۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

در دستم، در انگشت شصت چپم، غده‌ای ظاهر شده که می‌گویند خوش‌خیم است، اما اگر قرص‌های مهیب و تلخ این ده روزه نابودش نکنند، باید جراحی شود.

این جور مواقع هیچ کس به آدم نمی‌گوید علت عارضه چه بوده یا دست‌کم چه‌‌ می‌تواند باشد. این چیزها از دید پزشکان علت نمی‌خواهد. شاید آنها بهتر از دیگران ناپایداری باورنکردنی زندگی را دریافته‌اند.

چندین صبح، ساعات متمادی در اتاق‌ انتظار بیمارستان‌ها و مطب‌ها منتظر ماندم. چقدر انتظار کشیدن روی یک صندلی، آن هم برای یک موضوع ناگوار، دشوار است! زمان انتظار یک پزشک مشهور یا یک بیمارستان دولتی با هیچ منطقی در زندگی‌ات جور در نمی‌آید؛ از شش صبح تا نزدیک ظهر. روزنامه و مجله‌ی فیلم پس از جشنواره و یادداشت ایرج کریمی درباره‌ی «درباره‌ی الی» را خواندم. زمان می‌گذشت. اما انتظار به پایان نمی‌رسید.

اتفاق عجیب آن بود که در آن ساعات، میل شدیدی به نزدیکی با زن‌ها در من خواب‌آلوده بیدار می‌شد؛ میلی عنان‌گسیخته‌ به نوازش هر زن جوان زیبایی که می‌دیدم یا در ذهنم بود، هم عزیزترین زن زندگی‌ام هم آن پرستارانی که خوش لباس بودند و گاه به گاه از برابرم می‌گذشتند؛ و من در اوج خستگی و درماندگی در مواجه با سختی‌های فراموش‌کرده‌ی زندگی، دور شدن اندام آنها را نگاه می‌کردم.

گمان می‌کنم این میل با ذات عشق‌بازی، با ذات آمیزش زن و مرد، نزدیکی داشت؛ برای مواجه با ناپایداری تحمل‌ناپذیر زندگی و شکنندگی گریزناپذیر جسم و روح؛ برای انکار و فراموشی و برای دل‌داده‌گی به آن‌چه که می‌گذرد.

زن آینده‌ام را دوست می‌دارم. موجود نازنینی است؛ همان گونه که یک زن باید باشد. همان چیزهای را دارد که یک زن باید داشته باشد؛ چیزهایی که بسیار زن‌هایی که شناخته‌ام از دستش داده‌اند. می‌خواهم آن قدر مراقب او و عشقش باشم که هیچ یک از آنها را از دست ندهد. بیماری هشدار است. در این اتاق انتظار مرگ، خلوتی می‌خواهم تا در انحناهای تن گرمش بیامیزم.