۱۳۸۶ فروردین ۲۵, شنبه

كم و بيش بيمارم. سعي مي‌كنم خودمو نبازم.


شام و يه بشقاب بزرگ سالاد، شكلات و چاي گرم.
كامپيوتر رو خاموش مي‌كنم. «خانواده‌ي تيبو» رو رو تختم ادامه مي‌دم.


دوست دارم فقط صفحات عاشقانه‌ي كتاب رو بخونم، پيش از اين كه همه‌ي آدم‌ها و ارتباط‌ها تو تاريكي جنگ جهاني اول فرو برن.
داستان آدمي كه تو جنگ‌ها و سياست‌هاي خيلي بزرگ‌تر از خودش غرق مي‌شه و عزيزترين‌ كسش رو رنج مي‌ده، غمگينم مي‌كنه.


ترانه‌ي «مرا ببوس» رو گوش مي‌دم.
« ... در ميان طوفان
هم‌پيمان با قايق‌ران‌ها
گذشته از جان بايد بگذشت از طوفان‌ها.
به نيمه‌شب‌ها دارم با يارم پيمان‌ها
كه برفروزم آتش‌ها در كوهستان‌ها ...»


با زن‌ها نزديك‌تر شدم، با احساسات عاشقانه‌ي بلند‌تر و پاك‌ترشون. از اين كه با نگاهي يا نوزاش دستي، قلب پاك زني رو به تپش بندازم و از خود بي‌خودش كنم، بي اينكه همون لحظه خيال خيانتي تو ذهنم باشه، احساس خوشايندي بهم دست مي‌ده، به خصوص اگه ساعتي كنارش آروم بگيرم. دوست دارم از اون وجود پاك بهره‌مند بشم؛ بياموزم؛ كه با ميل مردانه‌ي بي‌پايان تجربه‌ي عشق‌هاي نو، با درگير چيزهاي بزرگ شدن، همه چيز رو خراب نكنم، كه هيچ چيز ارزش قلب به تمامي تسخير‌شده‌ي زني رو نداره كه من رو پذيرفته، كه من رو دوست داره.

هیچ نظری موجود نیست: