۱۳۸۱ شهریور ۳۰, شنبه

من از فردا ميرم دانشگاه. من معماري مي‌خونم. تا پارسال وقتي که تابستون مي خواست تموم بشه، يه تصوير خاصي از دانشگاه تو ذهنم مي‌اومد. يه تصويري شبيه منتظر موندن يک دختر کوچک رو يک نيمکت بارون خورده تو انبوه درختان پاييزي. نه اينکه من اينقدر احمق باشم که عقده‌ها و کمبودهاي ناشي از متهجر بودن فرهنگ و جامعه‌مون رو به احساسات ناب زندگي تعبير کنم ولي به هر حال يه شوقي تو وجودم بود؛ شايد شوق به يگانگي با زيبايي انساني. با يه زيبايي مثل زيبايي همون دختر کوچيک بارون خورده. و شايد کمي (واقعا خيلي کم) مثل احمق‌هاي افسانه‌ها دنبال نيمه گمشده و اين جور چيزا بودم.
اما امروز تنها يه تصوير تو ذهنم مياد : تصوير خودم. (البته آسمون هنوز همونطور ابري مونده ... آخه زيبايي طبيعت به همين راحتي‌ها خدشه دار نميشه.)
نمي‌خوام يه حکم کلي بدم که رسيدن به فرديت و رها شدن از ديگران هميشه زيباتر از فکر کردن به يک انسان ديگه‌س ولي هر چي هست من الان از اين مستقل بودن و خود بودن خيلي احساس زيبايي مي‌کنم. من ديگه آزاد شدم. ديگه اگر کسي رو هم دوست دارم، خودم رو بيش از اون دوست دارم. خودم رو با تمام وجودم، کار کردنمو و البته همون بارون هميشگي رو.

هیچ نظری موجود نیست: