۱۳۸۱ مهر ۸, دوشنبه

در ادامه يادداشت قبلي
.
.
خودم که بعد از چند روز دوباره نوشته قبلي رو خوندم احساس بدي بهم دست داد.
.
علتش اين بود که به نظرم اومد اين نوشته از يک مقداري قطعيت احمقانه سرچشمه گرفته. و با وجود اينکه اونجا هم از سردرگميم گفته بودم ولي باز از نوشته اين طور برمي‌اومد که انگار من فهميدم چي درسته يا چي غلطه يا دست کم چي زيباس و چي نازيبا.
واقعا اگه اينطور فکر کنم خيلي به بيراهه رفتم و خيلي از چيزهايي رو که بر خودم گذشته فراموش کردم.
.
ميلان کوندرا نويسنده بزرگ اهل چک در کتاب «بار هستي» ميگه :
«چندي پيش در وضعي قرار گرفتم که به نظرم باورنکردني مي رسيد. کتابي درباره هيتلر را ورق ميزدم و در برابر بعضي از عکس هاي آن دچار هيجان مي شدم، زيرا اين عکسها دوران کودکيم را – که زمان جنگ سپري شده بود – به خاطرم مي آورد. چندين نفر از اعضاي خانواده ام جان خود را در اردوگاههاي کار اجباري نازيها از دست داده بودند، ولي مرگ آنان در رابطه با عکس هيتلر چه مفهومي داشت، عکسي که زماني تمام شده از زندگيم را به خاطرم مي آورد. زماني که باز نخواهد گشت ؟
اين آشتي با هيتلر تباهي عميق اخلاق را در دنيايي که اساسا بر عدم بازگشت بنا شده است، آشکار مي کند. زيرا در اين دنيا همه چيز از قبل بخشوده شده و همه چيز در آن به طرز وقيحانه اي مجاز است.»
.
کوندرا اينجا موضوع تباهي اخلاق رو از منظز بازگشت ناپذيري بررسي کرده. از يه سمت ديگه هم که نگاه کنيم باز به همچين نتيجه اي مي رسيم. اونم نگاه نسبي به دنياس. واقعا ما در زماني نيستيم که بخوايم قطعي به دنيا نگاه کنيم.
اين نسبي نگاه کردن عاقبت ما رو به اينجا مي رسونه که هر کسي در هر کاري که مي کنه از جهتي در ديدگاه خودش حق داره و در نتيجه جاي هيچ گله مندي از کسي باقي نمي مونه.
.
.
حالا من اين بحث رو در دو موضوع دنبال ميکنم :
.
اول روابط انساني و عاطفي :
براي خود من در همين اندک موضوعات احساسي زندگيم که يه کم بهش اشاره کردم بارها پيش اومد که از رفتارهايي و از کسايي ناراحت بشم. ولي بعد از يه مدت ، به خصوص وقتي که خودم هم تو موقعيت انجام همون رفتارها قرار مي گرفتم، فهميدم که هيچ دليلي براي ناراحت شدن از اون آدمها نبوده.
.
خوب پس چه کار بايد کرد؟
اينجوري که همه به خاطر حق و زندگي خودشون در حق همديگه هر بدي که بخوان ميکنن.
خوب آره ديگه طبيعيش همينه. ما اول بايد اينو بفهميم که مهمترين چيز براي هر کسي طبعا خودشه و بعد بايد يه چيزهايي مثل فداکاري و گذشت و عاطفه رو مطرح کنيم و اون هم نه لزوما به عنوان ارزشهاي برتر.(کي ميتونه با اطمينان بگه يه انسان براي رعايت يه دوست بهتره که از خودش بگذره؟ مگه خودش هم آدم نيست). و مهمتر از همه بدونيم که در حيطه روابط انساني اين چيزها اختياريه و بر هيچ کس اجباري نيست که قبل از خودش به ديگران فکر کنه.
.
اما کسايي که مي خوان يه کمي هم که شده هواي اطرافشونو پاک کنن و زندگي رو زيباتر، شايد اينجوري فکر کنن که من دنبال چيزهايي که دوست دارم ميرم ، تلاش ميکنم و رنج مي کشم اما در اين ميون از يه طرف سعي ميکنم کمتر به ديگران ضربه بزنم و از طرف ديگه از هيچ کي انتظار ندارم که به خاطر من از خودش مايه بذاره. زندگي من همين راهيه که به دنبال روياهام طي ميکنم و گرچه رسيدن به روياهام خوشحالم ميکنه ولي اين راهيه که خودم بايد برم و قرار نيست کسي راه خودشو رها کنه و عروسک روياهاي من بشه. اگه روياهاي دو تا آدم يه کم به هم نزديک شد (که واضحه با وجود تعدد وحشتناک آدمها و روياهاي شخصي هرکدوم نبايد خيلي منتظرش باشيم) اون وقت ميتونن چند قدمي با هم راه برن. همين ... فقط چند قدم. آخه تنهايي قدم زدن هم وقت خودش خيلي لذت بخش و زيباس!!
.
.
اما موضوع دوم حيطه روابط حکومتي و سياسيه :
نه حرفهاي قبلي من و نه اون حرف ميلان کوندرا اين توجيه رو به دست حکومت داران و صاحبان قدرت نميده که هر جفايي که خواستن بکنن. (توان و دليل محکوم کردن هيتلر رو از دست دادن خيلي تفاوت داره با حق دادن به او و کارهاش به خاطر ديدگاه شخصيش)
.
تو اين حيطه بحث تقاوت ميکنه و ديگه در تخصص من نيست. فقط خواستم اين توضيحو بدم که خداي نکرده از حرفهاي من چنين براداشتي نشه.
.
چطور ما در روابط انساني براي خدشه دار شدن يک حق حيات دلواپسيم اونوقت به ديوانگان عالم (که اکثرا شبيه همن) اجازه بديم که حق حيات آزاد رو به اشکال مختلف از انسانها بگيرن؟
و متاسفانه از اونجايي که هر قدرتي در نهايت به ظلم کردن منتهي ميشه، هم بايد به فکر شکستن قدرتها بود مثلا با نزديک شدن به دموکراسي و گاهي هم بايد ديگه با تصميم خودمون فرصت حياتمون رو در خطر قرار بديم و براي زيباتر کردن دنيا کوشش کنيم. چه ميشه کرد؛ تو دنياي زشتي زندگي مي کنيم. البته حواسمون باشه هيچ وقت اين تصميمو احمقانه و عجولانه و بدون دانش لازم نگيريم !!!! تا جاي ممکن بايد از راههاي کم هزينه تر استفاده کرد.
.
ديگه خيلي پند دادم !!! ببخشيد. البته حرفم همين بود که تو يه همچين دنيايي ديگه به راحتي نميشه پند داد يا حرف قطعي زد. همه بايد فقط نظر خودشونو بدن اونم با ترديد. پس شما خودتون به اول همه جملات من کلمات « به نظر من شايد » رو اضافه کنيد. اگه خودم مي نوشتم خسته تر مي شدين.





