۱۳۸۱ مهر ۵, جمعه

اين اولين نوشته منه که سعي ميکنم يه کمي روح برهم ريخته و زيبايي از دست رفته وجودم رو براي خودم هم که شده کنکاش کنم. اگه حوصله دارين شما هم بخونينش.
.
.
.
از اينجا شروع کنم که امروز عصر يه دفعه به نظرم اومد چقدر راحتن آدمهايي که خيلي زود فکر ميکنن عاشق شدن، خيلي زود نااميد ميشن و دوباره خيلي زود احساس ميکنن عاشق شدن و ... !
.
من با وجود اينکه تو اين سالها تغييرات زيادي کردم ولي هيچ وقت اونطور آدمي نشدم. يه کم که گذشت و کمي که اطرافم رو ديدم، خيلي از عاشق شدنهاي ناگهاني در نظرم مسخره اومد. احساس ميکردم هيچ نشاني از عاطفه يا زلالي روح توش نيست که فقط از تازگي و بيگانگي جنسي سرچشمه ميگيره!!
.
البته اشتباه نشه من هيچ مشکلي با جنسيت و جسميت رابطه ندارم. ولي خوب سعي ميکنم يه کمي با خودم روراست باشم. اگه قراره بخش زيادي از رابطه اون باشه و از هر روح زيبايي خالي، خوب چه کاريه که اين همه خودمون رو با نظربازيهاي ساختگي، تفاهمهاي خنده‌دار و آويزون شدن هاي ناشي از بي وجودي شخصي گرفتار کنيم. خوب اين روزها خوشبختانه!!! به راحتي ميشه با بعضيا بر سر يگانگي جسمي!!! به توافق رسيد.
.
وانگهي براي اينکه متوجه بشين ديگه خيلي از دست رفتم اين رو هم بگم که اصلا به نظرم اون کار در شرايطي که انسانها از هر لحاظ (روحي، اجتماعي، اقتصادي،...) آزاد بوده باشن خيلي هم خوبه. چه کاريه که ما وقتهايي که صرفا نياز به ارضاي جسماني (يا تسکين هر عقده ديگه‌اي) داريم خودمون و ديگران رو با درآوردن اداي تصاوير زيباي هستي گول بزنيم. اونوقت اگه بتونيم روحمون رو پاک کنيم و ارزش وجود خودمون رو بفهيم تازه شايد بتونيم پذيراي احساسات ناب و آزاد هستي بشيم. احساساتي که جسم و جونمون رو پذيرا و مشتاق در آغوش گرفتن زيباييها ميکنه.
.
بگذريم ... داشتم از زندگي خودم مي گفتم ... آره اينطور شد که راهي که در پيش گرفتم يه دوست داشتن آروم بود؛ دوست داشتني که سعي ميکردم با کنار زدن ميل تصاحب و انحصارطلبي، جسميت گرايي صرف و ميل به تسکين عقده‌ها از اون، يه کم هم که شده به زيباييهاي ناب هستي نزديکش کنم. ... و خوب به شکل تأسف باري متوجه شدم که براي اون کسي که دوستش داشتم و البته بقيه کسايي که باهاشون رابطه دارم اصلا همچين چيزي معني نداره. همه در نهايت به دنبال اتفاق رومانتيک مسخره زندگيشون بودن تا هم خودشون رو گول بزنن و هم روي مسايل و درگيريهاي بشري ماله بکشن!!!!
.
خلاصه اينجوري شد که تو راهي که انتخاب کرده بودم شکست خوردم و آدم معمولا وقتي شکست ميخوره همه قطعيتهاي قبليش زير و رو ميشه. (البته گاهي به نظرم مياد زيبا بودن يه شيوه زندگي لزوما به پيروز کردن آدم در رابطه با ديگران ربطي نداره)
.
و بعد از اون اتفاقها از اونجايي که من به شکل وحشتناکي با خودم در جنگم و مدام در حال بيرون کشيدن زشتي هاي روحم و ملامت کردن خودمم به خاطر فهميدن يه چيزايي تو خودم خيلي برهم ريختم.
ميدونين اون زماني که من يکي رو خيلي آروم دوست داشتم تکليفم با خودم روشن بود. ولي الان ديگه اصلا اينطور نيست. به شکل شديدي حوصله برقراري رابطه رو از دست دادم ... ولي باز هم در لحظاتي به شکل کودکانه‌اي و بدون هيچ مسئوليتي ميخوام با يکي دوست بشم. اون کسي که ميتونه در يک لحظه در نظرم زيبا بياد. نميدونم اين زيبايي چقدر به چهره‌ها برميگرده چقدر به حرفها چقدر به رفتارها يا چقدر به عقده‌ها و سلايق قديمي‌ام يا چقدر به همون علايق جسمي. شايد ديگه اهميت اينکه شوق به رابطه از چي ناشي شده در نظرم کم شده، ولي به هر حال اين سريع بودن و اين بي مسئوليتيش آزارم مي‌ده.
.
اگه بتونم باز هم در اين مورد حرف ميزنم. چون جم و جور کردن ذهنيات متلاشي و برهم ريخته واقعا سخته .
در نتيجه اگر هم اين نوشته خيلي مغشوش و پر از تناقض شده زياد گله‌مند نشين.

هیچ نظری موجود نیست: