۱۳۸۴ آبان ۸, یکشنبه

بي هدف تو كوچه‌هاي تاريك و روشن نزديك خونه‌شون مي‌گشتم. يه دستم رو گذاشته بودم رو فرمون و يه دستمو رو دنده و فقط جلو رو نگاه مي‌كردم، چه وقتي اون حرف مي‌زد چه وقتي خودم حرف مي‌زدم. آخه حرفهايي كه مي‌زدم بي‌ربط بود. فكرم فقط يه جا بود: لعنت به من كه بايد اين قدر تو اين موقعيت بيفتم! چرا عاقبت ياد نمي‌گيرم تو همچين موقعيت نكبتي‌اي چي بگم و چي كار كنم؟


دوست سابقم رو ديدم كه اومد دم در كتابخونه و هم‌كلاسيش رو صدا كه كرد كه با هم برگردن. دوستش گفت چند دقيقه ديگه مي‌ياد و اون رفت. اول توجهم جلب نشد. اما يهو به فكرم رسيد كه اون الان تو ماشينش تنهاس و مي‌تونم برم پيشش. گفتم شايد بتونم يه كم ميونه‌مون رو درست كنم. رفتم تو پاركينگ. سعي كردم با دقت ماشينا رو ببينم كه اول من اونو ديده باشم! اما دير ديدمش. شايدم از اول مي‌دونست با اين شيرين كاري‌اي كه تو كتابخونه كرده ‌مي‌يام سراغش. رفتم كنار ماشين. در رو باز نكردم و فقط انگشتم رو زدم رو شيشه. قفل مركزي رو زد و درها رو قفل كرد. باز در زدم. نگاهم كرد. گفتم ... شيشه رو بده پايين. گفت برو. باز گفتم ... فقط چند لحظه شيشه رو بده پايين. ماشينو روشن كرد و زد دنده عقب كه بره بيرون. ديگه موندم با اين موجود چه كار كنم. اين ديگه كيه؟! گفتم بابا نمي‌خواد بري. راه افتادم كه برم، اما اون باور نكرده بود و داشت دنده عقب زيرم مي‌كرد كه زدم پشت ماشينشو و گفتم : من رفتم بابا!
گرچه كارش به نظرم خيلي كودكانه بود اما ديگه ناراحت نشدم. چون رفتنم از رو ضعف نبود. به خاطر اون رفته بودم، يا بهتر بگم به خاطر اين كه دوستيمون خوشگل‌تر از اين حرفها بود و ما فهيمده‌تر و بزرگ‌تر از اين حرفها بوديم، و كلي چيزاي مشترك داشتيم كه مي‌تونستيم تا آخر عمر تو زندگي هم ازشون خبر بگيريم. اما شايد در مورد همه اينها اشتباه كرده بودم. اون هنوز خيلي كوچيك بود. يه دختر كوچيك. عينهو دوست آيدا، تو فيلم "ديشب باباتو ديدم آيدا". يه دختر كوچيك كه خيلي زود عاشق من شد و حالا كه خودش باعث شده دوستيمون به گه كشيده بشه، ديگه اصلا توان برخورد نداره. البته اينم هست كه من بيشتر با يه بخش اون دوست شده بودم، و در واقع اون بخشش عاشق من شده بود، و احتمالا اون الان خيلي ساده همه اون شعرها و نگاه‌ها و سكوت‌ها رو دور ريخته و تو افسون خوش‌گذروني و سرعت و سفر و اينها سر مي‌كنه.


يادمه تو اون روزاي تلخ جداييمون يه روز برادرم حالش بد بود. منم كه داغون بدم افتادم كنارش و گفتم ... بغضم گرفت و گفتم : هيچ وقت ضعيف نشو، من تمام اون دوستي رو به خاطر چند روز ضعف از دست دادم.
درسته كه اون يه روز پيش خودش تصميم گرفت كه بذاره بره، درسته كه اشتباهي عاشقم شده بود و من پسري نبودم كه در عمل اونو راضي كنم، و درسته كه حالا كه خيلي از رفتاراي اون روزا و اين روزاشو مي‌بينم، مي‌فهمم كه شايد خيلي بهتر شد كه ازش جدا شدم، اما به هر حال آدم هنوز ياد خاطرات خوب تو دلش هست و افسوس ضعيف شدن اون روزاشو مي‌خوره. فكر مي‌كنم تو همچين موقعيتايي كه يكي مي‌خواد بذاره بره، عكس‌العمل آدم در برابرش خيلي مهمه. شخصيتي كه از آدم تو اون اوقات بروز پيدا مي‌كنه مي‌تونه عزم يه آدم مردد و هنوز عاشق مثل اون رو جزم كنه كه بره يا از اينكه داره تيشه مي‌زنه به ريشه دوستي پشيمونش كنه و برگرده.


انگار وقتي بيچاره دوست مهربونم يه چيزاي كوچولويي گفت من فكرم تمام اين راهها رو رفته بود و بدون اين كه اين نتيجه توم عملي بشه كه بهتره هيچ گهي نخورم و ساكت بذارم گم شم يه مدت، حرفهايي زدم كه همش تلخ بود. دوستم گريه‌ش گرفت و خودشو لعنت كرد كه چرا بدون اين كه بخواد منو ناراحت كرده. مي‌گفت منظورش اصلا چيز ديگه‌اي بوده. منم از خودم ناراحت بودم. گفتم مي‌دونم كه بيخودي زيادي تلخ شدم اما هر كي خاطرات تلخ و ترساي خودشو داره.

۱۳۸۴ مهر ۲۷, چهارشنبه

داشتم كتابخونه‌مو مرتب مي‌كردم كه چند تا از يادداشتاي زمان دوستي با "ن" رو ديدم.
يكيش براي اولين كادويي بود كه بهش داده بودم، يكيش براي آخرين كادو بود، كه وقتي ديگه معلوم بود رابطه‌مون داره تموم ميشه، بهش دادم و وقتي بازش كرد و يادداشتشو خوند گريه‌ش گرفت. آخ! اون روزا من خيلي ضعيف شده بودم. يه يادداشت ديگه‌م بود كه چند روزي كه با هم رفته بوديم چارمحال و بختياري تو يكي از برگاي دفتر يادداشتش نوشته بودم.
خوندن اين آخري، حالا كه هيچ چي از اون دوستي نمونده، خيلي جالب بود. دوست دارم اينجام بنويسمش. چه دوست خوبي بود اون روزا ... .


Ɛ


اتفاق آشنايي چيزهايي رو كه بايد فراموش بشه به فراموشي مي‌سپره، چيزهايي رو كه بايد ديده نشده پنهان مي‌كنه. وقتي اتفاق آشنايي خوب مي‌افته، روزشمار جديدي ورق مي‌خورده.

احساس يگانگي با يه آدم در هر كي لحظه‌ي خاصي متولد ميشه. شايد هنگام هم‌آغوشي تو يه تخت نرم، شايد هنگام برخورد نگاه‌ها، شايد هنگام گره خوردن دست‌ها. نميدونم فرقي مي‌كنه چه لحظه‌اي باشه يا نه، اما به هر حال لحظه‌اي اين اتفاق مي‌افته، لحظه‌اي كه شيرينه، هر چقدر هم كه محيط و ديگران پس‌زمينه‌اي از نگراني و بدبيني تو ذهنت ساخته باشن.

واقعا بدبيني‌هاي آدم رو چه چيزايي شكل مي‌دن؟
چقدر بايد به اونها وفادار موند؟
مسأله اينه كه بخش اصلي تمام اون آموزه‌ها اينه كه مراقب باش تو هم مثل ما مرتكب غفلت ناديده گرفتن اين اصول هميشه حاكم نشي! كه عشق هميشه چيز كشكيه و آدمهاي احمق چند لحظه، چند ساعت، چند روز يا چند ماه اين موضوع رو فراموش مي‌كنن و بعد مي‌فهمن چه كلاهي سرشون رفته.
نميدونم ... نميدونم چرا از اول هيچ سخن اميدوارانه‌اي، هيچ سخن زندگي‌بخشي به ماها گفته نشده، نميدونم چرا هيچ كي موضوع رو از اون طرف نديده. البته يكي از پاسخ‌هاي مسلمش قراردادهاي مسخره‌اي بوده كه هر چيزي رو براي اونها از معني تهي كرده. گاهي فكر مي‌كنم ترديدهاي سكسي يه چيزه، توان خطر كردن يه چيزه ديگه. گاهي فكر مي‌كنم نياز به ايمان به سقوط از دره داريم، ايمان به زدن به دريا، ايمان به ... .

۱۳۸۴ مهر ۱۹, سه‌شنبه

اين روزا پايان نامه‌مو مي‌نويسم. گاهي از اين كه خيلي دقيق و كم مي‌نويسم لذت مي‌برم. كلي كتابا و شعراي فروغ رو ورق مي‌زنم، دو سه تيكه كوچيك رو انتخاب مي‌كنم و دو سه كلمه مي‌نويسم.

۱۳۸۴ مهر ۱۰, یکشنبه

دلم براي نوشتن تنگ شده، براي نوشتن آزاد، براي نوشتن از خودم.



يادداشتاي ديگران در مورد نوشته‌هام در هر صورت خوشحالم مي‌كنه، حتي اگه يارو شسته‌ باشتم!

نميدونم در جواب كسي، كه نوشته‌هاي جديدم به نظرش كليشه‌اي و پوچ اومده بود و معتقده از كار افتادم، دارم مي‌نويسم يا براي خودم! موضوع از يه طرف اينه كه گرفتاريا تا يه دوره مشخصي اونقدر زياده كه نمي‌تونم براي نوشتن به عنوان يه موضوع مستقل و بر پايه انديشه نسبت به موضوعات مختلف جا باز كنم. براي همين فقط مي‌مونه پراكنده نوشتن درباره خودم و زندگي و اتفاقاتي كه برام مي‌افته، كه البته واقعا دوست داشتني و لذت‌بخشه، كه البته مدتيه از اتفاقات زندگيمم جا موندم و فقط نيمه‌شبا موقع خواب مي‌تونم يه كم كنار هم بچينمشون. اما خوب اين اصلا به نظرم از كار افتادن نمي‌ياد. از قضا اين مدت تو زندگيم زاينده‌تر از هميشه بودم و شايد دليل جا موندنم هم همينه!

يه وجه ديگه موضوع اينه كه هر چي گذشته به اين نتيجه رسيدم كه بهتره در مورد چيزاي كمتري حرف بزنم. نوشتن در مورد خودم، به عنوان يه انسان، و احساسات و رابطه‌هاش برام از هر چيزي جالب‌تره، حالا هر چقدر كه كليشه‌اي باشه. من كه اينجا متعهد مخاطبي نيستم و براي خودم مي‌نويسم (اين كه از نظر رواني نياز به ديده شدن داريم يا نوشتن تو همچين فضايي گاهي بيشتر بهمون مي‌چسبه، ربطي به اين موضوع نداره). من با نوشته‌هايي كه تكه‌هاي زندگيمو همراه دارن و دوستشون دارم زندگي مي‌كنم، يعني اصلا دوست دارم تو اين صفحه‌م بخونمشون و گاهيم ممكنه نظراي ديگران خوشحالم كنه يا كمكم كنه بهتر ببينم يا بهتر بنويسم.