۱۳۸۲ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

يادداشت زير رو ايرج کريمي به بهانه نمايش فيلمش تو جشنواره نوشته؛ به بهانه نمایش فيلم ديدنيش «چند تار مو».
امروز، نزديک يک ماه بعد از روزايي که اين فيلم رو ديدم، ياد اين يادداشت افتادم.
از اول صبح تا عصر سر کار بودم. بايد يه گزارش متني ۶۰ مگابايتي رو ويرايش و تکميل ميکردم که اگه اين چند روزه آماده نشه بخشمون آخر سال پولي از کارفرماش دريافت نمي کنه. از اونجايي هم که مدير بخش رو من خيلي حساب ميکنه و منم تازگيا دوسش دارم، اصلا نمي‌بايست بي مسؤوليتي به خرج بدم.
از هشت و نيم تا چهار و نيم پشت کامپيوتر بودم. اما هر چند دقيقه يه بار يه آتشي به جونم زده ميشد، آتش نگراني و ترديد، یا عصيان ...
درسته که من الان همينطور اينجا نشستم؟ یعنی نمي بايست برم و هر جوري شده ببينمش؟ چقدر میخوام به دست خودم زیباترین فرصتها و لحظات رو بر باد بدم؟ آخه چقدر ناتوانی؟ ... .
اما کار بيش از حد مهم بود و بدجوری عقب افتاده بود. میبایست مقاومت کنم. اما اینجوری تمام زخمهاي قلبم آروم آروم داشتن سرباز ميکردن. به خودم ميگفتم نه ... من ياد گرفتم که تو دوست داشتن فقط دوست داشتن هست و شادی! ... هر چی شد شد ... وقتی کار زیادی از دستم بر نمی‌یاد چرا لحظاتم رو تلخ کنم.
وقتي داشتم بر ميگشتم ياد اين يادداشت افتادم، یاد خودم و آدمهايي که براي کوچکترين انتخاب و تصميمي پدرشون درمي ياد ...


Ɛ

خاله‌ام فيلمهاي مرا دوست ندارد [...]
موضوع به همين سادگي است که خاله دوست دارد در فيلمها شاهد آشنايي ها، نطفه بستن عشقها، اميد به وصلتها و خواستگاريها و زناشويي ها، و در بدترين حالت به مخاطره افتادن موقتي زندگيهاي خانوادگي باشد. و مشکل من ظاهرا در اين است که فيلمهايم درست از جايي شروع مي شوند که شخصيتهاي فيلم همه اين قضايا را پشت سر گذاشته اند؛ حتي مرگ عزيزانشان را پشت سر گذاشته اند. خاله ام دوست دارد آدمهايي شبيه خودش را روي پرده سينما يا صفحه تلويزيون ببيند که با مجموعه اي از احکام و تکاليف و حقوق به ارث رسيده از گذشتگان شان گذران مي کنند و با مصداقها و معناهاي مشخصي از وفاداري، خيانت و درک و مهر سر و کار دارند و من به شخصيتهايي علاقه مندم که تجربه هاي دردناک جدايي يا مرگ را پشت سر گذاشته اند و هنوز اين تجربه ها درون شان رسوب نکرده است و براي روزمره ترين تصميم ها بايد خلاقيت فردي به خرج بدهد. به عبارت ساده تر، من بعد از The End فيلمهاي مورد علاقه خاله شروع مي کنم که نه روايتي بر پرده باقي مانده و نه تماشاگري در سالن.

هیچ نظری موجود نیست: