۱۳۸۱ آذر ۲۷, چهارشنبه

امروز تو جشنواره دانشجويي دانشگاه تهران ديدمش. همون کسي رو که زماني دوستش داشتم. دلم براش سوخت و باز هر چي ازش تو دلم بود – حتي چيزای همين چند روز پيش – از تو دلم محو شد.
.
.
ميدونين دقيقا همين فرايند باعث شد رابطه ما (يا بهتر بگم دوست داشتن من) حدود يک و سال و نيم طول بکشه. اون بارها و بارها کارهاي وحشتناکي ميکرد که ميتونست هر رابطه‌اي رو تموم کنه، اما وقتايي که تنها ميشد توش يه مظلوميتي ميديدم که دلمو پاک ميکرد و دوباره دوستش ميداشتم. و البته اون وقتي از تنهايي و ضعف درمي‌اومد بهم ميفهموند که نميخواد بهش فکر کنم!!!
... و هرگز اينجا نخواهم گفت که عاقبت اين دلسوزي و محبت به کجا کشيد و يه روز ظهر بهم چي گفت.
.
.
اما امروز هم بعد از اين همه، بعد از کنار گذاشتن همه دوست داشتنها باز دلم براش سوخت.
اشتباه نکنيد! اين دلسوزي نشانه خود بزرگ بيني من نيست. شايد بيشتر نميخوام در حقش بدي کرده باشم.
.
.
ديروز حس کرده بود که تو کار کنارش زديم و امروز تو جشنواره معماري من ميبايست بيشتر هواي يه آدم ديگه رو ميداشتم!! و اونم خيلي تنها بود ... و همه اينها منو دلواپس اون ميکرد.
.
.
عصر که برگشتم بهش زنگ زدم. ديگه دوستي باهاش شوقي تو دلم نميندازه، اما چند دقيقه با شوق باهاش حرف زدم. خوشبختانه اون هم ديگه اين مواقع حال آدمو نميگيره. آخرش هم دلم نيومد بهش نگم که باهاشون کرمان نميرم. گرچه با توجه به کاراي اون اصلا درست نبود که من تصميم خودمو بهش بگم. اما اون مسئوله کاراي سفر شده و حس ميکردم غمگين ميشه اگه يه دفعه ببينه خيلي از بچه‌ها نمي‌يان.
نمیدونم بودن من برای اون اصلا هیچ فرقی میکنه یا نه، اما آخرش در زماني که هردومون ميدونيم زندگي بين ما ديگه تموم شده بهش گفتم : «.....! باز اگه احساس کردي که بچه‌ها کم تعدادن و بودن من اونجا لازمه و ميتونم دنبال کارا برم بهم بگو و بدون که ميام»
.
.
و من ميدونم که اون حتي اگه عاشقانه منو دوست داشته باشه، هرگز به من نميگه که همراهشون برم.
اون هميشه غرورش رو حفظ کرد و من هميشه غرورم رو ميشکنم.
اما فکر ميکنم تو اين دنيايي که ما زندکي ميکنيم اونايي که ميتونن به خاطر ديگران غرورشون رو بشکنن خيلي بزرگترن.


هیچ نظری موجود نیست: