موجود نیست: