۱۳۸۱ آذر ۲۴, یکشنبه

يادداشت ٢١/٨/٨١
در روستاي سپه سالار
.
.
دريغا که آن دوست داشتن من، آن دوست داشتن تمام شده من، آن دوست داشتن به گند کشيده شده من، طبيعي ترين شکل شکوفايي را در من داشت.
گرچه ديگر کاملا آن را بي معني و نازيبا ميبينم اما گاهي يادآوري تلفيق زيباي جسم و جان اين عشق در وجود پاک آن زمان من به حسرتم مي‌اندازد و کمي ناراحتم ميکند.
آيا ميتوانم در زندگيهاي جديدم آن تکامل زيباي عشق را دوباره بيافرينم؟
.
.
جرقه دوست داشتن که آرام آرام در وجودم جان ميگرفت، نيزويش را مديون روح و جان او بود که زيبا ميديدمش و اين دوست داشتن که آرام آرام عميقتر ميشد و توجيه مي‌يافت به جسم و پيکرش نيز تسري مي‌يافت.
چه تلفيق زيبايي ... زيبايي خطوط اندامي که عاشقانه دوستش ميداشتم و شوق نزديکي و در آغوش کشيدن جسم و جان او.
البته از آنجا که از آن زيبايي ديگر اثري نماند و آن دوست داشتن پاک در نهايت آنقدر بي معني و کثيف شد که تمام معناها و زيباييهايش را از دست داد، تنها نوعي تمايل عجيب و شايد خجالت آور جسماني در آن مانده بود. تمايلي که از نوعي فروخوردگي روحي سرچشمه گرفته بود ...
.
.
در اين سفر پرماجرا که کمي از آن سخن گفتم يکي دو برخورد احمقانه از او مرا به ياد گذشته انداخت و بعد تداعي زيبايي جسم او در نظر من. خاصيت سفر اين است. برخوردها و زندگيها بينهايت گسترش مي‌يابند. واقعا من ديگر او را زيبا نمي‌بينم. نميدانم در آن لحظه چه حماقتي به من دست داد.
بايد از اين ناراحتي و دلتنگي يک چيز را کنار بزنم : احساس دوري از جسمي که دوستش دارم. چون وقتي ديگر دوستي و مهري نمانده از آن جسم چيزي جز مرداري بدبو نمي‌ماند.
و تنها چيزي که بايد در يادم بماند : بازيابي زلالي روح در دوست داشتن و تلفيق عاشقانه جسم و جان آن که دوستش دارم در قلب من.

هیچ نظری موجود نیست: