۱۳۸۶ اردیبهشت ۹, یکشنبه

زني به سرعت از جلو ماشينم مي‌گذره.
نور ماشين نيرو انتظامي تو آينه مي‌افته.


نمي‌تونم كمكي كنم.
زور اونا خيلي زياده و ما خيلي ضعيفيم.


مي‌گن ديگه احساس ا‌‌منيت مي‌كنه. اصلا هم گير آدماي مسلح وحشي و عقده‌اي بددهن و هيز نيفتاده. حتي اگه حرفي بزنه و تو دهنش بزنن، يا دو نفري رو زمين بكشنش تا بندازنش تو يه قفس، بازهم خوشحال ميشه، چون خودش نمي‌فهمه چي واسه‌س خوبه و يكي بايد بهش بفهمونه. يكي بايد ا‌‌منيت‌ ا‌‌خلا‌‌قي ا‌سلامي رو تو تنش فرو كنه تا حاليش بشه!
يادمه يكي از دوستام كلي دست و پا مي‌زد و نگران بود كه بفهمه بالاخره تو اين منابع كتاب و سنت گفتن تا كجاي بدنش بايد پوشيده باشه. خوب عقل آدمي از دريافت اين چيزا ناتوانه.


زور اونا خيلي زياده و ما خيلي ضعيفيم.
اينو گاهي يادمون مي‌آد. اينو گاهي به يادمون مي‌يارن.
بيش از اينكه از اونا عصباني بشم، از دست مردمي عصباني مي‌شم كه مي‌گن "آخه بعضيام ديگه شورشو در آوردن". نمي‌فهمم، بديهي‌ترين حق آدميزاد پاك يادتون رفته، اون وقت واسه كي مي‌خواين حق قايل بشين؟
چند سال بايد بگذره تا اين كشور از بلاي آدمايي كه سنت و مذهب مغزشونو پوك كرده رها بشه؟


من فكر مي‌كنم دختري كه اندام زيباشو عريان مي‌كنه، اما آهسته راه مي‌ره و دلش نمي‌خواد زندگي هيچ كسي رو نابود ‌كنه، از خيلي‌ها، از خيلي‌ها و خيلي‌ها، پاك‌تره؛ حتي اگه هر شب تو بستر مردي بخوابه، حتي اگه از خيلي چيزا سردرنياره و به خيلي چيزا فكر نكنه؛ كه خود همون خيلي‌ها سال‌ها خروارها سرمايه‌گذاري كردن كه اون آگاه بار نياد.

۱۳۸۶ فروردین ۲۵, شنبه

كم و بيش بيمارم. سعي مي‌كنم خودمو نبازم.


شام و يه بشقاب بزرگ سالاد، شكلات و چاي گرم.
كامپيوتر رو خاموش مي‌كنم. «خانواده‌ي تيبو» رو رو تختم ادامه مي‌دم.


دوست دارم فقط صفحات عاشقانه‌ي كتاب رو بخونم، پيش از اين كه همه‌ي آدم‌ها و ارتباط‌ها تو تاريكي جنگ جهاني اول فرو برن.
داستان آدمي كه تو جنگ‌ها و سياست‌هاي خيلي بزرگ‌تر از خودش غرق مي‌شه و عزيزترين‌ كسش رو رنج مي‌ده، غمگينم مي‌كنه.


ترانه‌ي «مرا ببوس» رو گوش مي‌دم.
« ... در ميان طوفان
هم‌پيمان با قايق‌ران‌ها
گذشته از جان بايد بگذشت از طوفان‌ها.
به نيمه‌شب‌ها دارم با يارم پيمان‌ها
كه برفروزم آتش‌ها در كوهستان‌ها ...»


با زن‌ها نزديك‌تر شدم، با احساسات عاشقانه‌ي بلند‌تر و پاك‌ترشون. از اين كه با نگاهي يا نوزاش دستي، قلب پاك زني رو به تپش بندازم و از خود بي‌خودش كنم، بي اينكه همون لحظه خيال خيانتي تو ذهنم باشه، احساس خوشايندي بهم دست مي‌ده، به خصوص اگه ساعتي كنارش آروم بگيرم. دوست دارم از اون وجود پاك بهره‌مند بشم؛ بياموزم؛ كه با ميل مردانه‌ي بي‌پايان تجربه‌ي عشق‌هاي نو، با درگير چيزهاي بزرگ شدن، همه چيز رو خراب نكنم، كه هيچ چيز ارزش قلب به تمامي تسخير‌شده‌ي زني رو نداره كه من رو پذيرفته، كه من رو دوست داره.

۱۳۸۶ فروردین ۲۰, دوشنبه

آنتوان در دل مي‌گفت: "چرا چهره‌ي زني جوان وخفته چنين جذبه‌اي دارد؟ و در عمق اين ترحم غرض‌آلود مرد كه هميشه بي‌درنگ به هيجان مي‌آيد چه چيز پنهان است؟"

از "خانواده تيبو"، مارتن دوگار، ترجمه‌ي ابوالحسن نجفي
باز دلم هواي ديدن چند باره‌ي يه فيلمو كرده. "خون بازي" خيلي خوب ساخته شده. عجب از اين زن، كه بي‌سر و صدا، يه سر و گردن بالاتر از خيلي از مرداي فيلم‌ساز نام‌آشناي خسته وايستاده.