۱۳۸۱ آذر ۲۳, شنبه

يادداشت ١٩/٨/٨١
هنگام برگشتن از رشت، در اتوبوس
.
.
نيمه شب از سفر برميگردم. تو اتوبوس فيلم «شب يلدا» رو نشون دادن. چند وقت پيش هواي ديدن سکانس دومش به سرم زده بود. امشب هم کمي چسبيد.
.
.
همسر و بچه‌هاي مرد تو فرودگاه ازش جدا شده بودن. اونا رفته بودن خارج که برگردن، ولي انگار خود مرد هم ميدونست که اتفاقات بدي افتاده و داره مي‌افته.
و بعد تو سکانس دوم :
مرد پشت فرمون نشسته بود. شب بود و بيرون تاريک. ترانه‌اي قديمي (گويا از ويگن) شروع شد و مرد زد زير گريه. همينطور زار زار گريه ميکرد و ميرفت ...
«مرد همچون پلنگي در نيمه شب نعره برکشيد.»
.
.
گريه کردن کار بزرگيه. گريه کردن زلالي خاصي ميخواد. من معمولا وقت ناراحتي فقط بغضم ميگيره. نميدونم با اين شيوه جديد زندگيم هيچ وقت بغضم مي‌ترکه يا نه ... و مثل خيلي چيزاي ديگه هم دوست دارم زار زار گريه کنم، هم خودم رو جوري کردم که ديگه کارم به اونجا نميکشه.
.
.
تو سفر خيلي کار داشتم. زير اين بارون دوست داشتني مدام مشغول راه رفتن با کلي وسايل سنگين و خيس شدني و التماس کردن و عکس گرفتن بودم.
خوب بود. تقريبا از پس کار براومدم. اما از اونجايي که به کار باارزشي تو معماري مربوط نميشد زياد خوشحال نبودم. تازه يه کم دمغ هم بودم که از کار اصلي معماريم جا موندم. سيستم آموزشي ما اينطوريه ديگه.
.
.
تو سفر گاه و بيگاه يه جوري خودمو به اينترنت وصل ميکردم. اما امکان ديدن وبلاگم و فارسي نوشتن رو پيدا نکردم.
يکي (يا شايد خودم) بهم گفت : مسخره! منظورت از خواب ديدن تو يادداشت قبلي چت کردن بود؟
نميدونم اون موقع چقدر جدي به خواب ديدن فکر ميکردم. ولي الان مطمئن‌ترم که خواب ديدن، خواب ديدنه! و ارزشش در همين خواب بودن و حقيقت داشتن شخصيشه.
و من دست کم در دنياي خوابهام ميتونم و هر جوري که دوست دارم فکر کنم، آرزو کنم و زندگي کنم.

هیچ نظری موجود نیست: