۱۳۸۱ دی ۹, دوشنبه

يه کمي به خودم و معماريم برگشتم!
يه مدتي فاصله افتاده بود و ديگه دست و دلم اصلا به کار نميرفت. اما يکي دو روز پيش به هر ضرب و زوري بود باز شروع کردم به کاغذ پوستي خط خطي کردن. چند تا خط که کشيدم، طرح يه کم تغيير کرد و دوباره ازش خوشم اومد.
دوباره نيرو گرفتم. خواستم با کامپيوتر سه بعديشو بسازم که به خودم گفتم اگه ماکتشو بسازم هم بهتر فضاشو حس ميکنم هم کار با دست و دوري از کامپيوتر زنده ترم ميکنه. شروع کردم به ساختن يه ماکت بزرگ ديگه ... چشمتون روز بد نبينه يکي دو روزه که مشغولم و تمام اتاقم پر شده از خورده کارتن. الان تازه به يه جاهايي رسيده که بدک نيست. البته ماکت معماري يه خاصيتي داره که وقتي اول ميسازيش خيلي حس خوبي نسبت بهش داري. تا چند ساعتي فکر ميکني بهترين و زيباتري فضاهاي ممکن رو خلق کردي. اما ممکنه فردا صبح بعد از اينکه بهش عادت کردي بفهمي که از اين افتضاح‌تر نميتونستي کار بکني و فقط بموني که چطور همچين اشتباهي کردي و از اول متوجه نشدي.
البته مهمتر اينه که من دوباره معماري کردم!
.
.
از خودم بدم اومده بود که دم به دم کامپيوتر رو روشن ميکردم. تمام وقتمو تلف ميکرد و هر وقت که تو يه کاري به بن‌بست ميخوردم مثل ابله‌ها مي‌يومدم ببينم کسي واسم پيغام گذاشته يا نه.
اينجوري شد که يه دفعه زدم بيرون و براي کامپيوتر کاور خريدم. پوشيده شدن کامپيوتر با کاور هم باعث ميشه که حواسم موقع کار متمرکزتر باشه و هم اينکه کمتر بيخودي برم سراغش ... هر چيزي آدابي داره.
.
.
ديروز يه بار ديگه فيلم «بماني» داريوش مهرجويي رو ديدم.
بابام مريض شده و بعد از سالها روزا تو خونه ميمونه. از سر کار که برگشتم يه دفعه پيشنهاد داد با هم بريم «بماني»! خبر نداشتم که اکران شده.
فيلم اين بار بيشتر به دلم نشست. گرچه قصه و عوامل جذابيت توش کمرنگه ولي در کل فيلم بسيار شريف! و نسبتا خوبي دراومده. ميخواستم در موردش يه کم حرف بزنم اما پشيمون شدم. آخه فيلم خيلي ساده و ساکته و من اينجوري خرابش ميکنم. خودتون حتما بريد ببينينش!!!

۱۳۸۱ دی ۶, جمعه

نوشته زير رو از يکي از يادداشتهاي وبلاگ ميرقصم آوردم. بعضي از يادداشتهاي اين وبلاگ خيلي خوبن. کوتاه کوتاه و تکون دهنده :


با سارا رفتيم ديدن پريسا.
امروز روز تولدش بود.
روي سنگ قبرش نوشته شده بود : به خاطرت هر چي بته شکوندم.
لعنت به کسايي که فرصت ديدن دوباره فيلم «خانه‌ای روی آب» رو تو اين عصرهای زيبای پاييزی و زمستوني ازم گرفتن.
اين روزها هر وقت که هنوز هوا تاريک نشده و دارم تو خيابونا قدم ميزنم اين حسرت به دلم مي‌ياد که : آخ چي ميشد الان ميرفتم و يه فيلم ناب مثلا تو سينما عصر جديد ميديدم.
از خيلي وقت پيش دلم هواي ديدن دوباره اين فيلمو داشت : شنيدن صدای احمد شاملو تو تاريکي اول فيلم که ميگفت : « ... مي‌باش چنين زير و زبر هيچ مگو»، يه رؤيا و بعد ديدن فضای واقعي اطرافم، دست و پا زدن يه آدم، خستگي و افتادن ... و عاقبت آرامش زير يه درخت سبز کنار مادر سراپا سفید.
اونوقت پرده سينماها ماه به ماه پر از فيلمهای مبتذل و بي‌معني بي‌خطره.
اين قدرتمندان -هميشه و همه‌جا- چه بلاهايي که به سر فرهنگ و مردم نميارن!


۱۳۸۱ دی ۵, پنجشنبه

وقتي به جمله هايي که گفته بودم فکر کردم به نظرم اومد که اين نوع نگاه من به زندگي معمولا باعث ميشه تو رابطه‌م با ديگران احساس ناموفق بودن بکنم.
من تازگيا خيلي کم به دنبال اتفاقات احساسيم و از خود بودن و آزاد بودن احساس خوبي دارم، اما وقتايي هم که بخوام برخوردي رو تجربه کنم، معمولا نظربازيها و عشقبازيهاي من براي ديگران بي معني‌يه : با هم نشستن، به پنجره نگاه کردن و فکر کردن چه معناي عاشقانه‌اي داره؟
معمولا ميون اين همه جذابيت و شادي، کسي تو اين سکوت، تو اين نگه داشتن فاصله و اشتياق و به خصوص تو اين آرام قدم برداشتن چيز جذابي نمي‌بينه.
البته يه وقت ديگه همين آدمها چون منو آدم جدي‌اي!! ميدونن از دوستي با من که فکر ميکنن سنگين و پر تعهد ميشه نگرانن. البته اگه ميدونستن که من هنوز با واژه «تعهد» مشکل دارم يه مشکل اساسي ديگه هم باهام پيدا ميکردن!!! ... خوبه که آدم بفهمه ديگران زندگي رو چه جوري دوست دارن و خوبه که با هر نگاهي کنار بيايم که حتما علتي داره. اما اصلا مگه گاهی تنهايي همراه با آزادي و اشتياق چيز بديه؟

گفتم : من همه چيز رو سيال مي‌بينم، نه اينقدر قراردادي و مرزبندي شده.
گفتم : شايد الان براي من نشستن کنار دوستم در دانشگاه و خوردن يه چايي خيلي زيباتر و عاشقانه‌تر از اين باشه که به خونه‌م دعوتش کنم. شما ممکنه بگيد من الان يه جوريم و وقتي که ازش انتظار زيادي نشون دادم يه اتفاق ديگه توم افتاده که شما دوست نداريد. اما اينها همش براي من احساسات ناب زندگين که به هم پيوستن. با ترکيبهاي و پيوندهاي متفاوت جسم و جان. و چيزي که اينها رو يکي ميکنه اشتياق منه. همين. و گرنه ما همه اين کارها رو ميتونيم با هر آدمي بکنيم که هيچ اسم زيبايي هم نشه روش گذاشت.
.
.
گفت اگه تو سيال و روان باشي، منم راحتم. طوري که هر چي پيش اومد، به هر چي برخوردي بازم سيال باشي، در برابرش نشکني. طوري که هم از تلخي و هم از شيريني لذت ببري. اگه اينجوري باشي بهت ايمان پيدا ميکنم و اگه اينو تو خودت نميبيني ميشه همون حرفهايي که ديشب بهت زدم!
اگه از قدرت خودت مطمئن نيستي، من بايد به جاي تو عمل کنم. من بايد دريغ کنم و من بايد تو يه شب زمستوني اون حرفها رو بهت بزنم.
.
.
اين حرفها رو که خونديد دچار اشتباه نشيد. من اين رابطه رو در اين زمان يک رابطه خيلي دوست داشتني يا يک رابطه عاشقانه نميدونم. تازه کلي هم درگيري ذهني ديگه دارم که بايد سر و سامانشون بدم. ما فقط با هم حرف ميزنيم، البته شبها. همين.
اما چون فقط با هم حرف ميزنيم و وارد حيطه‌هاي پيچيده‌تر نشديم، تونستيم يه کم با هم کنار بيايم. تونستيم يه کم آزادي و اشتياق رو و دوستي رو با هم تصور کنيم. اين اتفاق براي من مهم بود.
.
.
و البته نگرانم که او هم يک دفعه دچار اشتباه نشه و فکر نکنه که من هم در اين ميان فقط انرژي‌ دهنده و زندگي سازم. من هم به وقت خودش بي‌جنمي‌هاي خودم رو خواهم داشت. به خصوص اگه رابطه بيشتر پيش بره. اگه خداي نکرده يه روزي رابطه‌مون به اونجاها رسيد! اميدوارم خدا کمکم کنه. چون ديگه توان يک آزمايش بزرگ و دوبار گزيده شدن از يک سوراخ رو ندارم.
اما خوشحالم که دست کم کمي از نگرانيهاي او برطرف شده و حالا ما ميمونيم، با زندگيامون، با خودمون و کارهامون و آدمهاي متفاوت اطرافمون. واقعا که «مارگوت بيکل» راست گفته که : «زندگي سخت ساده است و پيچيده نيز هم.»








۱۳۸۱ دی ۴, چهارشنبه

يه دوست بزرگ داشتم و البته دارم! که رابطه‌م باهاش فقط گپ زدن اينترنتيه!!!
جالبه؟ آدم به يکي که فقط باهاش «چت» کرده باشه خيلي راحت بگه بزرگ؟ هر چي دوست داريد بگيد ولي اون آدم هنوز به نظر من آدم بزرگيه.
.
.
آره گفتم «هنوز». ناراحتي امشبم از همينجاس. امشب باهاش دو ساعتي حرف زدم و دوست داشتم خدايي که اينقدر اونو دوست داره و شايد يه کم هم منو، اين ماجرا رو ديگه دست کم بين ما ايجاد نکنه.
من اين رابطه رو در يک يگانگي ناب مي‌ديدم ... رابطه‌اي که از اين قاعده بازي وحشتناک دنياي ما بالاتر رفته باشه. و واقعا برام اين يگانگي مهمتر از نزديکي بيشترم بود. به همين دليلم به خاطر هيچ نزديکي احمقانه‌اي عجله نميکردم.
.
.
اما باز همونطور شد. انگار بعضي چيزا، بعضي چيزاي ديگه رو واجب الوجود ميکنن!!!
مثلا رابطه داشتن ترازو رو!!! يعني يه رابطه يا بايد اين وري بشه يا اون وري.
يا من زيادتر اون رو بخوام و اون مجبور بشه منو آگاه کنه، يا اون منو بيشتر بخواد و من زودي علاقه‌مو بهش از دست بدم!!!
باور کنيد من ديگه مشکل زيادي ندارم با اينکه ديگران بخوان به خاطر اطمينان خودشون از اشتباه درم بيارن. باور کنيد که هر دو طرف ماجرا براي من ناگواره. مشکل من با خود ترازو لعنتي‌يه. که تازه ما معمولا در يک زمان در يک جا اينوري هستيم و در جاي ديگه اونوري!!!
.
.
يعني شکل ديگه‌اي ممکن نيست؟ واقعا ممکن نيست ما دست کم در يک يگانگي نسبي و تناوبي در کنار هم باشيم؟
نميدونم و يا شايد اميدوارم که تکيه و اميد من به اين دوستي بتونه مثل قبل از اين اتفاق شوق انگيز باشه.
.
.
نميدونم اين شوق دقيقا به چي بود؟
به بزرگيش بود و اينکه من با اين دختر ميتونستم درباره دغدغه هاي عميق و جديم حرف بزنم؟ به چيزهايي بود که بهم نشون ميداد؟ به دست يافتن بهش بود؟ يا به يه احساس يگانگي ناب؟ حتي در اين حد ساده که اون براي من يک انسان بزرگ و متعالي بود (و هست) و او هم نوشته‌هاي منو دوست داشت؟
نميدونم ... واقعا نميدونم شوقم به چي بود. آخه تو رو خدا حقش بود؟ اون امشب ميخواست حسابي منو و اشتياقم رو کالبد شکافي کنه و حتی از چند ثانیه سکوتم هم نتیجه گیری میکرد. واقعا هیچ راه دیگه ای غیر از این همه قراردادی دیدن دنیا و یک بعدی دیدن پدیده ها و آدمها نداریم؟
.
.
تو کتاب «عشقهاي خنده‌دار» ميلان کوندرا فصلي هست با عنوان «بازي اتواستاپ».
من وقتي اين فصل کتاب رو خوندم واقعا خوشحال شدم که زنده‌م و فرصت خوندن اين کتاب رو از دست ندادم!!!
کتاب رو دوستي برده و جمله‌هاش دقيقا يادم نيست :
بين دختر و پسري که دوست بودن سوءتفاهم وحشتناکي پيش اومد که انگار همه چيز تموم شد. دختر گريه کرد و دستش رو روي دست پسر گذاشت. اما پسر انگار ديگه نميشناختش. دختر گريه ميکرد و ميگفت : «من خودمم ... من خودمم.»
و نويسنده اين فصل رو با اين جمله تموم کرد ... (همين جمله اي که من رو تکون داد، همين جمله يگانه اي که براي من اميد به زندگي به همراه مياره) :
«مرد بايد مهربانيشو از جاي دوري فرابخونه ... »
.
.
الان اميدوارم ما هم بتونيم مهربوني‌هامون رو دوباره پيدا کنيم.
اگه همين دوست بزرگم اين نوشته رو بخونه، حتما باز بهم ميگه خيلي سرد و تلخم و من هم باز ميخوام بهش بفهمونم که من تلخ و سردم ولي دوست ندارم تلخ و سرد باشم به خصوص با تو. اما باز واژه‌هاي مناسب به زبانم نمي‌ياد.






۱۳۸۱ دی ۱, یکشنبه

فردا و چند روز پيش روم از همون وقتايي‌يه که بايد خودمو دوباره احيا کنم.
بايد زندگي، روحيه و توانم رو براي معماري کردن شکل بدم.
آخه من در برابر خودم و معماري مسئولم!!!
شايد بد نباشه چند روزي کمتر اين طرفا آفتابي بشم، تا يه کم ساعات روز و شبم رو دوباره پربار کنم و بعدش يه کم بهتر از اين کامپيوتر وقت خراب کن! استفاده کنم.
تصميم گرفتن و براي يه مدت کنار گذشتن چيزي که عادت بي فکر تو به اون داره ساعات زندگيتو از بين ميبره، کار سخت و بزرگيه. بزرگ مثل همون «فرهنگ»ي که گاهي خيلي نازنين ميشه!!!

۱۳۸۱ آذر ۳۰, شنبه

و همين امشب به دختري که گمان ميکردم کمي ميشناسمش براي يادآوري يه کار اداري زنگ زدم. انگار داشت گريه ميکرد. فکر کردم باز از دست يکي از امثال من داغون شده. ميخواستم زود مکالمه رو تموم کنم که به نظرم اومد دوست داره با هم کمي حرف بزنيم. انگار امشب خيلي دلتنگ بود. آخه امشب شب يلداس و اين دختر نازنين تو خوابگاه سوت و کورشون دور از خانواده‌شه و حتي نتونسته با مامانش تلفني صحبت کنه.
.
.
شاخ درآورده بودم. اصلا درباره اين آدم چنين تصوری نداشتم. برای اينکه يه کم حال و هواش عوض بشه چند تا سوال از کارای امروزش کردم. شرايط خونه خودمون رو تو اين شب که گويا شب يلداس براش توصيف کردم و چند دقيقه‌اي مثل يک کودک يه کم بزرگتر ناز کودکانه‌ش رو کشيدم.
.
.
فکر ميکنين اين يادداشت رو درباره کي نوشتم؟ درباره دختري که عاشقشم؟
نه اين نوشته‌ها درباره همون آدمي بود که ديگه از قلبم کنارش زدم و چند شب پيش ظاهرا خيلي ازش بد گفتم.
بهتون گفتم که اينها فقط احساسات منه. احساسات لحظات مختلف زندگيم، احساسات انساني نابي که هيچ قطعيتي سرشون نميشه.
امروز يکي از دختراي همکلاسي بهم گفت : «نوشته‌هات خيلي خطرناک شده. اگه من جاي کسي بودم که اون چيزا رو درباره‌ش نوشتي پاره‌ت ميکردم.»!!!
.
.
از شنيدن اين حرف دمغ شدم. واقعا تأسفبار ميشه اگه اين نوشته‌ها موجب ناراحت شدن يه آدم يا خشمگين شدنش بشه. اونم اين نوشته‌هايي که دست و پا زدن، تکاپو و جستجوي يه آدم ديگه‌س براي زندگي کردن.
بايد بيشتر مراقب باشم.
.
.
من اينجا فقط احساسات شخصيمو بيان ميکنم. و تصورم اينه که هرگز اون آدم اينجا رو نخونه. اما اميدوارم اگر هم اينجا رو خوند بدونه که اينها احساسات منه، نه حتي نظرها و ديدگاههام. و بدونه که من از اين نوشته‌ها قصد بيان يک واقعيت در مورد کسي رو نداشتم چون ميدونم که هيچ کس واقعيتي در مورد ديگري نميدونه.
و باز اميدوارم اونقدر منو شناخته باشه که بدونه ديگه اين حرفهاي من اصلا به معني بد و گناهکار ديدن اون آدم نيست.
ما هر کدوم زندگي خودمون رو سپري ميکنيم و گاهي هم از کنار هم ميگذريم و هيچ کدوممون هم توان رعايت همه آدمهاي اطرافمون رو نداريم. هرکدوممون به دنبال روياهاي شخصي خودمون هستيم و نوشته‌هاي اينجا هم فقط دلتنيگي‌ها، شاديها و روياهاي يکي از اين آدمهاس.

۱۳۸۱ آذر ۲۸, پنجشنبه

...
جاده‌ها با خاطره قدمهای تو بيدار مي‌مانند
که روز را پيشباز مي‌رفتي،
هر چند
سپيده
تو را
از آن پيشتر دميد
که خروسان
بانگ سحر کنند.
...
دريا به جرعه‌يي که تو از چاه خورده‌ای حسادت مي‌کند.


«احمد شاملو»


۱۳۸۱ آذر ۲۷, چهارشنبه

امروز تو جشنواره دانشجويي دانشگاه تهران ديدمش. همون کسي رو که زماني دوستش داشتم. دلم براش سوخت و باز هر چي ازش تو دلم بود – حتي چيزای همين چند روز پيش – از تو دلم محو شد.
.
.
ميدونين دقيقا همين فرايند باعث شد رابطه ما (يا بهتر بگم دوست داشتن من) حدود يک و سال و نيم طول بکشه. اون بارها و بارها کارهاي وحشتناکي ميکرد که ميتونست هر رابطه‌اي رو تموم کنه، اما وقتايي که تنها ميشد توش يه مظلوميتي ميديدم که دلمو پاک ميکرد و دوباره دوستش ميداشتم. و البته اون وقتي از تنهايي و ضعف درمي‌اومد بهم ميفهموند که نميخواد بهش فکر کنم!!!
... و هرگز اينجا نخواهم گفت که عاقبت اين دلسوزي و محبت به کجا کشيد و يه روز ظهر بهم چي گفت.
.
.
اما امروز هم بعد از اين همه، بعد از کنار گذاشتن همه دوست داشتنها باز دلم براش سوخت.
اشتباه نکنيد! اين دلسوزي نشانه خود بزرگ بيني من نيست. شايد بيشتر نميخوام در حقش بدي کرده باشم.
.
.
ديروز حس کرده بود که تو کار کنارش زديم و امروز تو جشنواره معماري من ميبايست بيشتر هواي يه آدم ديگه رو ميداشتم!! و اونم خيلي تنها بود ... و همه اينها منو دلواپس اون ميکرد.
.
.
عصر که برگشتم بهش زنگ زدم. ديگه دوستي باهاش شوقي تو دلم نميندازه، اما چند دقيقه با شوق باهاش حرف زدم. خوشبختانه اون هم ديگه اين مواقع حال آدمو نميگيره. آخرش هم دلم نيومد بهش نگم که باهاشون کرمان نميرم. گرچه با توجه به کاراي اون اصلا درست نبود که من تصميم خودمو بهش بگم. اما اون مسئوله کاراي سفر شده و حس ميکردم غمگين ميشه اگه يه دفعه ببينه خيلي از بچه‌ها نمي‌يان.
نمیدونم بودن من برای اون اصلا هیچ فرقی میکنه یا نه، اما آخرش در زماني که هردومون ميدونيم زندگي بين ما ديگه تموم شده بهش گفتم : «.....! باز اگه احساس کردي که بچه‌ها کم تعدادن و بودن من اونجا لازمه و ميتونم دنبال کارا برم بهم بگو و بدون که ميام»
.
.
و من ميدونم که اون حتي اگه عاشقانه منو دوست داشته باشه، هرگز به من نميگه که همراهشون برم.
اون هميشه غرورش رو حفظ کرد و من هميشه غرورم رو ميشکنم.
اما فکر ميکنم تو اين دنيايي که ما زندکي ميکنيم اونايي که ميتونن به خاطر ديگران غرورشون رو بشکنن خيلي بزرگترن.


۱۳۸۱ آذر ۲۶, سه‌شنبه

امروز تمام مدت تو دانشگاه ما برف مي‌باريد.
من ماکت طرح معماريمو مي‌ساختم؛ در اندازه بزرگتر. برای اينکه فضاشو بهتر حس کنم.

۱۳۸۱ آذر ۲۵, دوشنبه

يادداشت ٢٢/٨/٨١
در راه بازگشت از روستاي سپه سالار
.
.
... و آرام آرام همان يک ذره آزار ديدن و تجديد خاطرات و يادآوري احساسات کمي در جانم نفوذ کرد و باز اندکي آن غمهاي بزرگ گذشته را مزمزه کردم. چرا؟
.
.
به يک مفهوم فکر ميکنم : «فضاي امن». من در ميان همکلاسيهايم و در اين سفرها که زندگي را پررنگتر ميکنند، فضاي امني ندارم و اين علت غمگين شدنم است.
ديشب با خود فکر کردم واقعا دليلي ندارد دو هفته ديگر با آنها به کرمان بروم. هر چند از ابتدا باني اين گونه سفرها بودم و نميخواهم فرصت سفر رفتن را از دست بدهم، اما نبايد با آنها به سفر بروم. مگر کمر به ناراحتي خود بسته‌ام؟ و چقدر بايد چوب احساس محبت و مسووليت بيخودي خود را بخورم؟
.
.
واقعا سر ناسازگاري ندارم. اما هر کس ظرفيتي دارد. بعضي و به خصوص او در سرمستي سفرها فقط به فکر خوش گذراني خودشان هستند و ديگر هيچ چيزي را نمي‌بينند. البته اين ديگر براي من مسأله‌اي عادي شده و ناگوار نيست. اما ناگواريهاي گذشته را براي لحظاتي به ذهنم مي‌آورد : آن لحظات سفرهاي گذشته که من و او ظاهرا دوست بوديم، اما او در تمام لحظات فقط به فکر لذت بردن خودش بود و براي رسيدن به آن از هيچ بي وجداني، فراموشي و آزاري فروگذار نبود و من احمق که با او به دنبال معناهاي زيباي يک دوستي بدون تعهد و انتظار بودم.
.
.
اينها نبايد براي يک لحظه ديگر به ذهنم بيايند. براي همين است که نبايد ديگر همراهشان سفري بروم. هر چند که دوست داشتم سفر شادي ميداشتم و هر چند که ديگران هرگز مرا نمي‌فهمند و درباره من که ديرزماني در تکاپوي پايداري و وفاداري به کلاس بودم دهها فکر نامربوط ميکنند.
.
.
درباره واژه «فضاي امن» بيشتر توضيح خواهم داد.



۱۳۸۱ آذر ۲۴, یکشنبه

يادداشت ٢١/٨/٨١
در روستاي سپه سالار
.
.
دريغا که آن دوست داشتن من، آن دوست داشتن تمام شده من، آن دوست داشتن به گند کشيده شده من، طبيعي ترين شکل شکوفايي را در من داشت.
گرچه ديگر کاملا آن را بي معني و نازيبا ميبينم اما گاهي يادآوري تلفيق زيباي جسم و جان اين عشق در وجود پاک آن زمان من به حسرتم مي‌اندازد و کمي ناراحتم ميکند.
آيا ميتوانم در زندگيهاي جديدم آن تکامل زيباي عشق را دوباره بيافرينم؟
.
.
جرقه دوست داشتن که آرام آرام در وجودم جان ميگرفت، نيزويش را مديون روح و جان او بود که زيبا ميديدمش و اين دوست داشتن که آرام آرام عميقتر ميشد و توجيه مي‌يافت به جسم و پيکرش نيز تسري مي‌يافت.
چه تلفيق زيبايي ... زيبايي خطوط اندامي که عاشقانه دوستش ميداشتم و شوق نزديکي و در آغوش کشيدن جسم و جان او.
البته از آنجا که از آن زيبايي ديگر اثري نماند و آن دوست داشتن پاک در نهايت آنقدر بي معني و کثيف شد که تمام معناها و زيباييهايش را از دست داد، تنها نوعي تمايل عجيب و شايد خجالت آور جسماني در آن مانده بود. تمايلي که از نوعي فروخوردگي روحي سرچشمه گرفته بود ...
.
.
در اين سفر پرماجرا که کمي از آن سخن گفتم يکي دو برخورد احمقانه از او مرا به ياد گذشته انداخت و بعد تداعي زيبايي جسم او در نظر من. خاصيت سفر اين است. برخوردها و زندگيها بينهايت گسترش مي‌يابند. واقعا من ديگر او را زيبا نمي‌بينم. نميدانم در آن لحظه چه حماقتي به من دست داد.
بايد از اين ناراحتي و دلتنگي يک چيز را کنار بزنم : احساس دوري از جسمي که دوستش دارم. چون وقتي ديگر دوستي و مهري نمانده از آن جسم چيزي جز مرداري بدبو نمي‌ماند.
و تنها چيزي که بايد در يادم بماند : بازيابي زلالي روح در دوست داشتن و تلفيق عاشقانه جسم و جان آن که دوستش دارم در قلب من.

۱۳۸۱ آذر ۲۳, شنبه

يادداشت ٢١/٨/٨١
در روستاي سپه سالار
.
.
يک روستاي دورافتاده در دل کوه. يک خانه سرد در دل شب. دره‌اي و رودي و درختاني همه پوشيده از برف.
و تو که ناگاه در اين دنياي غريب و نامنتظر پرتاب شده‌اي.
همه جا جز اتاق و ايوان خانه تاريک و پوشيده از برف : بايد همين جا بماني، بدون هيچ امکان ارتباطي با دنياي هميشگي.
.
.
انتظار داشتم همه چيز مثل گذشته باشه، همه چيز، حتي مقدار سردي هوا. اما يه دفعه ديدم که همه جا رو برف گرفته و سرما داره کم کم تا مغز استخونم ميره. انگار اين سرماي شديد داشت دنياي اطرافمو به يادم مي‌آورد ... فقط حيف که مي‌بايست زود يه دستشويي پيدا کنم!!!
.
.
فضاي نامنتظر، شب و برف و آزادي و رؤيايي کمسو ...
.
.
تو اتاقي که زمينش به سردي قالب يخ بود، دوبار شطرنج بازي کردم. هر دو بار بردم. خيلي وقت بود که خودم سراغ اين بازي دوران بچگي و نوجواني نرفته بودم.
بعد هم خوردن شامي که اونقدر همه توش دست ميبرن که آخرش گرسنه ميموني.
.
.
و آرام آرام دوست داشتن زندگي با همه چيزش : سرما و لرز ... خاطرات تلخ و آزار ديدن ... درخت و برف ... و باز هم آزادي و رؤيا، اين گوهرهاي توأمان هستي.
.
.
اينجوري شد که چراغ نفتي رو ول کردم و زدم بيرون تو سرما و برف ... و براي لحظاتي واقعا به خودم و رؤياهام فکر کردم.
.
.
انگار که احساس سرماي شديد و تحريک سخت حواس و اعصاب بدنم به من احساس لمس طبيعت و زندگي داده بود.
.
.
از اتاق زدم بيرون. تو يه اتاق کوچيک سيزده نفري نشسته بوديم. خوش بوديم. اما تنهايي هم چيز ديگه‌اي بود. زدم بيرون. واقعا در اون لحظات تا حد قابل قبولي از تمام تلخيها و ناراحتيهاي اطرافم آزاد بودم.
اول رفتم دستشويي. چند تا از دخترا کمين کرده بودن که گلوله بارونم کنن. حرفاشونو ميشنيدم. از در که بيرون اومدم حسابي زدنم. ولي من هيچ دليلي براي عکس‌العمل نشون دادن نديدم. کاملا آزاد بودم و انگار کمي خودمو پيدا کرده بودم و نميخواستم بيخودي درگير ديگران بشم. ميخواستم به کمک اين قدرت و آزادي که بدست آورده بودم يه کم خودم رو و رؤياهاي دورم رو دنبال کنم.
.
.
راه روستا رو که از جلو خونه‌مون ميگذشت قطع کردم و وارد دشت کوچيک پاي کوه شدم. مثل هميشه يه کم وظيفه مراقبت و پدربزرگي!! رو براي همون دخترهاي هميشگي انجام دادم. ازشون عکس گرفتم و ولشون کردم. او مثل هميشه دوست داشت منو پل خوش گذروني خودش بکنه و تنهاييمو خراب کنه. اما من ديگه کاملا آزاد بودم و اون زمان او و ديگران قدرت شکستن تنهايي، کثيف کردن رؤياهام و ناراحت کردنم رو نداشتن. من جدا شدم، راه خودم رو رفتم و ميخوندم : «مرا تو بي سببي نيستي / به راستي صلت کدام قصيده‌اي اي غزل؟ ...»
.
.
و در اين ميان برف باريدن گرفت ... و من بارش برف را روي شاخ و برگ درختان نگاه کردم و خود را و گاه رؤياهايم را مزمزه کردم.
.
.
چند دقيقه‌اي نازمو کشيدن و بعد نااميد شدن و منو ول کردن. خوشبختانه دو تا پسر خوب وجود داشت که بخوان تو اين فضاي مساعد حال کنن! پنج شش نفري شروع کردن به تو سر و کله هم زدن و جيغ و داد کردن.
اما من ديگه هيچ حسادتي بهم دست نميده. هر دو داشتيم زندگي ميکرديم، هر کدوم يه جوري.
ولي چيزي که قطعا هيچ کس نميفهميد اين بود که من گوشه گيري و تو خود بودن رو شيوه هميشگي زندگي نميدونم و اتفاقا خيلي هم دوست داشتم که با چند تا آدم در نهايت شادي و بي فکري برف بازي ميکردم. (البته من هميشه با هم بودن ناب رو در سکوت و لبخند به با هم بودن با آهنگ بند تنبوني و رقص و جيغ و داد و اداي راحتي و متجدد بودن رو در آوردن ترجيح ميدم.)
.
.
اما نمي بايست، ديگه نمي بايست بعد از دو سال تجربه کردن و آزار ديدن و درد کشيدن باز دنيا رو سبک ميگرفتم و فراموش ميکردم.
اين بار ديگه جاي محکم گرفتن بود. ميبايست ديگه خودمو و زندگيمو با او و امثال او قسمت نکنم. مي‌بايست خود بودنم رو هزار بار بيشتر از بودن با او دوست مي‌داشتم.
.
.
... و هنوز برف مي‌باريد.


يادداشت ١٩/٨/٨١
هنگام برگشتن از رشت، در اتوبوس
.
.
نيمه شب از سفر برميگردم. تو اتوبوس فيلم «شب يلدا» رو نشون دادن. چند وقت پيش هواي ديدن سکانس دومش به سرم زده بود. امشب هم کمي چسبيد.
.
.
همسر و بچه‌هاي مرد تو فرودگاه ازش جدا شده بودن. اونا رفته بودن خارج که برگردن، ولي انگار خود مرد هم ميدونست که اتفاقات بدي افتاده و داره مي‌افته.
و بعد تو سکانس دوم :
مرد پشت فرمون نشسته بود. شب بود و بيرون تاريک. ترانه‌اي قديمي (گويا از ويگن) شروع شد و مرد زد زير گريه. همينطور زار زار گريه ميکرد و ميرفت ...
«مرد همچون پلنگي در نيمه شب نعره برکشيد.»
.
.
گريه کردن کار بزرگيه. گريه کردن زلالي خاصي ميخواد. من معمولا وقت ناراحتي فقط بغضم ميگيره. نميدونم با اين شيوه جديد زندگيم هيچ وقت بغضم مي‌ترکه يا نه ... و مثل خيلي چيزاي ديگه هم دوست دارم زار زار گريه کنم، هم خودم رو جوري کردم که ديگه کارم به اونجا نميکشه.
.
.
تو سفر خيلي کار داشتم. زير اين بارون دوست داشتني مدام مشغول راه رفتن با کلي وسايل سنگين و خيس شدني و التماس کردن و عکس گرفتن بودم.
خوب بود. تقريبا از پس کار براومدم. اما از اونجايي که به کار باارزشي تو معماري مربوط نميشد زياد خوشحال نبودم. تازه يه کم دمغ هم بودم که از کار اصلي معماريم جا موندم. سيستم آموزشي ما اينطوريه ديگه.
.
.
تو سفر گاه و بيگاه يه جوري خودمو به اينترنت وصل ميکردم. اما امکان ديدن وبلاگم و فارسي نوشتن رو پيدا نکردم.
يکي (يا شايد خودم) بهم گفت : مسخره! منظورت از خواب ديدن تو يادداشت قبلي چت کردن بود؟
نميدونم اون موقع چقدر جدي به خواب ديدن فکر ميکردم. ولي الان مطمئن‌ترم که خواب ديدن، خواب ديدنه! و ارزشش در همين خواب بودن و حقيقت داشتن شخصيشه.
و من دست کم در دنياي خوابهام ميتونم و هر جوري که دوست دارم فکر کنم، آرزو کنم و زندگي کنم.

۱۳۸۱ آذر ۱۷, یکشنبه

Man alan to ye shahre digam ... to ye shahre khoob... . Alan dare baroon miad va man to ye coffeenet neshastam va be system unicode dastrasi nadaram. engare zabanam ro az dast dade basham ... khaili doost dashtam to inja, to in shahr gharib, to in asre barooni, yedafe to coffeenet yeki ro mididam!!! injori dige ehsase gharibi ham nemikardam va bishtar behem khosh migzasht ... doostio mehre ke be adam ehsase dar vatan boodan mide ... taze age ye adame doostdashtani ro mididam ye ehsase khoobe dige ham behem dast midad ... ehsase shekastan faseleha, ehsase parvaz kardan va bimakan shodan be komak teklonojie ke hamishe azash nalanam.

۱۳۸۱ آذر ۱۵, جمعه

ناخودآگاه به سمت تلفن ميرم و گوشي رو برميدارم. خوب آدم وقتي دوست داره با کسي که خیلي ازش دوره صحبت کنه، ميتونه بهش زنگ بزنه ديگه.
.
.
اما انگار يه دفعه متوجه ميشم که من ازش هيچ نشوني ندارم، که فقط يکي دوبار به خوابم اومده و زود هم رفته.
.
.
بيحواسي خودمو ميخندم ... سعي ميکنم با صحبت کردن با چند نفر ديگه اين بي ارتباطي رو جبران کنم. چند شماره اول تلفن هر کدومشون رو که ميگيرم حس ميکنم صحبت کردن با اونا الان اصلا راضيم نميکنه ... دستم رو ميذارم رو دگمه قطع کردن تلفن ... اما گوشي رو تو دستم نگه ميدارم.
.
.
باز فکر ميکنم ... دستم تلفن رو قطع کرده اما گوشي تلفن رو رو قلبم ميذارم و باز فکر ميکنم.
.
.
چند شب پيش تو خواب ديدم که بهم گفت : «منم دوست دارم روزي برسه که اسمم رو بهت بگم». نميدونم کي خوابم و کي بيدارم، ولي گاهي دوست دارم تا ميتونم بهش نزديک بشم و گاهي حس ميکنم تمام اين زيبايي رو همين دوري و آزادي آفريده که اگه به هم نزديک بشيم ممکنه تصوير زيباي هر دومون خدشه‌دار بشه و ديگه هيچ معناي نابي براي هم نداشته باشيم.
.
.
به هر حال همين خواب ديدن هم فرصت نابيه ... .

۱۳۸۱ آذر ۱۳, چهارشنبه

تو دانشگاه سر كلاس و وقتي كه از كلاس زده بودم بيرون - كه برم دستشويي آبي به صورتم بزنم - يه نوري تو وجودم حس ميكردم. يه شوق، يه اميد، يه انگيزه و يه انتظار براي تموم شدن كلاس و برگشتن به يه خونه.
.
.
اين جور احساسات نابي مدتييه خيلي دير به دير بهم دست ميده. ممكنه فكر كنين انتظار ديدن دختري كه داريم با هم دوست ميشيم اين شوق رو تو دلم ايجاد كرده. ولي نه تو خونه‌اي كه من براي رسيدن به اون و حضور توش انتظار ميكشيدم، هيچ معاشقه‌اي و هيچ يگانگي‌اي به شكلي كه معمولا ميشناسيم در انتظارم نبود.
.
.
عمه‌م كه تازه از شوهرش جدا شده و دو تا بچه‌ش با علاقه و شوق فراوان منتظر من بودن. منتظر حضور من تو اون خونه. تو اون خونه دلتنگ.
شوق و علاقه بين ما و اين رابطه نابي كه انگار من و عمه‌م لحظاتي با هم داريم نيرويي از هستيهاي پاك وام ميگيره. نيرويي كه من مجراي بروزش ميشم. نيرويي كه باعث ميشه من و حضور من اونجا زندگي رو به جريان بندازه. زندگي رو، اشتياق رو و اميد رو و البته فراموشي رو.
.
.
ميتوانم نگه دارم دستي ديگر را
زيرا كه كسي دست مرا گرفته است،
به زندگي پيوندم داده است.
.
.
بعد از كلي تو ترافيك گير كردن به خونه عمه‌م رسيدم. چند شب بيخوابي حسابي چهره‌م رو بهم ريخنه بود. صبح از فرط خستگي نتونسته بودم حتي صورتم رو اصلاح كنم و اين موضوع عمه‌م رو كه منو عاشقانه دوست داره كسل ميكنه.
وسايل اصلاحمو آورده بودم … بعد از چند دقيقه‌اي كه تو دستشويي غيبم زد با چهره و صورت بشاش بيرون اومدم ... عمه‌م خوشحال شد … با هم نشستيم پاي تلويزيون و يه سريال رو نگاه كرديم ... نقاشيهايي رو كه بچه‌ها كشيده بودن ديدم. البته جلوه كه بچه بزرگتر عمه‌مه ديگه خيلي كم حرف شده و منم كه بايد حرفي از زبونش بيرون بكشم.
بعد از سريال رفتيم تو آشپزخونه عمه‌م كه براي من هميشه گرمه نشستيم … دور همون ميز خودرنگ گرد هميشگي. و مثل هميشه عمه‌م غذايي رو كه با زحمت فراوان براي من درست كرده بود آورد. سفره مثل هميشه پر از مخلفات و چيزاي رنگارنگ بود. همه چيز مثل هميشه … و من هم مثل هميشه غذا رو با نهايت شوق و اشتهاي واقعي خوردم و بعدش هم چاي و شكلات باز مثل هميشه.
.
.
تو اين خونه نازنين و تو قلب اين آدمهاي نازنين انگار فقط دو چيز مثل گذشته نبود : يكي قلب عمه‌م كه به خاطر سكوت آگاهانه هر دومون نميدونم دقيقا توش چي ميگذره و اون يكيم قلب من كه خيلي بيشتر سرشار از شادي و زندگي بود … به خاطر اشتياق ناب اونها و حضور انسان وار خودم. حضوري كه زندگي رو تو يه خونه براي ساعاتي هم كه شده گرمتر ميكرد.

۱۳۸۱ آذر ۱۱, دوشنبه

چند روزيه خيلي گرفتارم. هر چي وقت دارم يا صرف تنبلي و کارهاي بيخودي ميشه يا صرف کار سخت معماريم. اين روزها بايد خيلي تلاش کنم ... زمان حساسيه و اگه کم کاري گذشته رو ادامه بدم، تو معماري يه آدم زير عادي ميشم.
.
.
با سه نفر از دوستام قرار گذاشتيم که تو آتليه دانشگاه جدي کار کنيم. آخه جو کلاس بدجوري شل و ول شده. خودمون رو از بقيه جدا کرديم، جاهامون رو همگي برديم ته آتليه، ميزامونو دور هم چيديم و براي روزهاي خاصي قرار گذاشتيم که حتما تا آخر وقت کار کنيم. اين کار باعث ميشه هر کدوم نوبتي جلوي تنبلي بقيه رو بگيريم.
هر سه تاي دوستام پسرن. خوشبختانه ديگه اين خريتها توم تموم شده که هر تصميمي که بگيرم دختر مورد علاقه‌م رو هم به زور بندازم توش يا نگران دوري گرفتن از اون باشم. همين کار ابلهانه هميشه باعث ميشد نتونم هيچ کار بزرگ شخصي بکنم. کار بزرگ کردن نياز به خود بودن داره. در زمان کار فقط به خودت و کاري که ميکني فکر کني : با آزادي ذهن شروع کنم به خط کشيدن و ساختن فضا.
.
.
و البته قرار هم نيست ما پسرها خيلي با هم هماهنگ باشيم. شايد اونا فکر کنن که ما لزوما حالا خيلي با هم جور شديم که اين کار رو ميکنيم. من اينطور فکر نميکنم. من خيلي وقتا از رفتارهاي همين آدمهام خوشم نمي‌ياد (و احتمالا دوستام هم از رفتارهای من). ولي چيز مهمتر کاريه که داريم ميکنيم و اينکه الان براي من کار روي طراحي معماري به يه جور خودسازي و آزمايش بزرگي شخصي تبديل شده ... بايد تمام نيروم رو بذارم و بعد از کمترين لغزشها خودم رو دوباره احيا کنم ...

۱۳۸۱ آذر ۵, سه‌شنبه

... و امشب حس کردم که دلم برايش تنگ شده.
ديروز باز هم بارون اومد.
.
.
بارون براي من، براي من فراموشکار، راه زلال شدن رو باز ميکنه. راه آزاد شدن رو، راه در انديشه خود بودن رو.
و من حس ميکنم که بارون رو، آسمون ابرگرفته رو و اين رنگ روح نواز رو بايد به خاطر خودشون دوست داشته باشم، نه به خاطر چيزاي ديگه.
آخه هر بار که اينجوري کردم يه مدت که گذشته اشتياقهاي ديگه تمام جنبه هاي نابش رو از دست داده و من حس کردم که به بارون خيانت کردم.
.
.
اگه بتونم دست کم وقتي که بارون مي‌ياد هر چه بيشتر خودمو از فکر به ديگران و وقايع کم ارزش اطرافم آزاد کنم اونوقت بارون که تو تمام اين مدت صورت منو با انگشتاش نوازش کرده يه هديه ديگه هم به من ميده. بارون به من قدرت دوست داشتن هديه ميده.
.
.
اما من نميدونم چقدر ميتونم به دوست داشتني که بارون بهم هديه داده تکيه کنم. يعني آيا نبايد خودم بدون کمک بارون قدرت زايش دوست داشتن داشته باشم؟ اينجوري چطور رابطه‌اي شکوفا ميشه؟ يه رابطه زيباتر يا يه رابطه سرد و بي‌معني؟ نميدونم ... من هيچ چي نميدونم.
.
.
ديروز باز هم بارون اومد. او باز هم نبود. اما شايد بيشتر از او خود من نبودم!!! آخه من کجام؟ انگيزه‌ها و شوقهاي ساده‌م کجا رفتن؟ احساس عشق و دوست داشتنها چطور؟
خوبه که اينا ديگه الکي و زود اتفاق نمي‌افتن يا بده؟ اين اتفاقات و احساسات تو آدم چقدر ناخودآگاهه و چقدر به دريچه‌هاي روحمون برميگرده که خودمون ميخکوبش کرديم؟

۱۳۸۱ آذر ۱, جمعه

من غلام قمرم، غير قمر هيچ مگو.
پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو.
.
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو.
ور از اين بيخبري رنج مبر، هيچ مگو.
.
دوش ديوانه شدم. عشق مرا ديد و بگفت:
آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هيچ مگو.
.
گفتم اي عشق من از چيز دگر مي‌ترسم.
گفت: آن چيز دگر نيست دگر، هيچ مگو.
.
من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت.
سر بجنبان که بلي، جز که به سر هيچ مگو.
.
گفتم اين روی فرشته است عجب يا بشر است؟
گفت: اين غير فرشته است و بشر، هيچ مگو.
.
گفتم اين چيست؟ بگو زير و زبر خواهم شد.
گفت: مي‌باش چنين زير و زبر، هيچ مگو.
.
اي نشسته تو در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو، رخت ببر، هيچ مگو.


مولوی

۱۳۸۱ آبان ۲۸, سه‌شنبه

مدتي بايد سکوت کنم! مدتي بايد هيچ چي نگم.
.
.
ديروز روز خيلي خوبي داشتم. روز کار و شکستن غم، روز بيدار موندن و خسته نشدن،
روز تجربه نزديک شدن به گلها و شاديها و پژمرده نکردنشون. و روز گرفتن هديه هاي آسماني به خاطر اين همه : يه نامه، کمي پيشرفت طرح معماريم و شادي و تنهايي.
.
.
راستي تو اون نامه آدم عجيب و غير منتظره‌اي يه توصيه خيلي خوب بهم کرده بود. نميخوام توصيشو بدون فکر و الکي انجام بدم. ولي نبايد اون رو و حسي رو که بعد از خوندن نامه‌ش داشتم فراموش کنم.
.
.
و امروز هم يک اتفاق غيرمنتظره ديگه افتاد …

۱۳۸۱ آبان ۲۵, شنبه

اين بار ديگه نميتونم از غمم حرفي بزنم. شايد به خاطر آشناهايي که متأسفانه اينجا رو ميخونن و حوصله پاسخ دادن به حرفهاشون يا تحمل نگاهاشونو ندارم.
يا شايدم دليلش اينکه که به اونها حق ميدم - و خودم هم مثل اونا فکر ميکنم - که ديگه اجازه غمگين شدن ندارم.
.
.
يه روز قبل از شروع امسال تو يه عصر خوب باروني تو پارک نياوران لحظات تنهايي خوبي داشتم. روي يه نيمکت نشستم و چيزايي نوشتم مثلا :
«فردا شب سال جديد شروع ميشه. يک سال خوب و قشنگ و به ياد موندني براي من. يه سالي که بايد بيشتر به خودم فکر کنم. يه سالي که بايد فعالتر و پرشورتر باشم. يه سالي که بايد با تمام وجود زندگي کنم. يه سالي که بايد ديدن هستي زيبا برام کافي باشه ... فراموشي چيزايي که روحمو آزار ميده کار خيلي مهميه. بايد بتونم پيوندهاي زشت و سرطاني رو از زندگيم، از خيالم و از روياهام کنار بزنم. براي زندگي کردن بايد دوست داشته باشي : خودت رو، دنيا رو و دوستهاي خوبتو و در ضمن بايد بتوني خيلي چيزها رو فراموش کني و در وجود زيبات نيستشون کني.»
اين نوشته رو هميشه به ياد ندارم ... ولي گاهي که يه دفعه يادم مي‌ياد – حتي شب تو رختخواب – يه دفعه عرق شرم به صورتم مي‌ياد و ميترسم. به ياد مي‌يارم که چقدر از سال گذشته و نيروي زندگي و شکستن ديوارهاي اطرافم توم زياد ميشه.
.
.
ابر آمد و زار بر سر سبزه گريست.
بي باده گلرنگ نمي‌بايد زيست:
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست؛
تا سبزه خاک ما تماشاگه کيست!


خيام



۱۳۸۱ آبان ۲۴, جمعه

ميخوام براتون - براي شما خواننده‌هاي کم تعداد وبلاگم - يه خاطره از سالها پيش تعريف کنم. بعد از خوندن تمام نوشته‌م شايد علت گفتنش رو بفهميد.
.
.
هفت هشت سال پيش ما تو يه شهرستان زندگي ميکرديم. ما که ميگم يعني من و مادر و برادرم. پدرم کارش تهران بود و گاهي سري به ما ميزد.
مامانم شرايط بدي داشت و تو آخرين رنجهاي عاطفيش بود. که ديگه بعد از يه مدت ديگه هيچ وقت منتظر نبود و ديگه هيچ وقت اومدن اون شوقي تو دلش ايجاد نکرد.
.
.
نزديک عيد بود. در واقع يکي دو روز مونده به عيد. نميدونم چطور شد که بعد از مدتها قرار گذاشته بوديم با هم بريم مسافرت. اونم به شهري که من سالهاي خيلي پيشتر رفته بودم و چون اونجا آشناهاي خيلي نازنيني داشتيم شوق بينهايتي به اين سفر داشتم و برام مثل يک رويا بود که دوباره اونجا رو ببينم : اون شهر باروني رو با اون گرمي با هم بودنمون.
.
.
اما تو خونه ما هيچ وقت هيچ اتفاقي به شکل عادي نمي افته. علتش هم به نظرم اينه که عناصر واقعي يه زندگي خانوادگي توش کمرنگ شده. مثلا نميشد بابا مامان تصميم بگيرن بريم سفر بعد همگي وسايل رو آماده کنيم و بعد ماشينو از پارکينگ دربياريم و مثل آدم راه بيفتيم و بريم.
بابام قرار بود از تهران راه بيفته به سمت اونجا و ما سه تا از خونه خودمون بريم. همين اول بدبختي بود و عاملي براي دلتنگ شدن مادر نازنينم.
من اوقات زيادي تو زندگيم نتونستم مامانم رو درک کنم. که قطعا مثل هر چيز ديگه‌اي تو دنيا دليلش دو طرفه‌س : يکي کم وجداني من و يکي هم شرايط آزاردهنده مادرم در اوقات ناراحتي و داغوني.
در هر لحظه‌اي ازم بپرسن که آيا مادرم حق داشته که ساعتها خون بخوره، داد و بيداد بکنه و براي بچه‌هاش مدام يه سري حرفها رو با عصبانيت بزنه، ميگم آره حق داشته. ولي خوب اين گفتن اونقدر تو من عميق نبوده و احتمالا نيست که باعث بشه آزار نبينم، عصبي نشم و فرار نکنم. (اينم بگم که اگه ازم بپرسن بابات حق داشته يا نه ميگم آره اون هم حق داشته ... فقط کاشکي چند تا اشتباه بزرگ رو مرتکب نميشد.)
.
.
اون روزها وحشتناک شد. مامان بيچاره که ديگه کم کم داشت مي فهميد که تو زندگيش با بابام هيچ چي نمونده خيلي داغون بود و اين شکل سفر رفتنمون مثل نقتي بود که رو آتيشش ريخته باشن ... هر کاري ميکردي فقط گله ميکرد. هم ميخواست بياد و هم زير بار نميرفت که بياد! بيچاره مامان نازنين من! ... الان ميفهمم اين جور عدم تعادل از کجا ناشي ميشه.
هيچي ديگه تمام شوقي که من به سفر داشتم همش به ديوار سخت شرايط خونه برخورد ميکرد. يه روز قبل از سفر بود که ديگه وسايلمونو به هر زوري بود جمع کرده بوديم. من کفشمو داده بودم کفاشي براي تعمير. در حالي که حسابي زير فشار بودم عصر آخرين روز رفتم کفشمو بگيرم.
هوا باروني بود. اونوقتها بارون اونقدر برام مقدس نشده بود. دقيقا يادم نميياد چي شد. ولي گويا رفتم دم کفاشي، يارو گفت مثلا يه ساعت ديگه بيا ... من يه ساعتي ول گشتم و همش کابوس سختي اين سفر و کندن ما تو ذهنم بود. وقتي اومدم کفشمو بگيرم ديدم يارو بسته. نميدونين چه حالي شدم. زير بارون شديد يکي دو ساعت موندم. يه بار ديگه که اومدم دم مغازه ديدم که يارو تو مغازه‌س و از ترس مشترياش در رو بسته ... هيچي ديگه به هر زوري بود کفشو درست کرد و داد دستم.
به نظرم مي‌ياد اون چند ساعت سخت ترين ساعاتي بود که تا اون زمان تنهايي تحمل کرده بودم. نميتونستم اين همه سختي و بدبختي تو خونه و بيرون رو براي يه سفر که دوست داشتم بپذيرم. خلاصه سختي اون روزها و به خصوص اون ساعات که خيلي بيشتر از ظرفيت اونموقعم بود، موجب شد يه اتفاقي توم بيفته.
الان احساس همون ساعات تو ذهنم نيست. ولي يادمه که بارها بهد از اون روز گفتم که من از اون روز به بعد احساسم رو از دست دادم. خيلي حرف عجيبيه نه؟ حالا يه کم هم اگه اغراق ناخودآگاه توش بوده باشه ولي واقعا نزديک به حقيقت بود. من ديگه تو راه سفر و روزهاي مسافرت احساس خاصي نداشتم.
.
.
نميدونم شايد اين يه اتفاق کاملا تدريجيه که تو همه مي‌افته و هر کسي تو روند تمام شدن کودکيش ديگه شوقهاي زياد و به قولي همون احساساتش رو از دست ميده و حالا اين اتفاق يه کم تو من زودتر افتاده.
ولي هر چي باشه من الان هم در حالت کلي به راحتي دچار احساس نميشم. توضيحش خيلي سخته ... يه جور مقابله‌س با شرايط سخت بيرون که ديگه زياد تحت تأثير قرار نگيري. مثلا اگه الان به من خبر مرگ نزديکي رو بگن شايد گريه‌م نگيره و تا لحظه‌اي که واقعا فقداني رو حس نکنم يا مثلا واقعا مرگ رو تو جسم اون آدم نبينم غمي تو وجودم نياد.
.
.
اون اوايل از اين موضوع ناراحت بودم که اينجوري انسانيت و وجدان و عاطفه تو من کمرنگ ميشه. ولي ديگه زياد اينجوري فکر نميکنم. انگار همون لحظات کم احساس ناب - چه عشق باشه چه حس زيبايي چه حس مرگ و هر چيز ديگه - برام ارزشمند شده و اون رو با ارزشتر از يه جور احساس رقيق و شايد يه کم کاذب دائمي ميدونم.
اما تازگي ها از يک چيز ديگه نگران شدم.
و اون اينه که اون واکنش در برابر سختي هاي بيرون که به نوعي بي‌حسي و بي خيالي منجر ميشه انگار آروم آروم يه چيزي تو وجودت تزريق ميکنه که کم کم آدم رو افسرده، غمگين و ناتوان ميکنه.
اين افسردگي و ناراحتي يه چيز خيلي حاد نميشه ولي يه چيز خفيفي ميشه که معمولا با آدمه مگه يه نيروي زندگي بخش خاصي براي مدتي وجود داشته باشه.
.
.
مثلا اگه نوشته هاي قبليم رو خونده باشيد مي بينيد که من از يه نوع قوي شدن حرف مي زنم. که مثلا کلي اتفاق ناگوار احساسي و عاطفي ديگه منو به اون مفهوم داغون نميکنه. من فقط بي حس ميشم. يه چيزي شبيه همون اتفاق نوجواني. يعني پاهام نميلرزه، ذهنم اذيت نميشه و آروم و قرارم از بين نميره؛ ولي سرد و ناتوان ميشم و باز ذره‌اي بر اون توده دروني ملال افزوده ميشه.
امروز هم همونطور بودم صبح يه دفعه از يه جايي يه چيزي خورد تو سرم ... يه کم جا خوردم. منگ هم شدم. ولي بعد رفتم سر کار و برنامه عادي زندگيمو دنبال کردم. اما عصر براي کار معماريم که هم يه کم سخت شده و هم يه کم به خلاقيت نياز داره توان نداشتم. انگار فقط ميخواستم بشينم و آروم باشم و يه خواست نهاني که حتي به خودم هم نميگفتمش توم بود که : آخ اگه اين مساله الان درست ميشد، جراحتش رو يکي مرهم ميذاشت و يا اصلا به طور قطعي بديش روشن ميشد. اونوقت من آمادگي ذهني خود بودن و برنامه ريزي کردن و کار کردن و لذت بردن رو پيدا ميکردم.
.
.
خوب پس چه کار بايد کرد؟ ... اين مقاومت در برابر احساسات ناگوار و تلخ قدرت خوبيه. ولي اين ملال پنهان رو چه کار کنم؟ اين ناتواني رو اين از دست دادن لحظات رو؟
بايد به اين موضوع واقعا فکر کنم ... نميخوام الان الکي يه چيزي بنويسم ... اگه ساده بگم ايمان و عشق و شوق زندگي و ... باز برگشتم سر پله هميشگي. همون جايي که يا بايد براي اين چيزها با ديگران چک و چونه بزني و همين بدبختيها رو تحمل کني و اونقدر اميد و پايداري داشته باشي که عاقبت مرهمي پيدا کني يا همون اميد و پايداري بشه تکيه گاهت يا اصلا بري سراغ يه چيز فردي و مستقل از ديگران يه چيزي مثل ايمان يا خود يا بارون.
.
.
خودم که شروع کردم به نوشتن فکر نميکردم برسم به همون حرف تکراري که هميشه ميزنم. فکر ميکردم بحث رو يا نيمه کاره رها ميکنم يا به يه راه حل ساده تر روانشناسي ميرسم ... متأسفم که تکراري و کليشه اي شد. بر من ببخشاييد.






يوهو ... هه هه هه ... عجب دنياي نازنينيه.
آخه اول صبحي وقت اينجور چيزاس؟ خدا جون چقدر عجله داشتي؟ ... خوب ميذاشتي از سر کار برگردم بعد! بعدشم ببينم باباجان تو چقدر ميخواي آزمايشم کني؟ والا من ديگه پوست کلفت شدم. والا من ديگه زياد وابسته نميشم. بسه ديگه چقدر آوار ميريزي رو سرم؟ ... آخه اونم از جاهايي که آدم فکرشم نميکنه.
ميخواي چي بهم بفهموني؟ ها؟ ميخواي بگي از اين هم بايد بيشتر آزاد و متکي به خودم بشم؟ چقدر ديگه ؟... از اين بيشترش شايد ديگه يه جور خودخواهي باشه. خوب بالاخره آدم بايد لحظاتي به فکر با ديگران بودن باشه؟ نبايد؟ بگو ديگه ... د يه چيزي بگو! همش که نميشه رو سرم خراب شي. آخه تو يه همچين صبح باروني وقت اين کار بود؟ ... لعنتي! باز ميخواي بگي بايد قدر دنيا و بارون رو مستقل از احساسات مسخره و کاذب اين دنيا بدونم؟ ... آخه من چه کار کنم؟ ... من هيچي نميدونم ... اگه مطمئن بودم که بايد کاملا از ديگران آزاد بشم از عهده‌ش برمي‌يومدم ... ولي من از هيچ چيز مطمئن نيستم، حتي شايد از تو که دارم اينهمه باهات حرف ميزنم.
خدايا من چه کار کنم؟ دوباره اون بازي هميشگي؟ خودت ميدوني ديگه تو من اون اتفاقات نمي‌افته... پس چرا دوباره کاري ميکني که بيفتم تو اين نقش؟
هه هه هه هه ... آره ميخندم ... به مسخره‌گي دنياتم عادت ميکنم ...

۱۳۸۱ آبان ۲۳, پنجشنبه

«لعنت به جاده‌ها اگه معنيشون جداييه!»


به عنوان هديه يک تکه از موسيقي فيلم مسافران رو براتون گذاشتم! به خصوص برای آدمهای نااميدي مثل خودم. از اينجا بگيرينش.

۱۳۸۱ آبان ۲۲, چهارشنبه

آي خدا جونم آوازاي غمناک داشتن چيز وحشتناکيه
آوازاي غمناک داشتن چيز وحشتناکيه.


چقدر غمناکه که گاه و بي گاه حس کني تو براي کسايي که برات دوست داشتنين هيچ جذابيتي نداري.
.
.
.
البته انگار اين موضوع فعلا زياد در مورد «الف» صدق نميکنه. ولي وقتي يه چيزي از لحاظ تيپي و جامعه شناسي خيلي کلي و بديهي باشه، يک استثناي شخصي و احساسي خيلي سخت محقق ميشه. خيلي سخت و خيلي غمناک.
.
.
.
... ولي نه چند نفر ديگه هم هستن ... چند تا همخونه و همچراغ غير از «الف» ... چند نفر ديگه که همين نزديکيان و از اين قاعده تلخ مستثنان : مادرم ... پدرم ... برادرم.
.
.
.
برادرم که خيلي دوستم داره ...
چند شب پيش که فکر کرديم گم شده و يه جايي بلايي سرش آوردن يا داره تو وزارت اطلاعات آب خنک و کشيده ميخوره، غم نبودنش رو واقعا فهميدم.


و پدرم که بيشتر سرش تو زندگي خودشه ...
ديروز عصر که بارون مي‌يومد بهش زنگ زدم گفتم که بابا بريم با هم بگرديم و لباس بخريم. اون گفت که امشب وقت ندارم و نميتونيم با هم بريم، فردا قرار ميذاريم. من که مهمتر از لباس برام خيابونگردي تو بارون بود سرد شدم. ولي شب که اومد يه لباس کادوپيچ برام آورده بود. همين برام کافي بود. همين که خواسته بود منو خوشحال کنه و همين که خواسته بود با وجود حضور کمش تو خونه پدر بودنش استوار بمونه.


و مادرم که بيچاره هميشه فراموش شده و نديدنيه ...
ديشب که ميخواستيم بخوابيم، حرفي از غذايي که فردا صبح درست ميکنه زدم. وقتي تو رخت و خواب بودم صداي رنده اومد. مادرم تو اون ساعت شب و بعد از اون همه خسته‌گي داشت کوکو درست ميکرد تا من که صبح زود از خونه ميرم بيرون تو دانشگاه بي نهار نمونم.
.
.
.
و با اين همه واقعا چقدر اهميت داره که چهار تا دختر و پسر جوون که طبقه و تيپشون رو خيلي متعالي تر و با حالتر از منو و شخصيت من ميدونن، پرت از مرحله به حسابم بيارن و گاه و بي گاه در غمناکترين لحظات رها يا پرتابم کنن.
.
.
.
من با خودم خوشم ... با خودم و با انتظار چيزاي دوست داشتني ... بارونها، «الف»ها و «مسافران» و «خانه‌اي روي آب»ها.

۱۳۸۱ آبان ۲۱, سه‌شنبه

ديشب با يکي از همکلاسيام گپ اينترنتي ميزدم! انگار برعکس هميشه که سعي ميکنه شاد و سرزنده باشه اين بار يه کم شاکي و کلافه بود. گفت خسته شدم از دست اين همه حرف عاشقانه. صحبت همه دوستا، نوشته‌هاي همه وبلاگا و ناراحتي همه آدمها. تو ادامه صحبت گويا هم نظر شديم که خيلي خوبه که فهميديم وجود يه رابطه عاشقانه و يا همون رابطه با جنس مخالف تو زندگي لزومي نداره و خيلي مسخره‌س که آدم همش دنبال اين موضوع باشه.
اما جالب اينه که بعد از اين همه حرف وقتي که من داشتم صحبت در مورد کسي که دوستش دارم رو کش ميدادم شک کرد که نکنه منم دنبال به دست آوردن قلب اونم و دارم به صورت غير مستقيم و خيلي زيرکانه عمل ميکنم!!! موضوع همينه. اين مساله در درون خودش يک تناقض وحشتناک داره.
.
.
کاري به سوءتفاهمي که پيش اومد و ممکنه ميون هر دو نفري (اينوري يا اونوري!!) پيش بياد ندارم و نميخوام به صورت خيلي عميق به تناقضي که گقتم بپردازم. يه موضوع شخصي منو به فکر فرو برد. اونم اينکه چطور شد مني که واقعا اينچنين نظري داشتم و هنوز هم دارم و به شکل بيمارگونه‌اي دنبال تنهايي و فرديت خودمم، باز خودمو در گير و دار شروع يک رابطه احساسي قرار دادم؟
.
.
شايد بهتر باشه به ياد بيارم که اين رابطه رو چطور شروع کردم ... يادم مياد که يکي دو هفته واقعا از احساس آزادي و تنهايي لذت ميبردم ... ولي باز کمي فکر کردن به کسي که زماني دوستش داشتم و اعصاب خوردي و آزار ديدن از او و يک جور دلتنگي کلي تر راحتيمو برهم زد. اينجوري بود که در يک لحظه حتي شايد بشه گفت به شکل واکنشي و عصبي و براي راحت کردن خودم و شروع يک اتفاق تازه جرقه شروع رابطه جديدم رو زدم.
.
.
ميدونم ميگيد رابطه‌اي که اينجوري و به اين دليل شروع بشه مسخره‌س و راه به جاي خوبي نميبره. ولي واقعا رابطه ما اينجوري ادامه پيدا نکرد. بعد از اون من رابطه رو زياد ادامه ندادم، از جدي شدن رابطه ترسيدم و سعي کردم اعصاب خودمو آروم کنم. رابطه ما رو خنده پاک اون آدم و باروني که چند روز پيش اومد شکوفا کرد.
.
.
نميتونم انکار کنم که بالاخره من هم در ناخودآگاهم اين حس بهم دست داده که بايد با يکي رابطه شروع کنم و نبايد با بي‌عرضه‌گي فرصت هاي زندگي رو از دست بدم. ولي شايد من بيشتر از يه ديد ديگه نگاه کردم. ديدي که با بسياري از فکرهام در تضاده. ميدونين با وجود اينکه من فکر ميکنم تعهدها و وابستگيهاي احمقانه خيلي چيزاي وحشتناکين و فکر ميکنم درست ترين کار اينه که حداقل تا جاي ممکن اين مساله رو تو زندگيم به تاخير بيندازم ولي انگار به نظرم اومد که در اين خود بودن و رابطه برقرار نکردن يه جور بيقراري و کم نيرويي هست که موجب ميشه آدم به هيچ کار جدي تو زندگيش نتونه بپردازه. به نظرم اومد که شروع يک رابطه آروم و راحت شدن از فکر کردن به اين همه ناز و اداها و جذابيت سازيهاي کاذب شخصي و اجتماعي و حتي جهاني!!! اتفاق خيلي خوبيه، ذهن آدمو آزاد ميکنه و به آدم فرصت شکوفا شدن ميده.
.
.
به نظرم مياد مهمترين هشداري که تو اون حرف همکلاسيم براي آدمهايي مثل من نهفته بوده و مهمترين آسيب اون شکوفايي شخصي تو يه رابطه، از دست دادن فرديت و زيبايي شخصيمه.
و اينجوري ميخوام رابطه‌مو توجيه کنم که بگم دست کم تا الان من واقعا از خودم و فرديت خودم تو اين رابطه مايه نگذاشتم و همچنان براي خودم فرهنگ بودم!! نه فکر زياد به اون آدم نه ناراحتي از اتفاقاتي که گاه ممکنه بينمون بيفته و نه انتظار زياد داشتن از او.
شايد دليل اين موفقيت اينه که ميدونم شکل نگرفتن يک رابطه هم خوبيهاي خودشو داره!!!
البته هنوز رابطه من خيلي جوونه و به چالش هاي مهم تعهد و انتظار و مسووليت و بعد از اون خسته شدن و تنوع خواهي نيفتاده (که اميدوارم هرگز نيفته)، ولي به هر حال اميدوارم بتونم تا جاي ممکن خيلي آروم و بدون شتاب يه رابطه آزاد، آميخته با دوري، ساکت و دوست داشتني ايجاد کنم.
آخه گفتم که اين رابطه در سکوت و به خاطر بارون و لبخندش شکوفا شده. و هيچ دليلي نداره که به خاطر گل دادني که خيلي هم معلوم نيست از اين غنچه زيباتر باشه کسي بارون زندگي خودشو فراموش کنه.

۱۳۸۱ آبان ۲۰, دوشنبه




پاييز داره در بي‌خبری و فراموشي ميگذره ... البته زمستون هم ميتونه واسه خودش فصل خيلی زيبايي باشه. اما اينجوری که از آب و هوای پاييزش به نظر ميياد زمستون هم خبر خاصي نيست؛ که لابد همين آفتابه هميشگيه و فقط يه کم سردتر ميشه. خودمونيم که بايد يه رنگي به اين فصلها بزنيم.
شنبه روز بدي بود! به هيچ کسي غير از خودم هم مربوط نبود. شايد دليل اصليش يه جور احساس ناتواني بود. کارم تو پروژه طراحي معماري بدجوري به بن بست رسيده بود (که همچنان در اين وضع مونده) و فکرم به هيچ جايي قد نمي داد. سه چهار تا مکعب مستطيل رو به عنوان طراحي معماري اينور و اونور چيده بودم و هر چي به ذهنم فشار مي آوردم هيچ ايده‌اي براي پرورش اونها تو ذهنم نمي‌اومد. از اونجايي هم که دستم تو طراحي ضعيفه اگه با اعصاب خرد و بي فکري خط بکشم حاصلش وحشتناک و خنده‌دار ميشه و کار هيچ پيشرفتي نميکنه. استادمونم زياد نميتونه به آدم کمک کنه و بيشتر ناتوانيمونو تو سرمون ميکوبه و فضاي کلاس رو يه جوري ميکنه که آدم حتي نميتونه براي خودش راحت فکر کنه.
.
.
با وجود اينکه ميبايست سر کلاس بمونم و به کارم ادامه بدم، زدم بيرون و چند دقيقه‌اي ذهنمو آزاد کردم. باز اين فکر اومد تو ذهنم که «چرا تو رشته‌اي که مايه خاصي نداري دست و پا ميزني. الان اگه سينما ميخوندي هيچ وقت اينقدر احساس ناتواني و بي انديشه‌گي نميکردي. تا کي ميخواي بلند پروازي رو کنار بزني؟» اما مثل هميشه اين فکر رو کنار زدم.
.
.
وقتي که از کلاس بيرون زده بودم از يه جهت ديگه هم احساس ناتواني کردم. اونم در مورد کسي که چند شب پيش در موردش حرف زده بودم. شرايط روحيم جوري شده بود که اصلا توان نزديک شدن به او رو نداشتم و هيچ حرفي هم براي گفتن پيدا نميکردم. اين بود که سعي ميکردم که ازش دور باشم و اين حس ناتواني مضاعف بيشتر آزارم داد.
.
.
چند دقيقه بعد به شکل غير منتظره‌اي تونستم اعصاب خورديمو در مورد طرح معماري با يکي دو تا ايده موقتي فروکش کنم و به هر شکلي بود بر ناتواني و بي ميليم به ايجاد ارتباط با اون آدم غلبه کردم و به هزار ضرب و زور و توسل به کارهايي که زياد تو فلزم نيست دقايق نسبتا خوبي رو با هم گذرونديم. فکر مي کنم هر دو اين اتفاقات در اثر چند دقيقه تنهايي و آرامشي که داشتم افتاد.
.
.
با وجود کارهايي که کردم شايد از اونجايي که هر دوشون يه جور ماست مالي کردن بودن، وقتي برگشتم خونه ناوتان تر شده بودم و توان انجام هيچ کاري نداشتم. به طرز خجالت آوري عصر دو ساعت خوابيدم و شب از فرط بي انگيزه‌گي و بي ميلي به هر کاري ساعت ده نشده گرفتم خوابيدم.
.
.
نميدونم چرا اينجوري ميشه. لعنت به من که تصميم گيريم و اراده وايسادن پاي تصميمم ضعيفه. اينجوري نميشه. روزها بدون هيچ احساس خوبي ميگذرن. براي هزارمين بار ميگم بايد بر ساعات روزهام سوار بشم و به سادگي و با بي نظمي و بي اراده‌گي پژمرده شون نکنم. اين بار شايد لازم باشه يه کار ديگه هم بکنم. اونم اينکه به عشق پاک و کوچولوم بيشتر دل بدم. آخه «الف» من هم خيلي نازنين و کوچولو و بي‌شيله پيله‌س!!!


۱۳۸۱ آبان ۱۷, جمعه

«حشمت : خب، پيش به سوي … اگه گفتين ؟
بچه‌ها : {خوشحال و کف زنان از جاي ميپرند} عروسي!
مهتاب : {رو به تصوير ميکند} ما ميريم تهران. براي عروسي خواهر کوچکترم. ما به تهران نميرسيم. ما همگي ميميريم.
سوار ميشود و سواري راه مي‌افتد و دور ميشود. تصوير بالا ميرود؛ به سوي کوه خزان زده ابرآلود.»


اين متن رو از فيلمنامه فيلم «مسافران» نوشتم. سعي کنيد هر جوري شده بريد و اين فيلم رو تو سينما سپيده ببينيد. هر کدومتون هم منو پيدا کرديد ميتونيد يقه‌مو بگيريد و آويزونم بشيد که مهمونتون کنم و ببرمتون براي ديدن اين فيلم!!! آخه فرصت ديدن يه فيلم از بهرام بيضايي تو سينما، اونم شاهکاری که ده سال پيش ساخته چیزی نيست که به همين راحتي از دستش بديم.
بالاخره بعد از کلي تلاش تونستم عکسهای خودم رو وارد وبلاگم کنم. از اين به بعد تو سرصفحه عکسهای خودم رو ميذارم. اگرم از عکسهای دوستام استفاده کردم، اسم عکاس رو يه جايي مينويسم.

۱۳۸۱ آبان ۱۶, پنجشنبه

به طور ناگهاني يه نامه برام رسيده بود با موضوع «وبلاگ» از نازنين. اولش خوشحال شدم که يه غريبه ديگه وبلاگمو ميخونه. ولي بعد وقتي وبلاگ نازنين رو خوندم خيلي احساس ناب تري بهم دست داد.
.
.
نوشته هاي يه دختر بيست و يک ساله که خيلي راحت و روان از تمام لحظات عشقش و زندگيش حرف زده و احساساتش هم تا حدی شبيه احساسات منه، وجودم رو سرشار کرد. واقعا بعضي وقتها خوندن يه وبلاگ فرصت بسيار نابيه. براي يک نوع نزديک شدن. براي يک نوع فهميدن و راه يافتن به زيبايي هاي وجود ديگران در حالي که کاملا ازشون دوري.
.
.
خوبي ديگه خوندن حرفهاي نازنين اين بود يه بار ديگه اين فکر تو نظرم اومد که احساسات ناب و زيبايي هر انسان فراتر از شکل و شمايل و رفتارها و عادتهاشه.
احتمالا من اگه نازنين رو از نزديک ميديدم هيچ وقت به ايجاد رابطه باهاش فکر هم نميکردم. چون با وجود اينکه کاملا به زندگي آزاد عقيده دارم و از هر اخلاقي گريزانم ولي باز تو فضاي واقعي اطرافم فعلا خيلي آهسته تر حرکت مي کنم.
اما وقتي نوشته‌هاشو خوندم ديگه به فضاي اجتماعي، تيپها و خيلي چيزاي ديگه فکر نکردم و فقط لذتها و اميدهاشو دلتنگيها و دردهاشو حس کردم.
براش آرزو ميکنم آروم بشه. آرومه آروم و آزاد. چه با الف باشه چه نباشه.

۱۳۸۱ آبان ۱۱, شنبه

اي کاش سکوت من رو ميفهميد. اي کاش نگاه کردن و خنديدنمون براش کافي مي‌بود. ولي مي‌ترسم...
.
.
من توان بيان احساساتم رو از دست دادم. هيچ حرفي پيدا نميکنم که بهش بگم. يا بهتر بگم هيچ علاقه‌اي به گفتن حرفهاي بي معني و الکي ندارم. نميخوام با حرفهاي گول زنک تصاحبش کنم. يا اصلا مگه دوست داشتن يعني تصاحب کردن؟
.
.
اون هميشه پيش دوستاشه. و من هم براي اينکه بهش نزديکتر بشم بايد برم تو جمع اونا و با کلي زبون بازي و خنده و شوخي الکي، خودمو جا بندازم. با کلي آدم که ممکنه اصلا نزديکي باهاشون نداشته باشم خودم دوست نشون بدم که از اين وسط ميون بر بزنم و برم سراغ اوني که ميخوام. از اين کار خوشم نمي‌ياد و برام سخته. براي همين معمولا حرف زيادي با هم نمي زنيم يا بهتر بگم فرصت زيادي نداريم که رابطه خاصي با هم برقرار کنيم.
.
.
يه روز که همين اتفاق افتاده بود و من دورتر با يکي از همکلاسيهام حرف مي زدم، کمي زودتر از دوستاش به سمت ما راه افتاد. همين يک لحظه تنهايي اون کافي بود که ما به هم نگاه کنيم و بخنديم. همين. خيلي احساس خوبي بهم دست داد ... بدون هيچ حرفي ... و انگار که اون منو فهميده بود و دنبال فرصت تنهاييش بود.
.
.
رابطه اينجوري خيلي برام زيباس. دوست داشتني در سکوت و تبسم و دوري. اما فکر ميکنم که اينجوري خيلي زود رابطه ميميره. آخه فکر مي کنم اون از من انتظار بيشتري داره و براش سخته که بفهمه اين شکل رابطه چقدر براي من زيباس و اينجوري چقدر برام دوست داشتني تر ميشه.
.
.
درسته ... بايد به فکر نزديک شدن بيشتر باشم. ولي نبايد خيلي خودمو فراموش کنم و بيفتم تو قالب زشت حرافي الکي و خود نزديک کني پسرانه. آخه اونجوري هم فرهنگ بودنم رو از ياد بردم، هم زيبايي دوستيمون رو خدشه دار کردم و هم از اونجايي که تو اون کارها کم تجربه‌م ممکنه رابطه رو و دوست داشتنش رو هم خراب کنم.

بالاخره چهارشنبه بارون باريد و باز رنگ و بوي دانشگاه ما زيبا شد.
من گريه نکردم. بغضم هم نگرفت.
.
.
صبح چند لحظه ديدمش. ولي از اونجايي که هميشه پيش دوستاشه جز سلام چيزي نگفته بودم.
ما تا پنج و نيم کلاس داشتيم. بيخودي فکر مي کردم که ساعت سه و نيم کلاساش تموم ميشه. ساعت سه و ربع از کلاس زدم بيرون تا موقع رفتن ببينمش. بارون مي‌يومد. همه سرويسها رو گشتم، غذاخوريمون رو هم که تاريک و گرم شده بود ... ولي نبود ... اون رفته بود.
.
.
وقتي به طرف کلاس برميگشتم و بارون رو صورتم ميخورد حس خوبي داشتم. باروني بودن اون روز کمکم کرده بود که بعد از مدتها يکي رو زيبا ببينم و دنبالش بگردم. نميدونم مي تونم بيشتر دوستش داشته باشم يا نه.

۱۳۸۱ آبان ۷, سه‌شنبه

واقعا كم كم به يه جاهايي رسيدم!! اين همه حرف زدن و به خودم و به زندگي فكر كردن کم کم قوي و استوارم کرده.
امشب بعد از اون لحظات خوبي كه داشتم يه چيزايي از کسي شنيدم كه فكر كنم هر پسري رو كه تو موقعيت مشابه من قرار ميگرفت كلي داغون ميكرد. ولي من اصلا اينطور نشدم. خيلي از چيزاي تلخ ديگه برام كاملا طبيعي شده.
.
.
وقتي حرفهاي ناراحت کننده‌اي رو که يه دوست از يکي برام نقل ميکرد شنيدم، هيچ احساس مشخصي بهم دست نداد. فقط بعدش تمايل شديدي به قهقه زدن و خوندن يه شعر از احمد شاملو پيدا كردم. يه ترانه رو هم كه دوستش دارم شنيدم. همين.
البته شايد يه مقدار از اين قدرتم ناشي از دلسوزي خوب دوستم بود. بيچاره نهايت سعيشو ميكرد كه منو كه به نظرش خيلي غمگين و افسرده‌م ناراحتتر نكنه. بيچاره خودشو كلي به خاطر من تو دردسر انداخته بود و حالام مدام بهم ميگفت اصلا بهش فكر نكن مهم نيست. از اين كارش خيلي احساس خوبي بهم دست داد.
فكر مي كنم دنيا رو پايه اينجور رفتارها استوار مونده وگرنه اگه تو دنيا فقط امثال ما جوونهاي بيست – سي ساله زندگي ميکرديم كه بوي گند دنيا همه كائنات رو مي گرفت!!!



فکر نکنين من ديگه هميشه حالم بده. مثلا امروز که از دانشگاه برگشتم تهران اصلا حالم بد نبود و موقعی که رسيدم خونه به جای دلگيری شديد يه حس اميدواری بي دليلي توم بود. هيچ کس خونه نبود. خيلی احساس راحتي کردم و با لذت تمام نشستم و يه لیوان شير و سه تا کلوچه خوردم. اين کلوچه‌های خوشمزه رو از رشت آورده بودم.
راستي ديشب بعد از جر و بحثي که کرده بودم يه لحظه اين به نظرم اومد که واقعا اگه دو نفر خاص نبودن، اين همه تصوير ما تو ذهن همديگه داغون نمي شد و شايد مي تونستيم براي هم دوستاي خوبي بمونيم.
ديگه اصلا از اين موضوع ناراحت نمي شم و به خودم قبولوندم که خيلي برام بهتر شد که اين شوقم به رابطه جدي ختم نشد. ولي جالبه ها آدم گاهي فکر مي کنه چقدر اثر گذاشتن تو دنيا سخته ولي ببين اين دو تا آدم چقدر راحت يک زندگي رو کشتن و الانم اونقدر متواضعن که کار به اين کوچيکي رو ديگه اصلا فراموش کردن وهر کدوم دنبال زندگي خودشونن !!!

۱۳۸۱ آبان ۶, دوشنبه

امشب باز موقعي که هوا تاريک شده بود و تو سرويس از دانشگاه برميگشتيم حال خوبي نداشتم.
يکي از دلايلش اين بود که حسابي تو ترافيک گير کرده بوديم و من شديدا نياز به دستشويي داشتم!!!
يه دليل ديگه‌ش اين بود که دوباره با همون آدم هميشگي – که زماني دوستش داشتم – به خاطر مسايل کاري جر و بحث کرده بودم. وقتي خودم و خودش مسايل کار و گروهها و تحويل کارها و اينا رو مرتب ميکنيم مشکل پيش نمي ياد. ولي واي از اون وقتي که چند نفر ديگه که تو کارن خودشونو بندازن وسط … چه شود … اصلا اون موقعي که دوستي باهاش برام مهم بود هم همين طور بود … انقدر با سمپاشي و حسادت و اينجور چيزها با من برخورد مي کردن و انقدر رفتار اونو تحت تاثير قرار مي دادن که من پاک کلافه مي شدم. امروزم اينجوري شد … منم يه چيزايي گفتم که اون ناراحت شد و بعد مثل هميشه من از دو طرف ناراحت شدم که هم باهام بد رفتار کرده بودن و هم اينکه بيخودي اهميت داده بودم و اونو ناراحت کرده بودم.
دليل سوم هم اين بود که يکي از دخترهاي کلاسمون از خوندن يکي از يادداشتهاي اينجا که اون رو کاملا درباره خودش تصور کرده بود – و واقعا اينطور نبود – حسابي ناراحت بود.
اول که ميخواست خودشو نشکنه يه جمله خيلي خوب گفت : «چه اهميتي داره که آدمي مثل تو چه نظري داره». واقعا حرف درستيه. بذار آدم تحفه اي مثل من هر جور مي خواد فکر کنه. اگه قرار باشه اين بي پرده حرف زدن من باعث ناراحتي اين و اون بشه که واويلاس. حداقل فقط از من ناراحت بشيد. من پي اون رو به تنم ماليدم.
.
.
مشکل سوم رو با کمي صحبت کردن با کسي که ناراحت شده بود يه کم جم و جور کردم. مشکل دوم رو هم ديگه ياد گرفتم چطور زود براي خودم تمومش کنم و هر فکر ناراحت کننده اي رو که تو ذهنم مي مونه به هر شکل ممکن بر طرف کنم.
اما مشکل اول !!! انقدر تو ترافيک گير کرديم پدرم دراومد … بهترين جايي که مي تونستم پياده شدم؛ جلوي بيمارستان آريا سر وصال. رفتم تو بيمارستان به نگهبانش گفتم : «آقا من حالم بده دستشويي کجاس». اونم گفت : «ميري انتهاي بلوار، پارک لاله اونجا يه دستشويي هست.» منم گفتم : «دستت درد نکنه واقعا کمکم کردي.» اومدم بيرون و اونقدر حالم گرفته بود که از خير دستشويي گذشتم و تاکسي گرفتم و تا خونه هم تحمل کردم.
تو تاکسي فکر کردم اينا مريض در حال مرگو اگه پول نداشته باشه قبول نمي کنن. من اشتباه کرده بودم که مثل هميشه به يکي که نمي بايست اميد بسته بودم!!!






۱۳۸۱ آبان ۳, جمعه

من فردا به بهانه کار تحقيقي يکي از درسهام به يه سفر يک روزه ميرم. خيلي بايد با استادا چک و چونه بزنم تا هم راضي بشن تنهايي اين کار رو انجام بدم و هم اينکه از اين شهرهاي مهم معماري دور بشم. شهرهايي که بافت فرهنگيشون و خاطرات دروغيني که ازشون دارم اذيتم ميکنه.
مهم نيست شهري که مي خوام برم کجاي نقشه‌س، مهم اينه که از اونجا کلي خاطرات خوب و زنده دارم و کلي روزهاي باروني رو تو اونجا به ياد مي يارم. اونجا چند تا دوست دارم که از بودن باهاشون احساس خوبي پيدا مي‌کنم. قرار هم هست به يکي تو درس خوندن کمک کنم و برم تو نقش آدم کاردان و برنامه‌ريز!!
خلاصه مي خوام اين تحقيق درسي خيلي سنگين رو اونجوري که مي خوام شکل بدم و براي خودم زيباش کنم. اميدوارم از عهده‌ش بربيام و از تصميمايي که گرفتم پشيمون نشم و اين سفرهايي که تو طول ترم بايد برم بهم کمک کنه تا بيشتر خودمو پيدا کنم.


۱۳۸۱ مهر ۳۰, سه‌شنبه

افروخته يک به يک سه چوبه کبريت در ظلمت شب
نخستين برای ديدن تمامي رخسارت
دومين برای ديدن چشمانت
آخرين برای ديدن دهانت،
و تاریکي کامل تا آن همه را به ياد آرم
در آن حال که به آغوشت مي‌فشارم.


«ژاک پره‌ور»

۱۳۸۱ مهر ۲۹, دوشنبه

دوستاي خوب من! (به خصوص آيدا و مريم گلي که ممکنه فکر کنن دارم بهشون حمله ميکنم) منو ببخشيد. دلم بدجوري پر بود که اين حرفها رو نوشتم. باور کنيد قصد طرف صحبت شدن با شماها رو ندارم. شما از رو خيرخواهي منو نصيحت کرديد. ولي از اونجايي که قبل از اينکه يه کم منو درک کنيد، فقط با يک جمله کوتاه و تعيين تکليف کننده گفتيد «زندگي رو سخت ميگيري»، من زخم هاي قديميم تازه شد و رو به يه صخره تو کوهستان داد و بيداد کردم.
.
.
خسته شدم از بس بهم گفتن تو زندگي رو سخت ميگيري و بدبيني. ميدونم که اين حرفتون از حقيقتي در من سرچشمه گرفته و اين رو هم مي دونم که اينجوري آدم بخشي از لحظات زندگي رو از دست ميده. ولي انگار از ديگران انتظار بيشتري دارم از اينکه به آدمهايي مثل من فقط در يک جمله کوتاه بگن «زندگي رو سخت ميگيري».
آدمهاي اينجوري که از شکم مادرشون اينطور به دنيا نيومدن. يه چيزهايي اين وسط بر اونها گذشته و از اونجايي که ميون ديگران خيلي تنهان شايد ضعيفتر از شما باشن. پس اگه با اضافه کردن يک فکر به برنامه روزانه تون زندگيتون سخت نميشه مي تونيد کمي هم به اونا فکر کنيد.
.
.
با وجود اينکه مي دونم اين حرف رو از رو خيرخواهيي ميزنيد (به خصوص شما دوستاي خوبم)، ولي خوب وقتي همه اينها با بدي هاي اطرافيان (همون هايي که از اونجايي که دنيا رو ساده گرفتن هيچ وقت به ناراحتي من فکر نکردن) جمع ميشه و هر روز هم حس ميکنم که ديگران با دنياها و علايق من رابطه اي ندارن، غمگين ميشم و ذهنم از فکر کردن به زندگيم آشفته مي شه.
.
.
شما مطمئنيد که زندگي رو بايد ساده گرفت و بهتره همه چيز رو خوب ببينيم و من رو و شيوه زندگيم رو محکوم مي کنيد. ولي من ميگم که از هيچ چيز مطمئن نيستم. نه از درست بودن راه خودم و نه از درست بودن راه شما. ولي به هر حال فعلا من اينجور آدمي هستم.
شما مطمئنيد که بدبيني و عميق ديدن دنيا بده و منو اينقدر کنار مي زنيد. ولي من با وجود اينکه ساده بيني و راحت طلبي و عياشي هيچ حس زندگي توم ايجاد نمي کنه، سعي مي کنم با اينجور آدمها هم زندگي کنم و گاهي کمکشون کنم.
.
.
اين همه حرفهاي الکي، اين همه خنده هاي بي معني و مسخره کردن، اين همه لودگي و بي شخصيتي و اين همه بي وجداني و خيانت. حالا من چي شده که يه کم ناهمساز در اومدم نمي دونم.
ولي زياد جاي نگراني است چون بالاخره جريان زندگي و گذشتن عمر همه مون رو ساده گير تر ميکنه. ولي من يه کم ديگه انرژي توم مونده و ميخوام زندگي رو سخت بگيرم و زشتي هاي وجود خودم رو عيان کنم و به دنبال معناهاي زيباتر باشم. بعد من هم خودمو ميندازم تو رودخانه و هر جا که آب رفت من هم مي رم. مثل شما که همه تون داريد شبيه هم مي شيد.
.
.
.
چهره خنک و خاموش رود
از من
بوسه‌يي خواست.


لنگستن هيوز

.
.
.
.
.
به هر حال متأسفم که يه مطلب رو تو وبلاگم به اين لحن نوشتم. اميدوارم امشب هم مثل ديشب چند قطره اي هم که شده بارون بياد.
راستي مريم گلي هم يه جمله جالبي بهم گفته بود : «حيفه آدم معماري بخونه و اينقدر بدبين باشه». نمي دونم چه ذهنيتي باعث شده اين حرفو بزنه. ولي به هر حال برام جالب بود.







۱۳۸۱ مهر ۲۷, شنبه

يادتون مي‌ياد چند شب پيش گفتم يکي از استادامون حسابي بهم انگيزه کار کردن داده. امروز خيلي ساده معلوم شد که ديگه اون استاد دانشگاه ما نمي ياد و فقط دستيارش با ما کار مي کنه.
اتفاقات ناگوار هميشه به همين سادگي رو سر آدم فرو مي‌ريزن.
وقتي اين مسأله رو شنيدم چند لحظه‌اي جا خوردم. بعد با يه حالت منگي رفتم تو حياط دانشگاه يه کم قدم زدم. يه مدت کنار يکي که سه تار ميزد نشستم. چند لحظه اي به يه دختر که از چهره‌ش خوشم مي‌يومد نگاه کردم و بعد از ناهار بدمزه دانشگاه و ديدن چند تا آدم که تو اون شرايط اصلا حوصله‌شونو نداشتم، برگشتم تو آتليه و پشت ميزم نشستم.

۱۳۸۱ مهر ۲۶, جمعه

با کلي شک و ترديد و دلشوره عاقبت گوشي تلفن رو بر مي دارم و شمارشو ميگيرم. ميدونم که اين کار نتيجه خوبي نداره. ولي وقتي خيلي دلم مي گيره و بي دلخوشي ميشم نمي تونم جلو خودمو بگيرم. بايد با اون کسي که حتي يه کم شوق تو دلم ايجاد ميکنه صحبت کنم.
تلفن وصل ميشه و صداي بوقهاي مقطع اظطرابم رو بيشتر ميکنه. ديگه به حرفهايي که مي خوام بزنم فکر نمي کنم. فقط تو اين التهابم که کي گوشي رو برميداره و چطوري از من استقبال ميکنه. بوق اول ... دوم ... سوم ... چهارم ... کسي برنمي داره. ديگه توانم رو از دست مي دم و فکر ميکنم اگه کسي هم گوشي رو برداره من نمي تونم باهاش صحبت کنم. اينجوري ميشه که به سرعت تلفن رو قطع مي کنم.
التهابم فروکش ميکنه. کمي هم احساس سرخوردگي ميکنم که تو اين شب دلگير اينجوری هم هيچ کمکي بهم نشد.
البته چند لحظه هم فکر مي کنم اين خواست همون کسيه که بهش ميگن خدا. اون حس کرده اينجوري براي من بهتر ميشه و من بايد اين رو بپذيرم و اين شايد خيلي بهتر از يک مکالمه سرد باشه. مکالمه اي که من جرات نميکنم احساسات ساده و عاديم رو که هنوز اصلا هم پيچيده و گرفتارکننده نشده بيان کنم.
.
.
.
آدم وقتي خيلي دلش ميگيره و نفسش تنگ ميشه و اونقدر هم ضعيف ميشه که قدرت تصميم گيري و پاي تصميم وايسادن رو از دست ميده اينجوري ميشه.
يادمه يه زماني صحبت کردن با يکي برام خيلي مهم بود. تا يه چيزهايي رو از اون آدم نمي پرسيدم تمام قلب روحم زجه ميکشيد. من صحبتهامو از هر چيز ناراحت کننده اي خالي ميکردم و فقط مي خواستم بپرسم که مثلا چي شد که اين کار رو کردي. اما ميدونستم که اون آدم کاملا از اين موضوع فراريه و به بدترين شکل ممکن با من صحبت ميکنه. در نتيجه ميگفتم خدا خودش صلاح منو ميدونه. من سه بار شماره رو ميگيرم اگه اشغال نبود صحبت ميکنم و گرنه بايد فراموش کنم.
و انگار خدا واقعا منو دوست داشت. چون تلفن بعد از سه بار که هيچ ده بار هم که ميگرفتي جواب نميداد. ولي من زير قولم ميزدم و دوباره شماره رو ميگرفتم. و خوب وقتي هم که وصل مي شد و صحبت ميکردم، مکالمه به شکل وحشتناکي انجام ميشد. چون من ضعيف بودم و اون آدم تو اين نقش بود که منو بيشتر ضعيف و ناراحت کنه.
حالا شايد بتونم بگم خوب حق داشته. تو اين دنياي مسخره هر کي يکي رو که خودش ميخواد دوست داره و بقيه رو بايد از خودش دور کنه. ولي خوب من هنوزم فکر ميکنم که براي اين کار هم راههاي انساني تري وجود داره.
.
.
.
يه اتفاق جالب رو براتون تعريف کنم. يکي از آخرين روزهاي يکي از عاشقانه هاي زندگيم بود!!!! (آخه بغضي آدما نيروي دوست داشتن، فراموش کردن و موندن توشون باعث ميشه که چند تا روز آخر رو سپري کنن ولي باز ادامه بدن)
تمام وجودم ضجه ميزد. کسي که دوستش ميداشتم مثل يک حيوان با من برخورد کرده بود. يک حيوان به تمام معنا که هيچ بويي از انسانيت نبرده بود. اين رو که منو دوست نداشت ديگه تقريبا پذيرفته بودم (و واقعا اين حق رو براش قائل شده بودم) ، ولي فکر نميکردم بتونه اينقدر بي وجدان با من برخورد بکنه.
الان درست ترين کار به نظر آدم اينه که خوب يه همچنين موجود بي ارزشي رو دوست نداشته باشي و فردا بري يه تف هم تو صورتش بندازي. ولي متاسفانه وقتي گذاشتي دوست داشتن يه آدم نازيبا تو وجودت تبديل به مرض بشه بايد حتما با اون آدم حرف بزني و دست کم بپرسي : «فقط ميخوام بدونم چرا اين کار رو با من کردي. مگه ما قرار نبود خيلي راحت با هم حرف بزنيم.»
از خاطره دور نشم ... غروب از دانشگاه رسيدم خونه و تمام وجودم منتظر بود که با اون انسان بي معني صحبت کنه. دم در که رسيدم ديدم که کليد رو جا گذاشتم. هيچي يه ساعت دم در نشستم تا مامانم اومد و در رو باز کرد. از رنگ و روم فهميد که يه چيزيم ميشه. من اعتنا نکردم و به سرعت رفتم تو اتاقم و در رو بستم.
ديگه فکر مي کنم خدا اونجا به روشن ترين شکل ممکن نظرشو اعلام کرد. چقدر که اشغال بود بماند. در مهمترين لحظات صحبت (البته نه با خود اون آدم) تلفن به خش خش افتاد و قطع شد. ديگه وصلم نمي شد.
فکر کردم مشکل از دوشاخشه. اومدم دو شاخه رو باز کنم. از اونجايي که ما تو خونمون هيچ وقت آچار و اينجور چيزا نداريم با کارد افتادم به جونش. انقدر داغون شده بودم که مامانم هم اومد کمکم. سيم هاي دوشاخه خوب جا نمي گرفت. وقتي هم بستيمش و زديمش به پريز باز تلفن کار نميکرد ... رواني شده بودم. مثل ديوونه ها زدم بيرون و از همسايه اي که يک ذره هم باهاش رابطه نداشتيم با التماس يه تلفن گرفتم. با خوشحالي تلفن رو گرفتم و اومدم وصل کنم که ديدم سيم تلفن همسايه سه شاخه داره و تو پريز دو سوراخه ما نميره. فکرشو بکنين چه حالي پيدا کردم. ديگه حسابي کم آورده بودم و مونده بودم که چرا بايد اينقدر بلا سر من بياد. تو اين لحظات مامانم يه تلفن ديگه از همسايه گرفت و من دوباره زنگ زدم ...
.
.
.
خيلي رفتم تو خاطرات و از دلتنگي اين روزهام دور شدم.
خوب به هر حال در هر زماني آدم ممکنه دلش بگيره و نزديکي به يکي خوشحالش کنه. و خوب خيلي هم طبيعيه که اون آدم رو هم کساي ديگه خوشحال کنن و هيچ کمکي به تو نکنه.
آدم هم تصميمهاي مختلفي ميتونه بگيره. يا به رابطه با کسي راضي بشه که خيلي براش دوست داشتني نيست. يا سعي کنه خودش رو قوي کنه و بتونه به خودش تکيه کنه. يا سختيهاي نزديک شدن به کسي رو که خودش دوست داره تحمل کنه و هيچ انتظاري هم از او نداشته باشه.
ولي مشکل اينجاس که ديگه خيلي هم مطمئن نيستم کي رو مي تونم واقعا دوست داشته باشم.

۱۳۸۱ مهر ۲۳, سه‌شنبه

مريم گلي تو وبلاگش يه مطلب از «اوشو» نقل کرده. حتما برين بخونينش. من که زيبايي اين جملات رو کاملا حس می کنم. گرچه خودم صد متاسفانه يکي دو جای مهم تو زندگيم اون کاری رو که واقعا ميبایست بکنم، نکردم و نمي دونم آخرش چقدر افسوس ميخورم.

۱۳۸۱ مهر ۱۹, جمعه

با وجود همه تصميمهايي که گرفته بودم، چند روز اول دانشگاه حسابي ذوقمو کور کرد و پاک بي برنامه و تنبل شدم.
.
همينه ديگه، تو يه فضايي که سيستم کلي بي نظم و بي قاعده و بدون هيچ وجدان خاصيه خيلي سخته که بتوني خودتو استوار نگه داري. يا طبق عادت و ناچاری مثل بقيه ميشي يا اونقدر مي خوره تو ذوقت که تمام توانت رو از دست ميدی و حتي از بقيه هم بي هدف‌تر مي شي.
.
ولي سه شنبه به شکل غير منتظره ای يه انفاق خوب برام افتاد. يکي از استادهای درس اصليمون که طرح معماريه تونست به من انرژی بده. انرژی برای کار کردن.
.
آخه تو زمانه ای که همه کارشون رو بی انگیزه و با سختی انجام میدن، دیدن کسی که یه کمی هم که شده پویا و هدف دار باشه و بخواد که بقیه رو هم واقعا به تلاش واداره، غنيمته.
.
اميدوارم هم من بتونم بهش وفادار بمونم !!!! هم اون تو اين فضا انگيزه باقيمونده‌ش رو از دست نده. اگه بتونم اون حس کار کردن و آفرينش واقعي معماری رو تو خودم ادامه بدم و کم کم ضعفامو کمرنگ کنم اونقدرم به بعضي آدمهايي که مدام روحمو آزار ميدن فکر نمي کنم.
.
کاشکي شمايي که اين نوشته رو ميخونيد گاه به گاه تو دفتر بازديد کنندگان ازم بپرسيد که فرهنگ چه کار کردی؟ جا که نزدی؟

۱۳۸۱ مهر ۱۶, سه‌شنبه

ديشب خيلي دل گرفته و کلافه بودم. البته امروز هم اصلا روز خوبي نبود. ولي از همون ديشب حس ميکردم که مطالب اين دفتر و در واقع روحيه خودم زيادي به سمت خاصي رفته.
.
آخه چرا بايد فراموش کنم؟ مگه تو اين دنيا و تو اين لحظه براي من چيزي مهمتر از گذشتن «پاييز» وجود داره؟
آيا در برابر بزرگي اين موضوع اصلا جايي براي دلتنگ شدن به خاطر دور بودن از دنياهاي ديگران، تنها افتادگي و حسرت به خاطر دوستيهاي تموم شده وجود داره ؟
.
انسان ميتونه اونقدر روحشو بزرگ کنه که بتونه با اين شعري که براتون نوشتم سازگار بشه.
مگه چيزي با ارزشتر از فرصت زندگي من وجود داره ؟
به من چه که ديگران در حق من جفا مي کنن؟
و يا مگه من مي تونم براي جفايي که در حق خود همون انسانها ميشه کاري بکنم؟
.
پس فقط ميمونه اينکه الان پاييزه ... و قرار چند روز ديگه بغض آسمون هم مثل بغض من بترکه. و من نبايد اينو فراموش کنم.




در سرزمين حسرت معجزه‌ای فرود آمد
( و اين خود ديگرگونه معجزتي بود ).


فرياد کردم :
- « ای مسافر !
با من از آن زنجيريانِ بخت که چنان سهمناک دوست مي‌داشتم
اين مايه ستيزه چرا رفت ؟
با ايشان چه مي‌بايدم کرد؟ »


- « بر ايشان مگير! »
چنين گفت و چنين کردم.


لايه تيره فرونشست
آبگير کدر
صافي شد
و سنگريزه‌هاي زمزمه
در ژرفای زلال
درخشيد.


دندانهای خشم
به لبخندی
زيبا شد.


رنج ديرينه
همه کينه‌هايش را
خنديد.


پای آبله
در چمنزاران آفتاب
فرود آمدم
بي آنکه از شب ناآشتي
داغ سياهي بر جگر نهاده باشم.




احمد شاملو

۱۳۸۱ مهر ۱۵, دوشنبه

تو کلاس دانشگاه ما اتفاق جالبي افتاده. بعضي از دخترهاي کلاسمون انگار يه دفعه دارن به يه مرحله جديدي پرتاب ميشن.
امروز چند تا از دخترهاي کلاس مدام در مورد ازدواج و دوست دختر اينو، دوست پسر اون يکيو دوست دوست دختر فلاني حرف ميزدن.
من احساس دلتنگي و تنهايي بدي بهم دست داد. اين احساس از چيزاي مختلفي سرچشمه گرفته ولي يکي از اصلي ترين ريشه هاش اينه که با خودم مي گم که تو رو خدا ببين اين همه ادعاي روشن فکري از يه طرف و اين همه اداي محجوبي در آوردن از طرف ديگه آخرش به کجا کشيد.
اين آدمها نه تونستن يه کمي هم که شده خودشونو وارد زندگيهاي آزادانه تري بکنن (که از همين سن پايين رفتن زير يوغ ازدواج سنتي براشون يه چيزه کاملا طبيعي و غير قابل نقضه) و نه حتي اون حفظ شخصيت ها و حريمها و ... توشون يه چيز جدي بود؛ که الان ديگه به طرز تهوع آوري جلو همه تو کلاس مدام از اين حرفا مي زنن. کسايي که مدام مي خواستن خودشون از زير عنوانهايي مثل دوست پسر و دوست دختر و اينا خارج کنن انقدر اين کلمات رو زياد و ترکيبي !!!! به کار بردن که من ديگه اصلا تحمل کلاس رو نداشتم. (مثلا فلان پسره که فلان چيزو مي خونه از دوست دوست دخترش سالها خوشش مي يومد بعد آخرش با همون دوست دوست دختره ازدواج کرد و دوست دختره کلي داغون شد.)
.
البته من حس بدي نسبت به کسايي که از اولش هم معلوم بود از زندگي چي ميخوان و چه کاره ميشن ندارم. خوب اونا تو فرهنگ و طبقه خودشون تکليفشون کمابيش با خودشون روشن بوده. البته نميدونم در آينده نسبت به زندگي خودشون چه احساسي پيدا مي کنن. اگه احساس خوشبختي توشون ادامه پيدا کنه که بايد با صداقت اعتراف کنم که از امثال من که مدام در وادي اصالت هاي زندگي و دوست داشتن هاي واقعي دست و پا مي زنيم خيلي بيشتر احساس رضايت از زندگي و خوشبختي خواهند داشت که احتمالا اين هم معني خوشبختيه ديگه.
ولي اون دسته ديگه اي که کلي ادعا داشتن خوب حرص آدمو در ميارن. البته اونها هم بيچاره ها فقط کم تواني به خرج دادن و زود زير بار سنگين تهجر کمر خم کردن.
.
اين همه از ديگران بد گفتم حالا بخوام بگم خودم چه پخي هستم زبونم بند مي ياد.
آره من الان ديگه دقيقا نميدونم چي مي خوام. يه بار ديگه در اين مورد حرف زدم. ولي دست کم مي دونم من دنبال چيزاي يه کمي معني دارتر ميگردم.
اينکه يه انسان يه اتفاق سانتي مانتال سريع و کم عمق يه دفعه تمام سرنوشت زندگيش رو (اونم براي يه دختر به شکل ظالمانه اي) معين کنه به نظر شما کم معني نيست؟
و از اونجايي که خودم يه پسرم خوب مي دونم براي يه پسر وقتي که مي خواد ازدواج کنه و فقط مي خواد دختر مناسبي رو بپسنده ديگه چقدر زندگي بي معني و اون رابطه چقدر باري به هر جهت شده (يا به زودي ميشه).
من که به اين موضوع فکر مي کنم که تشکيل زندگيها اکثرا بر اين اساسه که مردها با يه نمايش ماهرانه چيزايي رو که براشون بي معنيه مهم جلوه مي دن تا دخترهاي بدبخت احساسات رويايي بهشون دست بده و بيچاره ها زندگي خودشونو کاملا ايثار کنن مي مونم که من بايد اين وسط چه کار کنم و کجا بايد اون زيباييها و معناهاي مورد نظر خودمو پيدا کنم. آخه کم کم دارم به اين نتيجه مي رسم که رابطه با يه دختر يه ذره هم زندگي ساز نميشه مگر با همين نمايشهاها و خررنگ کني ها. که اون وقت من نميدونم اصلا ميشه اسمشو زندگي ساختن گذاشت يا نه؟
.
کي مياد بپذيره که ما آدمها نمي تونيم به همين راحتي براي هم کارهاي بزرگ کنيم و هر کدوممون بايد هزار تا ضعف و نياز همديگه رو بپذيريم. پس نبايدم بيخودي براي هم در باغ سبز نشون بديم. منظورم بي عشقي و بي علاقه بودن نسبت به همديگه نيست. منظورم اينه که بايد دوست داشتن تو بستر واقعي زندگي انسانها و شرايط وجودي هر کدومشون پياده کرد تا ديگه از عشق و اينا انتظار کوه کندن بيخودي نره.
.
بگذريم در مورد اين چيزا حرف زدن هميشه باعث پشيموني ميشه. چون هم موضوع خيلي پيچيدس و اصلا نميشه براش نسخه پيچيد و هم نوشته هاتو کلي آدم که نبايد بخونن مي خونن.
با شجاعت اعتراف مي کنم که خود من همين فردا ممکنه کاملا نظرم عوض شده باشه. علت نوشتن همه اين حرفها هم فقط اين بود که امشب که تو سرويس دانشگاهمون از کرج برميگشتم تهران هوا تاريک شده بود و من دلم گرفته بود. همين.
.
نميدونم فيلم «سگ کشي» رو ديدين يا نه. تو يه جايي از فيلم «گلرخ» شخصيت درمونده فيلم پيش منشي شوهرش (که زماني فکر ميکرده با شوهرش رابطه مخفيانه داره) مي ره و بهش ميگه ببخشيد که مزاحمت شدم. آخه به يه خونه خيلي نياز داشتم. يه چيزي مثل خانواده.
در پايان فيلم در جايي که زن همه چيزش رو از دست داده، ميفهمه که از اول شوهرش و منشي از اون به عنوان مهره استفاده کردن تا به همديگه برسن.
و گلرخ بيچاره تازه ميفهمه که به چه کسي اعتماد کرده. اونقدر ضعيف شده که فقط بهش ميگه فرشته به خاطر کمکهات ممنون و ميره.
.
نميدونم چرا اينو گفتم. ولي گفتنش حداقل يه فايده داشته و اونم اينکه بفهمين من خيلي تعصب دخترانه پسرانه ندارم، فقط يه کمي دنبال چيزهاي با معني تر ميگردم و با وجود تمام گريزم از تعهدات سنتي و متهجرانه به يه خونه و يه چيزي مثل خانواده خيلي نياز دارم. ولي نه اينجوري که در اطرافم مي بينم ...

۱۳۸۱ مهر ۱۳, شنبه

امروز پيوند چند تا وبلاگ رو به اينجا اضافه کردم. اين وبلاگها يا مربوط به دوستامن يا دوستای دوستام يا اصلا وبلاگهايين که ازشون خوشم اومده. برای ديدن اونا بريد پايين صفحه.

۱۳۸۱ مهر ۱۲, جمعه

امروز چند ساعتي تو ماشين کنار پدرم نشسته بودم. مامانم چند روزي رفته سفر. هميشه وقتي کنار پدرم مي شينم و تو خيابونهاي تاريک حرکت ميکنيم يه چيزهايي خاصي تو ذهنم مي ياد.
مثلا هميشه يه جمله رو مي خوام از پدرم بپرسم. ولي از اونجايي که مي دونم پرسيدنش هيچ چيزي رو حل نمي کنه از خيرش ميگذرم.
- بابا واقعا تو اين زندگي چه شوقي وجود داره ؟ منم احساس مي کنم مثل شماها شدم. (شايد يه بار در مورد اين شماها يه چيزي بنويسم)
اينو فقط تو ذهنم مي گم. و بعد ميرم تو فکر. براي همينه که دقايق زيادي در سکوت مي گذره. البته گاهي براي اينکه سکوت بشکنه يه حرف الکي ميزنم. مثلا :
- چقدر اين ساختمون رو بد ساختن!
يا
- راستي بابا فلان کار اصلاح طلبا به کجا کشيد ؟
بعد بابام يه چند دقيقه اي از سيستم تاسف بار انجام کارها و يا به بن بست رسيدن اصلاح طلبي صحبت مي کنه ... و باز هم سکوت حاکم ميشه.
گرچه حرفهاي بابام گاهي تکراريه ولي باعث ميشه بيشتر احساس نا اميدي بکنم. البته باز تو ذهنم ميرم سراغ همون سوال اوليم ...
.
.
يادمه يکي دو سال پيش بعضي وقتا يه فکري شوقي تو دلم ايجاد ميکرد. اونم اينکه توي اين خيابونهاي تاريک و مرگ آور، توي يه خونه‌اي الان دوست نازنينم داره زندگي مي کنه. اين شوق نزديکي به زندگي دوست نازنينم ، که تو يکي از اين همين خيابونهاي پر از بيگانه زندگي ميکرد ، خنده محوي روي لبام ميآورد.
.
گاهيم تصميم انجام يه کاري دلتنگيمو رفع ميکرد. مثلا فکر طراحي يه پروژه معماري يا غلبه بر يک مشکل کاري يا حتي عاطفي. ولي واي به اون وقتهايي که اونقدر بي‌توجه و بي‌برنامه شدم که هيچ کاري رو جدي انجام نميدم. ديگه اينجور وقتها اينجور احساس خوديت کردني هم به دادم نميرسه. مثل امشب.
.
.
امروز عصر تو ماشين بابام از زيبايي تهران تو يه عصر پاييزي حرف زد. ولي من گفتم از عصرهاي پاييزي ابري بودنشونو دوست دارم. و تو دلم مثل هميشه گفتم «کاشکي زودتر يه بارون حسابي بياد.»
اما باز با خودم ميگم که «حالا بارونم بياد تو اينقدر سرت به چيزهاي پست گرمه که فرصت رو از دست ميدي.»
.
اين فکر ناراحتم ميکنه. براي تسلي خودم تصميم نه چندان محکمي تو ذهنم مياد :
«که تو متوجه زندگيت باش، ساعات زندگيتو منظم سپري کن و جديتت رو تو معماري از دست نده تا يه کم به خودت علاقه مند بشي.
الان تو اين شانسو داري که پاييزه. ممکنه يه روز که داري تو محوطه دانشگاه قدم ميزني ببيني رنگ دنيا عوض شده و قطره هاي بارون دارن رو صورتت مي خورن ... اونوقت تو با حس زندگي و شوق و شور و سرشار از زيبايي روي زمين ميفتي. و ذهنت و قلبت شسته ميشه. اگه بتوني اونقدر بموني که ذهنت از همه چيز آزاد بشه و فقط به خودت و اين زيبايي اطرافت فکر کني تمام خستگيا و دلتنگيات از وجودت بيرون ميره.»






دوازده روز از پاييز گذشت و من حواسم به اونچه که بايد نبود.
به زندگيم به خودم و به دنياي اطرافم. و بدتر از اين شايد بتونم بگم اصلا متوجه هيچ چيزي نبودم.
نمي دونم ديگران چطورين. ولي انگار بيشترمون عادت کرديم اکثر اوقات بدون هيچ توجهي زندگي کنيم. خيلي کارا مي کنيم مثلا مي خوريم، راه ميريم، کار مي کنيم، حتي ممکنه دوستهاي مورد علاقه مون رو هم ببينيم ولي باز حواسمون نيست. يعني همه اين کارها رو مي کنيم ولي اون حس زندگي که بايد بهمون دست بده اصلا تو وجودمون پيدا نميشه. همينجوري ميشه که يا دنبال لذت طلبيهاي بي معني و مقطعي ميريم يا به يه ملال پنهان و مزمن دچار ميشيم که حتي خيلي متوجه دلايلش هم نيستيم.
باز هم در اين مورد حرف مي زنم.

۱۳۸۱ مهر ۹, سه‌شنبه

خوشبختانه عاقبت تونستم « دفتر بازديد کنندگان » اينجا رو راه بندازم. البته از اونجايي که هم اطلاعات اينترنتيم و هم فرصتم خیلی کمه سر و شکل مناسبي نداره. برای دسترسي به اون مي تونين از پيوند Enter your Opinion زير هر نوشته يا از نشانه Veiw and Sign My Guestbook پايين صفحه استفاده کنين. گرچه متاسفانه قالب دفتر فارسي نيست ولي ميتونين نوشته هاتون رو اونجا فارسي بنويسين. اصلا هم مجبور نيستيد همه اون سوالات رو پاسخ بديد. همين که يه نام بنويسيد کلي منو خوشحال کرديد.

۱۳۸۱ مهر ۸, دوشنبه

در ادامه يادداشت قبلي
.
.
خودم که بعد از چند روز دوباره نوشته قبلي رو خوندم احساس بدي بهم دست داد.
.
علتش اين بود که به نظرم اومد اين نوشته از يک مقداري قطعيت احمقانه سرچشمه گرفته. و با وجود اينکه اونجا هم از سردرگميم گفته بودم ولي باز از نوشته اين طور برمي‌اومد که انگار من فهميدم چي درسته يا چي غلطه يا دست کم چي زيباس و چي نازيبا.
واقعا اگه اينطور فکر کنم خيلي به بيراهه رفتم و خيلي از چيزهايي رو که بر خودم گذشته فراموش کردم.
.
ميلان کوندرا نويسنده بزرگ اهل چک در کتاب «بار هستي» ميگه :
«چندي پيش در وضعي قرار گرفتم که به نظرم باورنکردني مي رسيد. کتابي درباره هيتلر را ورق ميزدم و در برابر بعضي از عکس هاي آن دچار هيجان مي شدم، زيرا اين عکسها دوران کودکيم را – که زمان جنگ سپري شده بود – به خاطرم مي آورد. چندين نفر از اعضاي خانواده ام جان خود را در اردوگاههاي کار اجباري نازيها از دست داده بودند، ولي مرگ آنان در رابطه با عکس هيتلر چه مفهومي داشت، عکسي که زماني تمام شده از زندگيم را به خاطرم مي آورد. زماني که باز نخواهد گشت ؟
اين آشتي با هيتلر تباهي عميق اخلاق را در دنيايي که اساسا بر عدم بازگشت بنا شده است، آشکار مي کند. زيرا در اين دنيا همه چيز از قبل بخشوده شده و همه چيز در آن به طرز وقيحانه اي مجاز است.»
.
کوندرا اينجا موضوع تباهي اخلاق رو از منظز بازگشت ناپذيري بررسي کرده. از يه سمت ديگه هم که نگاه کنيم باز به همچين نتيجه اي مي رسيم. اونم نگاه نسبي به دنياس. واقعا ما در زماني نيستيم که بخوايم قطعي به دنيا نگاه کنيم.
اين نسبي نگاه کردن عاقبت ما رو به اينجا مي رسونه که هر کسي در هر کاري که مي کنه از جهتي در ديدگاه خودش حق داره و در نتيجه جاي هيچ گله مندي از کسي باقي نمي مونه.
.
.
حالا من اين بحث رو در دو موضوع دنبال ميکنم :
.
اول روابط انساني و عاطفي :
براي خود من در همين اندک موضوعات احساسي زندگيم که يه کم بهش اشاره کردم بارها پيش اومد که از رفتارهايي و از کسايي ناراحت بشم. ولي بعد از يه مدت ، به خصوص وقتي که خودم هم تو موقعيت انجام همون رفتارها قرار مي گرفتم، فهميدم که هيچ دليلي براي ناراحت شدن از اون آدمها نبوده.
.
خوب پس چه کار بايد کرد؟
اينجوري که همه به خاطر حق و زندگي خودشون در حق همديگه هر بدي که بخوان ميکنن.
خوب آره ديگه طبيعيش همينه. ما اول بايد اينو بفهميم که مهمترين چيز براي هر کسي طبعا خودشه و بعد بايد يه چيزهايي مثل فداکاري و گذشت و عاطفه رو مطرح کنيم و اون هم نه لزوما به عنوان ارزشهاي برتر.(کي ميتونه با اطمينان بگه يه انسان براي رعايت يه دوست بهتره که از خودش بگذره؟ مگه خودش هم آدم نيست). و مهمتر از همه بدونيم که در حيطه روابط انساني اين چيزها اختياريه و بر هيچ کس اجباري نيست که قبل از خودش به ديگران فکر کنه.
.
اما کسايي که مي خوان يه کمي هم که شده هواي اطرافشونو پاک کنن و زندگي رو زيباتر، شايد اينجوري فکر کنن که من دنبال چيزهايي که دوست دارم ميرم ، تلاش ميکنم و رنج مي کشم اما در اين ميون از يه طرف سعي ميکنم کمتر به ديگران ضربه بزنم و از طرف ديگه از هيچ کي انتظار ندارم که به خاطر من از خودش مايه بذاره. زندگي من همين راهيه که به دنبال روياهام طي ميکنم و گرچه رسيدن به روياهام خوشحالم ميکنه ولي اين راهيه که خودم بايد برم و قرار نيست کسي راه خودشو رها کنه و عروسک روياهاي من بشه. اگه روياهاي دو تا آدم يه کم به هم نزديک شد (که واضحه با وجود تعدد وحشتناک آدمها و روياهاي شخصي هرکدوم نبايد خيلي منتظرش باشيم) اون وقت ميتونن چند قدمي با هم راه برن. همين ... فقط چند قدم. آخه تنهايي قدم زدن هم وقت خودش خيلي لذت بخش و زيباس!!
.
.
اما موضوع دوم حيطه روابط حکومتي و سياسيه :
نه حرفهاي قبلي من و نه اون حرف ميلان کوندرا اين توجيه رو به دست حکومت داران و صاحبان قدرت نميده که هر جفايي که خواستن بکنن. (توان و دليل محکوم کردن هيتلر رو از دست دادن خيلي تفاوت داره با حق دادن به او و کارهاش به خاطر ديدگاه شخصيش)
.
تو اين حيطه بحث تقاوت ميکنه و ديگه در تخصص من نيست. فقط خواستم اين توضيحو بدم که خداي نکرده از حرفهاي من چنين براداشتي نشه.
.
چطور ما در روابط انساني براي خدشه دار شدن يک حق حيات دلواپسيم اونوقت به ديوانگان عالم (که اکثرا شبيه همن) اجازه بديم که حق حيات آزاد رو به اشکال مختلف از انسانها بگيرن؟
و متاسفانه از اونجايي که هر قدرتي در نهايت به ظلم کردن منتهي ميشه، هم بايد به فکر شکستن قدرتها بود مثلا با نزديک شدن به دموکراسي و گاهي هم بايد ديگه با تصميم خودمون فرصت حياتمون رو در خطر قرار بديم و براي زيباتر کردن دنيا کوشش کنيم. چه ميشه کرد؛ تو دنياي زشتي زندگي مي کنيم. البته حواسمون باشه هيچ وقت اين تصميمو احمقانه و عجولانه و بدون دانش لازم نگيريم !!!! تا جاي ممکن بايد از راههاي کم هزينه تر استفاده کرد.
.
ديگه خيلي پند دادم !!! ببخشيد. البته حرفم همين بود که تو يه همچين دنيايي ديگه به راحتي نميشه پند داد يا حرف قطعي زد. همه بايد فقط نظر خودشونو بدن اونم با ترديد. پس شما خودتون به اول همه جملات من کلمات « به نظر من شايد » رو اضافه کنيد. اگه خودم مي نوشتم خسته تر مي شدين.





۱۳۸۱ مهر ۵, جمعه

اين اولين نوشته منه که سعي ميکنم يه کمي روح برهم ريخته و زيبايي از دست رفته وجودم رو براي خودم هم که شده کنکاش کنم. اگه حوصله دارين شما هم بخونينش.
.
.
.
از اينجا شروع کنم که امروز عصر يه دفعه به نظرم اومد چقدر راحتن آدمهايي که خيلي زود فکر ميکنن عاشق شدن، خيلي زود نااميد ميشن و دوباره خيلي زود احساس ميکنن عاشق شدن و ... !
.
من با وجود اينکه تو اين سالها تغييرات زيادي کردم ولي هيچ وقت اونطور آدمي نشدم. يه کم که گذشت و کمي که اطرافم رو ديدم، خيلي از عاشق شدنهاي ناگهاني در نظرم مسخره اومد. احساس ميکردم هيچ نشاني از عاطفه يا زلالي روح توش نيست که فقط از تازگي و بيگانگي جنسي سرچشمه ميگيره!!
.
البته اشتباه نشه من هيچ مشکلي با جنسيت و جسميت رابطه ندارم. ولي خوب سعي ميکنم يه کمي با خودم روراست باشم. اگه قراره بخش زيادي از رابطه اون باشه و از هر روح زيبايي خالي، خوب چه کاريه که اين همه خودمون رو با نظربازيهاي ساختگي، تفاهمهاي خنده‌دار و آويزون شدن هاي ناشي از بي وجودي شخصي گرفتار کنيم. خوب اين روزها خوشبختانه!!! به راحتي ميشه با بعضيا بر سر يگانگي جسمي!!! به توافق رسيد.
.
وانگهي براي اينکه متوجه بشين ديگه خيلي از دست رفتم اين رو هم بگم که اصلا به نظرم اون کار در شرايطي که انسانها از هر لحاظ (روحي، اجتماعي، اقتصادي،...) آزاد بوده باشن خيلي هم خوبه. چه کاريه که ما وقتهايي که صرفا نياز به ارضاي جسماني (يا تسکين هر عقده ديگه‌اي) داريم خودمون و ديگران رو با درآوردن اداي تصاوير زيباي هستي گول بزنيم. اونوقت اگه بتونيم روحمون رو پاک کنيم و ارزش وجود خودمون رو بفهيم تازه شايد بتونيم پذيراي احساسات ناب و آزاد هستي بشيم. احساساتي که جسم و جونمون رو پذيرا و مشتاق در آغوش گرفتن زيباييها ميکنه.
.
بگذريم ... داشتم از زندگي خودم مي گفتم ... آره اينطور شد که راهي که در پيش گرفتم يه دوست داشتن آروم بود؛ دوست داشتني که سعي ميکردم با کنار زدن ميل تصاحب و انحصارطلبي، جسميت گرايي صرف و ميل به تسکين عقده‌ها از اون، يه کم هم که شده به زيباييهاي ناب هستي نزديکش کنم. ... و خوب به شکل تأسف باري متوجه شدم که براي اون کسي که دوستش داشتم و البته بقيه کسايي که باهاشون رابطه دارم اصلا همچين چيزي معني نداره. همه در نهايت به دنبال اتفاق رومانتيک مسخره زندگيشون بودن تا هم خودشون رو گول بزنن و هم روي مسايل و درگيريهاي بشري ماله بکشن!!!!
.
خلاصه اينجوري شد که تو راهي که انتخاب کرده بودم شکست خوردم و آدم معمولا وقتي شکست ميخوره همه قطعيتهاي قبليش زير و رو ميشه. (البته گاهي به نظرم مياد زيبا بودن يه شيوه زندگي لزوما به پيروز کردن آدم در رابطه با ديگران ربطي نداره)
.
و بعد از اون اتفاقها از اونجايي که من به شکل وحشتناکي با خودم در جنگم و مدام در حال بيرون کشيدن زشتي هاي روحم و ملامت کردن خودمم به خاطر فهميدن يه چيزايي تو خودم خيلي برهم ريختم.
ميدونين اون زماني که من يکي رو خيلي آروم دوست داشتم تکليفم با خودم روشن بود. ولي الان ديگه اصلا اينطور نيست. به شکل شديدي حوصله برقراري رابطه رو از دست دادم ... ولي باز هم در لحظاتي به شکل کودکانه‌اي و بدون هيچ مسئوليتي ميخوام با يکي دوست بشم. اون کسي که ميتونه در يک لحظه در نظرم زيبا بياد. نميدونم اين زيبايي چقدر به چهره‌ها برميگرده چقدر به حرفها چقدر به رفتارها يا چقدر به عقده‌ها و سلايق قديمي‌ام يا چقدر به همون علايق جسمي. شايد ديگه اهميت اينکه شوق به رابطه از چي ناشي شده در نظرم کم شده، ولي به هر حال اين سريع بودن و اين بي مسئوليتيش آزارم مي‌ده.
.
اگه بتونم باز هم در اين مورد حرف ميزنم. چون جم و جور کردن ذهنيات متلاشي و برهم ريخته واقعا سخته .
در نتيجه اگر هم اين نوشته خيلي مغشوش و پر از تناقض شده زياد گله‌مند نشين.
ديشب فيلم «... مجنون» رو تو تلويزيون ديدم. تا ٢:٣٠ طول کشيد. زمان بچگي ديده بودمش. ولي اين بار واقعاُ لذت بردم. نميدونم چرا همه ما به خاطر اداي روشنفکري زياد رو رسول ملاقلي‌پور حساب نمي‌کنيم. اين آدم در تلخ انديشي خيلي شبيه منه. در زماني که خيلي از کارگردانها در جدي ترين و دردناک ترين لحظات فيلمشون دوست دارن با لودگي يکي از بازيگرا خنده تماشاگر رو دربيارن تا مبادا بهش سخت بگذره، وجود يکي مثل رسول ملاقلي‌پور واقعا غنيمته. اميدوارم هر چي ميگذره تو سبک خاص فيلمسازيش مسلطتر بشه و البته آگاهيش رو هم در مورد مسايلي که بهش مي‌پردازه بيشتر کنه.

۱۳۸۱ مهر ۳, چهارشنبه

آه اگر آزادی سرودی مي‌خواند

کوچک

همچون گلوگاه پرنده‌ای،

هيچ کجا دیواری فروريخته بر جای نمي‌ماند.

.


از « ترانه بزرگترين آرزو» احمد شاملو

.



۱۳۸۱ شهریور ۳۰, شنبه

من از فردا ميرم دانشگاه. من معماري مي‌خونم. تا پارسال وقتي که تابستون مي خواست تموم بشه، يه تصوير خاصي از دانشگاه تو ذهنم مي‌اومد. يه تصويري شبيه منتظر موندن يک دختر کوچک رو يک نيمکت بارون خورده تو انبوه درختان پاييزي. نه اينکه من اينقدر احمق باشم که عقده‌ها و کمبودهاي ناشي از متهجر بودن فرهنگ و جامعه‌مون رو به احساسات ناب زندگي تعبير کنم ولي به هر حال يه شوقي تو وجودم بود؛ شايد شوق به يگانگي با زيبايي انساني. با يه زيبايي مثل زيبايي همون دختر کوچيک بارون خورده. و شايد کمي (واقعا خيلي کم) مثل احمق‌هاي افسانه‌ها دنبال نيمه گمشده و اين جور چيزا بودم.
اما امروز تنها يه تصوير تو ذهنم مياد : تصوير خودم. (البته آسمون هنوز همونطور ابري مونده ... آخه زيبايي طبيعت به همين راحتي‌ها خدشه دار نميشه.)
نمي‌خوام يه حکم کلي بدم که رسيدن به فرديت و رها شدن از ديگران هميشه زيباتر از فکر کردن به يک انسان ديگه‌س ولي هر چي هست من الان از اين مستقل بودن و خود بودن خيلي احساس زيبايي مي‌کنم. من ديگه آزاد شدم. ديگه اگر کسي رو هم دوست دارم، خودم رو بيش از اون دوست دارم. خودم رو با تمام وجودم، کار کردنمو و البته همون بارون هميشگي رو.
فعلا مشغول یاد گرفتن کارهای مختلف مربوط به این دفترچه هستم و اصلا آرامشی رو که بتونم حرفهای واقعیمو بزنم پیدا نکردم.

۱۳۸۱ شهریور ۲۹, جمعه

« ... جواني در تو بود، براي تو بود. من زندگي را جواني مي‌خوانم، زندگي مطلق را، زندگي آميخته با نااميدي، عشق و شادي را. هر کس اين سه گل سرخ را در قلب داشته باشد، جواني را در خود، براي خود و با خود دارد.
من همواره تو را با اين سه گل سرخ که در ملايمت حقيقي‌ات پنهان بودند، مي ديدم. عشق قطعا از لحظه تولد در تو بود، همانطور که خواهر کوچکش، شادي. نااميدي قاعدتا با شروع شانزده سالگي‌ات فرا رسيده است. وقتي فهميدي که هيچ گاه پاسخ گويي براي عشق وجود نخواهد داشت.»
.
از کتاب «فراتر از بودن» نوشته «کريستين بوبن»
قبل از هر حرفي اينو بگم که به خاطر راه انداختن اين جا مديون يکی از دوستام هستم. اسمشو نمي‌برم ... فقط مي‌خوام خودش بدونه که گرچه معمولاً در حقش بدی مي‌کنم، ولي تلاش مي‌کنم آدم قدرشناسي باشم.