۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه

در روزهایی که هیچ چشم‌انداز روشنی از آرزوی همیشگی آزادی در برابر چشمهامون نیست، در روزهایی که از بسیاری از آدمهایی که دوست دارم دورم، در روزهایی که تمام تکیه‌گاه تنهاییم یک اتاق کوچک بیشتر نیست، در روزهایی که با ناتوانیهای ناگزیرم سخت در کشاکشم؛
به خاطر بارونی که تو دوازدهمین عصر سال پشت پنجره می‌باره،
به خاطر عکس زنی که زیر شیشه میزمه،
به خاطر مردی که تو گور هم از پشت شیشه دنیا رو نگاه کرد،
به خاطر تمام آدمهایی که یک کار بزرگ کردن،
به خاطر اشکها و لبخندهای چهره‌های دوست داشتنی،
به خاطر یک لحظه یگانگی با روحهای بی‌آلایش،
به خاطر نماز سپیده‌دمی که تنها یک شب خوندم،
... و به خاطر خودم که همه اینها رو در بر می‌کشم؛
این بار هم زندگی می‌کنم.
نه قصد خودکشی دارم! نه انگیزه و نیرومو از دست دادم.
سال نو مبارک!

۱۳۸۳ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

وقتی واقعه مرگ "آنی" رو برای آیدا گفتم، گفت :
" من از خدا بدم می‌یاد. "


یادداشت اون شبم زیادی مبهم بود. یه کم دست کاریش کردم.

۱۳۸۳ فروردین ۹, یکشنبه

« والاترین شادمانی وقتی است که کاشف روح بی آلایشی باشیم :
انگار میخواهیم در همان دم بمیریم. »


Ɛ

یه کمی سرم خلوت شد.
امروز و فردا می‌نویسم.

۱۳۸۳ فروردین ۱, شنبه

۱۳۸۲ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

"آني" مرد.
کنار خواهرش، تو جاده‌ای که مسیر همیشگیش بود.
همه چیز دقیقا حساب شده بود!
اتوبوس خراب شد. تاکسی‌ای که بهش زنگ زده بود دیر اومد و وقتی رسید جلوتر نگه داشت. وقتی به سمت تاکسی رفت یه اتومبیل با چراغ خاموش از جاده منحرف شد ...
به همین سادگی!
"آني" متلاشي شد.
تلفنش هم که از گردنش آویزون بود تو قلبش فرو رفت؛ تلفنی که تا چند لحظه پیشتر حامل صداي محبوبش بود،
صدایی که شش سال تمام، لحظه به لحظه، دوستش می‌داشت، صدایی که شش سال تمام منتظر بود تا تو یه شب زیبا، تو یه جشن کوچیک، به تمامی در آغوشش بکشه.
دور از اون صدا، صدایی که دیگه نمی تونست از بوقهای آزاد بی پاسخ تلفن بگذره، زیر تل خاکی و سنگی آروم گرفت.
انگار خدا اون روز چشمهاشو بسته بود.


Ɛ


اونسوی خط، درست پس از خداحافظی، "بابک" فریادی شنید، فریاد خواهر "آنی" رو.
هر چقدر تلفنش رو گرفت، هیچ کس پاسخ نداد. فقط صدای بوق می‌یومد. بوق ... بوق ... بوق.


Ɛ


دوازده شب بعد، بي هدف تو خيابونا ميچرخيم.
دونه‌هاي ريز برف آروم آروم رو شيشه ماشين پايين مي يان و برف‌پاک‌کنها به سرعت کنارشون ميزنن.
شيشه رو پايين ميکشم تا "بابک" سيگار بکشه.

- بيشتر از همه به چي فکر ميکني؟ ... به خدایی که نیست؟ به اتفاقی که هرگز نمیبایست اتفاق بیفته؟ به نبودنش؟ به خودت؟ به چي؟
- بیشتر از همه ... بیشتر از همه ... به اینکه چه کارهايي که مي‌بايست ميکردم و نکردم، چه حرفهايي که مي‌بايست ميزدم و نزدم. چه چيزهايي که مي‌بايست فراموش ميکردم و نکردم.

- فکر ميکني هنوز "جايي" وجود داره؟ هنوز "هست" ؟ هنوز "زنده‌س" ؟
- نه! اون زير خاکها دفن شده فرهنگ، با کرمها و خرخاکیها. تو نميتوني اين موضوع رو درک کني. من تصويرش رو ديدم. خودم ديدمش که فقط يک صورت و سينه ازش مونده بود و وقتي تو دهنش آب ميريختن از تمام وجودش خون سرازير ميشد. خودم خاک گورش رو با دستهام کندم و گربه هايي رو ديدم که رو قبر بدون سنگش جست و خيز ميکردن.
نه! تو نميتوني اين موضوع رو درک کني.
اصلا اگه اینجوری باشه وحشتناکه! آخه از اين فکر بي نهايت مي ترسم. از اینکه جايي "باشه" و منو ببينه، از اینکه همه زشتياي منو بفهمه. من خجالت ميکشم. من ميترسم. هر چقدر هم همديگه رو دوست داشته باشيم يه پرده‌هايي بينمون هست. يه چيزايي که از دوستمون مخفي ميکنيم و همش به خودمون ميگيم که يه روز همه رو بازگو ميکنيم. اما ...
يعني واقعا "روح" وجود داره؟ يعني ممکنه اون الان تو صندلي عقب نشسته باشه و ما رو "نگاه" کنه؟

۱۳۸۲ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

يادداشت زير رو ايرج کريمي به بهانه نمايش فيلمش تو جشنواره نوشته؛ به بهانه نمایش فيلم ديدنيش «چند تار مو».
امروز، نزديک يک ماه بعد از روزايي که اين فيلم رو ديدم، ياد اين يادداشت افتادم.
از اول صبح تا عصر سر کار بودم. بايد يه گزارش متني ۶۰ مگابايتي رو ويرايش و تکميل ميکردم که اگه اين چند روزه آماده نشه بخشمون آخر سال پولي از کارفرماش دريافت نمي کنه. از اونجايي هم که مدير بخش رو من خيلي حساب ميکنه و منم تازگيا دوسش دارم، اصلا نمي‌بايست بي مسؤوليتي به خرج بدم.
از هشت و نيم تا چهار و نيم پشت کامپيوتر بودم. اما هر چند دقيقه يه بار يه آتشي به جونم زده ميشد، آتش نگراني و ترديد، یا عصيان ...
درسته که من الان همينطور اينجا نشستم؟ یعنی نمي بايست برم و هر جوري شده ببينمش؟ چقدر میخوام به دست خودم زیباترین فرصتها و لحظات رو بر باد بدم؟ آخه چقدر ناتوانی؟ ... .
اما کار بيش از حد مهم بود و بدجوری عقب افتاده بود. میبایست مقاومت کنم. اما اینجوری تمام زخمهاي قلبم آروم آروم داشتن سرباز ميکردن. به خودم ميگفتم نه ... من ياد گرفتم که تو دوست داشتن فقط دوست داشتن هست و شادی! ... هر چی شد شد ... وقتی کار زیادی از دستم بر نمی‌یاد چرا لحظاتم رو تلخ کنم.
وقتي داشتم بر ميگشتم ياد اين يادداشت افتادم، یاد خودم و آدمهايي که براي کوچکترين انتخاب و تصميمي پدرشون درمي ياد ...


Ɛ

خاله‌ام فيلمهاي مرا دوست ندارد [...]
موضوع به همين سادگي است که خاله دوست دارد در فيلمها شاهد آشنايي ها، نطفه بستن عشقها، اميد به وصلتها و خواستگاريها و زناشويي ها، و در بدترين حالت به مخاطره افتادن موقتي زندگيهاي خانوادگي باشد. و مشکل من ظاهرا در اين است که فيلمهايم درست از جايي شروع مي شوند که شخصيتهاي فيلم همه اين قضايا را پشت سر گذاشته اند؛ حتي مرگ عزيزانشان را پشت سر گذاشته اند. خاله ام دوست دارد آدمهايي شبيه خودش را روي پرده سينما يا صفحه تلويزيون ببيند که با مجموعه اي از احکام و تکاليف و حقوق به ارث رسيده از گذشتگان شان گذران مي کنند و با مصداقها و معناهاي مشخصي از وفاداري، خيانت و درک و مهر سر و کار دارند و من به شخصيتهايي علاقه مندم که تجربه هاي دردناک جدايي يا مرگ را پشت سر گذاشته اند و هنوز اين تجربه ها درون شان رسوب نکرده است و براي روزمره ترين تصميم ها بايد خلاقيت فردي به خرج بدهد. به عبارت ساده تر، من بعد از The End فيلمهاي مورد علاقه خاله شروع مي کنم که نه روايتي بر پرده باقي مانده و نه تماشاگري در سالن.