۱۳۸۱ مهر ۵, جمعه

اين اولين نوشته منه که سعي ميکنم يه کمي روح برهم ريخته و زيبايي از دست رفته وجودم رو براي خودم هم که شده کنکاش کنم. اگه حوصله دارين شما هم بخونينش.
.
.
.
از اينجا شروع کنم که امروز عصر يه دفعه به نظرم اومد چقدر راحتن آدمهايي که خيلي زود فکر ميکنن عاشق شدن، خيلي زود نااميد ميشن و دوباره خيلي زود احساس ميکنن عاشق شدن و ... !
.
من با وجود اينکه تو اين سالها تغييرات زيادي کردم ولي هيچ وقت اونطور آدمي نشدم. يه کم که گذشت و کمي که اطرافم رو ديدم، خيلي از عاشق شدنهاي ناگهاني در نظرم مسخره اومد. احساس ميکردم هيچ نشاني از عاطفه يا زلالي روح توش نيست که فقط از تازگي و بيگانگي جنسي سرچشمه ميگيره!!
.
البته اشتباه نشه من هيچ مشکلي با جنسيت و جسميت رابطه ندارم. ولي خوب سعي ميکنم يه کمي با خودم روراست باشم. اگه قراره بخش زيادي از رابطه اون باشه و از هر روح زيبايي خالي، خوب چه کاريه که اين همه خودمون رو با نظربازيهاي ساختگي، تفاهمهاي خنده‌دار و آويزون شدن هاي ناشي از بي وجودي شخصي گرفتار کنيم. خوب اين روزها خوشبختانه!!! به راحتي ميشه با بعضيا بر سر يگانگي جسمي!!! به توافق رسيد.
.
وانگهي براي اينکه متوجه بشين ديگه خيلي از دست رفتم اين رو هم بگم که اصلا به نظرم اون کار در شرايطي که انسانها از هر لحاظ (روحي، اجتماعي، اقتصادي،...) آزاد بوده باشن خيلي هم خوبه. چه کاريه که ما وقتهايي که صرفا نياز به ارضاي جسماني (يا تسکين هر عقده ديگه‌اي) داريم خودمون و ديگران رو با درآوردن اداي تصاوير زيباي هستي گول بزنيم. اونوقت اگه بتونيم روحمون رو پاک کنيم و ارزش وجود خودمون رو بفهيم تازه شايد بتونيم پذيراي احساسات ناب و آزاد هستي بشيم. احساساتي که جسم و جونمون رو پذيرا و مشتاق در آغوش گرفتن زيباييها ميکنه.
.
بگذريم ... داشتم از زندگي خودم مي گفتم ... آره اينطور شد که راهي که در پيش گرفتم يه دوست داشتن آروم بود؛ دوست داشتني که سعي ميکردم با کنار زدن ميل تصاحب و انحصارطلبي، جسميت گرايي صرف و ميل به تسکين عقده‌ها از اون، يه کم هم که شده به زيباييهاي ناب هستي نزديکش کنم. ... و خوب به شکل تأسف باري متوجه شدم که براي اون کسي که دوستش داشتم و البته بقيه کسايي که باهاشون رابطه دارم اصلا همچين چيزي معني نداره. همه در نهايت به دنبال اتفاق رومانتيک مسخره زندگيشون بودن تا هم خودشون رو گول بزنن و هم روي مسايل و درگيريهاي بشري ماله بکشن!!!!
.
خلاصه اينجوري شد که تو راهي که انتخاب کرده بودم شکست خوردم و آدم معمولا وقتي شکست ميخوره همه قطعيتهاي قبليش زير و رو ميشه. (البته گاهي به نظرم مياد زيبا بودن يه شيوه زندگي لزوما به پيروز کردن آدم در رابطه با ديگران ربطي نداره)
.
و بعد از اون اتفاقها از اونجايي که من به شکل وحشتناکي با خودم در جنگم و مدام در حال بيرون کشيدن زشتي هاي روحم و ملامت کردن خودمم به خاطر فهميدن يه چيزايي تو خودم خيلي برهم ريختم.
ميدونين اون زماني که من يکي رو خيلي آروم دوست داشتم تکليفم با خودم روشن بود. ولي الان ديگه اصلا اينطور نيست. به شکل شديدي حوصله برقراري رابطه رو از دست دادم ... ولي باز هم در لحظاتي به شکل کودکانه‌اي و بدون هيچ مسئوليتي ميخوام با يکي دوست بشم. اون کسي که ميتونه در يک لحظه در نظرم زيبا بياد. نميدونم اين زيبايي چقدر به چهره‌ها برميگرده چقدر به حرفها چقدر به رفتارها يا چقدر به عقده‌ها و سلايق قديمي‌ام يا چقدر به همون علايق جسمي. شايد ديگه اهميت اينکه شوق به رابطه از چي ناشي شده در نظرم کم شده، ولي به هر حال اين سريع بودن و اين بي مسئوليتيش آزارم مي‌ده.
.
اگه بتونم باز هم در اين مورد حرف ميزنم. چون جم و جور کردن ذهنيات متلاشي و برهم ريخته واقعا سخته .
در نتيجه اگر هم اين نوشته خيلي مغشوش و پر از تناقض شده زياد گله‌مند نشين.
ديشب فيلم «... مجنون» رو تو تلويزيون ديدم. تا ٢:٣٠ طول کشيد. زمان بچگي ديده بودمش. ولي اين بار واقعاُ لذت بردم. نميدونم چرا همه ما به خاطر اداي روشنفکري زياد رو رسول ملاقلي‌پور حساب نمي‌کنيم. اين آدم در تلخ انديشي خيلي شبيه منه. در زماني که خيلي از کارگردانها در جدي ترين و دردناک ترين لحظات فيلمشون دوست دارن با لودگي يکي از بازيگرا خنده تماشاگر رو دربيارن تا مبادا بهش سخت بگذره، وجود يکي مثل رسول ملاقلي‌پور واقعا غنيمته. اميدوارم هر چي ميگذره تو سبک خاص فيلمسازيش مسلطتر بشه و البته آگاهيش رو هم در مورد مسايلي که بهش مي‌پردازه بيشتر کنه.

۱۳۸۱ مهر ۳, چهارشنبه

آه اگر آزادی سرودی مي‌خواند

کوچک

همچون گلوگاه پرنده‌ای،

هيچ کجا دیواری فروريخته بر جای نمي‌ماند.

.


از « ترانه بزرگترين آرزو» احمد شاملو

.



۱۳۸۱ شهریور ۳۰, شنبه

من از فردا ميرم دانشگاه. من معماري مي‌خونم. تا پارسال وقتي که تابستون مي خواست تموم بشه، يه تصوير خاصي از دانشگاه تو ذهنم مي‌اومد. يه تصويري شبيه منتظر موندن يک دختر کوچک رو يک نيمکت بارون خورده تو انبوه درختان پاييزي. نه اينکه من اينقدر احمق باشم که عقده‌ها و کمبودهاي ناشي از متهجر بودن فرهنگ و جامعه‌مون رو به احساسات ناب زندگي تعبير کنم ولي به هر حال يه شوقي تو وجودم بود؛ شايد شوق به يگانگي با زيبايي انساني. با يه زيبايي مثل زيبايي همون دختر کوچيک بارون خورده. و شايد کمي (واقعا خيلي کم) مثل احمق‌هاي افسانه‌ها دنبال نيمه گمشده و اين جور چيزا بودم.
اما امروز تنها يه تصوير تو ذهنم مياد : تصوير خودم. (البته آسمون هنوز همونطور ابري مونده ... آخه زيبايي طبيعت به همين راحتي‌ها خدشه دار نميشه.)
نمي‌خوام يه حکم کلي بدم که رسيدن به فرديت و رها شدن از ديگران هميشه زيباتر از فکر کردن به يک انسان ديگه‌س ولي هر چي هست من الان از اين مستقل بودن و خود بودن خيلي احساس زيبايي مي‌کنم. من ديگه آزاد شدم. ديگه اگر کسي رو هم دوست دارم، خودم رو بيش از اون دوست دارم. خودم رو با تمام وجودم، کار کردنمو و البته همون بارون هميشگي رو.
فعلا مشغول یاد گرفتن کارهای مختلف مربوط به این دفترچه هستم و اصلا آرامشی رو که بتونم حرفهای واقعیمو بزنم پیدا نکردم.

۱۳۸۱ شهریور ۲۹, جمعه

« ... جواني در تو بود، براي تو بود. من زندگي را جواني مي‌خوانم، زندگي مطلق را، زندگي آميخته با نااميدي، عشق و شادي را. هر کس اين سه گل سرخ را در قلب داشته باشد، جواني را در خود، براي خود و با خود دارد.
من همواره تو را با اين سه گل سرخ که در ملايمت حقيقي‌ات پنهان بودند، مي ديدم. عشق قطعا از لحظه تولد در تو بود، همانطور که خواهر کوچکش، شادي. نااميدي قاعدتا با شروع شانزده سالگي‌ات فرا رسيده است. وقتي فهميدي که هيچ گاه پاسخ گويي براي عشق وجود نخواهد داشت.»
.
از کتاب «فراتر از بودن» نوشته «کريستين بوبن»
قبل از هر حرفي اينو بگم که به خاطر راه انداختن اين جا مديون يکی از دوستام هستم. اسمشو نمي‌برم ... فقط مي‌خوام خودش بدونه که گرچه معمولاً در حقش بدی مي‌کنم، ولي تلاش مي‌کنم آدم قدرشناسي باشم.