۱۳۸۲ دی ۷, یکشنبه

آخرين روز قبل از رفتن بچه ها به کرمان، تو دانشگاه همه بم ميگفتن چرا نمي‌ياي؟
نميتونستم بهشون بگم که دليل اصليم براي نيومدن دور نبودن از يه دوست بوده، که حالا ديگه بهتره ازش دور باشم!
بي دليل شده بودم اما ديگه خودمو براي تهران موندن مهيا کرده بودم!
کاراي زيادو که نمي تونستم بهونه کنم چون همه دانشجوياي معماري تو اين موضوع شبيه همن! فقط يه چيز بود که کمکم ميکرد جلو خواهشاي دوستاي خوبم که يکيشونم همه بار سفر به دوشش بود سخت وايسم. اونم دومين جشنواره دانشجويي معماري و شهرسازي بود که من مسوولش بودم و آخرين مهلت تحويل آثارش مييفتاد تو سفرمون. و واقعا هم نميشد جا بذارم و برم سفر.
اما خودمم کم کم يه ترسي افتاده بود تو دلم که نکنه تهران که ميمونم دلم بگيره و هيچ غلطي نتونم بکنم. ياد يکي دو سفر قبل افتادم و اشتياق زيادي به رفتن حس کردم.
عاقبت انقدر با فرهنگستان هنر تماس گرفتم و پرسيدم چرا خبري ازشون نيست که گفتن اصلا جشنواره رو انداختيم سال آينده!!
نه! ديگه بهانه اي نداشتم. انگار بايد ميرفتم!
البته من هنوزم نميدونم تصميمم درست بوده يا نه. آخه يک شک تلخي تو دلم هست که اين نوشته جاي گفتنش نيست ...
اما خوب موقع برگشتن هممون حس کرديم که خيلي خوب شد اين سفر رو رفتيم و مي‌ارزيده که حالا مثل اسب چهار نعل بدويم و کارامونو با خودکشي برسونيم.

Ɛ

حدوداي 9 صبح جمعه بود. هيچ وقت از رسيدن روز و دراومدن آفتاب انقدر خوشحال نشده بودم. مثل گل آفتابگردون دنبال آفتاب بودم تا ببينم از کدوم سمت اتوبوس مي‌ياد داخل تا برم و اونجا بشينم.
از پنجشنبه ساعت 8 شب که از کرمان راه افتاده بوديم دقايق خيلي بدي رو گذرونده بودم. انقدر کرمان و بم سرماي وحشتناکي داشتن که ديگه بدنم تاب نياورده بود و حسابي حالم بد شده بود. تمام شب تب داشتم. حتي نيمه شب بالا آوردم. پونزده ساعت راهي که تا تهران داشتيم برام درست مثل يه کابوس بود. به خصوص ساعات شبش که اتوبوسمون سرد سرد بود و ناچار سه تا شلوار و دو تا ژاکت و و دو تا کاپشن پوشيده بودم. يه کلاه پشمي مسخره‌م گذاشته بودم رو سرم که حسابي خنده دار شده بود. آخه سرماي کوير تا مغز استخون آدم ميرفت. فقط ميخواستم خودمو گرم نگه دارم و بخوابم. اصلا نمي خواستم به اين موضوع فکر کنم که کارم درست بوده که رفتم کرمان يا نه.
آره انگار همين حدوداي 9 صبح بود که يه پيغام رو تلفن يکي از بچه ها اومد. پيغامي که فقط ميتونيست يه شوخي باشه. فقط يه شوخي. شوخي‌اي که هيچ جوري نميشد باورش کرد. پيغام اين بود : امروز صبح تو بم زلزله اومده و کل ارگ بم با خاک يکسان شده.

Ɛ

يعني واقعا همچين چيزي مي تونست درست باشه. به همين سادگي؟ ارگ بم که از دو هزار و چند صد سال قبل – يعني از دوران ساسانيان - تا همين چهارشنبه که ما ديده بوديمش همونجا استوار مونده بود، حالا ديگه شده يه تل خاک؟
هر چي پيچ راديو رو ميچرخونديم که يه خبر درست و حسابي گيرمون بياد چيزي پيدا نمي کرديم. اخبارم که پيدا ميشد در مورد هر کوفتي حرف ميزد جز چيزي که ما مي خواستيم نشنويم!
آخرش ساعت 11 چيزي رو که مي خواستيم نشنويم شنيديم! باورکردني نبود.
واي!
...
...
چقدر که لحظاتي که تو بم گذرونده بوديم گرانبار بودن و متوجه نبوديم.
چقدر بيش از اينها مي تونستيم روح ارگ بم رو درک کنيم و بهش دل بديم.
وقتي به استادمون، که با هواپيما برگشته بود، زنگ زديم بهمون گفت : آره! شماها از آخرين آدمهايي بودين که ارگ رو ديدين ...

چقدر تلخه که آدم حواسش نيست داره چيزي رو براي آخرين بار ميبينه.
هر نوري ممکنه آخرين سوي يه چراغ باشه.
هر لحظه ناب ممکنه آخرين فرصت يه زندگي باشه.

Ɛ

اون روز تو اتوبوس و با اون حال ناجورم فقط از زاويه ارگ و نيست شدن غير منتظره ش به موضوع فکر کردم.
اما از جمعه تا شنبه که يه کم حالم جا اومد کم کم فهميدم اوضاع چقدر دردناکه و من چقدر به همه اين مکانها و اون زمان لعنتي نزديک بودم.
وقتي بابابزرگم تلفن زد و اولين کلمه رو نگفته زد زير گريه‌، تازه حواسم از مريضي سختم جدا شد و حس کردم آره ممکن بود منم الان زير اون آوارا بودم.

به يه روايت از يه شهر هشتاد هزار نفري تا حالا بيش از بيست هزار نفر مردن و بيش از سي هزار نفر زخمي شدن. هفتاد درصد خونه‌هام تماما ويران شدن.
خانواده‌هام که باهم نمي ميرن. چه بچه‌هايي که بي پدر و مادر ميمونن. چه مادرا و پدرايي که هيچ نشوني از فرزنداشون پيدا نمي کنن. چه زن و شوهرهايي که داغ جدايي تلخي تا هميشه تو دلشون مي مونه. چه آدمهاي بي شماري که حالا تو بيمارستاناي شهرهاي اين ور و اون ور ايرانن و معلوم نيست وقتي اومدن بيرون چه خاکي بايد به سرشون بکنن. تو جايي که آدماي عاديش بايد براي زنده موندن هزار جور تقلا بکنن، آدمي که ديگه نه خونه‌اي داره، نه کس و کاري و نه پولي چه کار ميتونه بکنه.
شايد تقدير من اين بود که به اين ماجرا نزديک باشم تا بيشتر لمسش کنم.
ما چهارشنبه از صبح تا شب تو بم بوديم. شاممون رو هم تو بم خورديم. آره يادمه. آدرسش رو هم از صاحبش پرسيدم چون مي خواستم با يکي اونجا قرار بذارم : خيابان معلم، نرسيده به ميدان آزادي، رستوران گل گندم.
آره ما چهاشنبه از صبح تا شب تو بم بوديم. تو شهر سوت و کور بم که رستوراناش دليلي نداشتن از ساعت 8 به بعد باز بمونن. تو شهر سوت و کوري که يه ارگ به اون عظمت داشت ولي بچه هاش هيچ تفريحي نداشتن. فقط ميتونستن بيان ارگ و از در و ديواراي اون بالا برن. تو شهري که سرماي وحشتناک کويريش تا مغز استخون آدم مي رفت. تو شهري که منافع اقتصادي بزرگترين سرمايه دارا رو تامين ميکرد اما خونه‌هاي مردمش تو يه سپيده‌دم تاريک با لرزه اي به تل سنگيني از آوار بدل ميشه و رو سرشون ميريزه.

يعني از اين رستوران گل گندم، که حسابي به يادم مونده، ديگه هيچ اثري نمونده؟
پس من کجا منتظرت بمونم؟
چه انتظاري، وقتي ديگه جايي نيست که بشه اونجا منتظر موند؟
يعني ممکنه يه بار ديگه مثل اون روز و اون شب ببينمت؟

۱۳۸۲ آذر ۲۸, جمعه

نيمه شب به لادن زنگ ميزنم. من هيچ چي از خودم نميگم. پس اون يک ساعت و نيم حرفاي خودشو ميزنه.
حال من خوب ميشه!!!
يگانگي با آدماي خوب شادم ميکنه.

بدترين اتفاقاتم برام بيفته، من علاقه‌اي به شکايت کردن و ناله کردن ندارم. اصلا من شکايتي ندارم. اصلا تو اين دنياها اتفاق بدي نمي‌يفته. نهايتش اتفاقا زيادي مسخره و بيش از حد خنده دارن!!!

«سونات مهتاب» بتهوون رو گوش ميدم و نميتونم زيبا نباشم!
فردا يه هفته عالي شروع ميشه پر از ظرفيت کار کردن و شاد شدن.
آخه ميخوام با بچه‌ها نرم کرمان و از اين وقت گرانبار تعطيلي کلاسا استفاده کنم.
يگانگي با خود خودم زيبام ميکنه.


يه آدم غير قابل درک ديگه باعث شد بعد از سالها حرفهاي رياکارانه و زشت عاشقاي انحصار طلب و دلدارياي دوستاي دلواپس رو بشنوم!
اما من اصلا کاري به اين حرفها و چيزها نداشتم. اصلا هم فکر نميکردم دوستم آدم بي فرهنگي باشه!
اما تجربه نشون ميده که وقتي اين نقل قولها شروع بشه و اين حرفهاي غيرمستقيم بهت برسه و وقتي ديگه به طور طبيعي دوستت رو نبيني، داره ريده ميشه به ماجرا!
اما گفتم من اصلا به اين چيزا کاري نداشتم. چند تا آدم با اشتياق باهام صحبت ميکردن و منم دوست داشتم پيششون برم. مشکل از اون بوده که مديريت احساساتو و رفتاراشو نداشته. خودش اومد و خودشم بي فکر گذاشت و رفت. گرچه حسابي ازش کلافه شدم ولي خوب کاريش نميشه کرد. با اين سن کمش طبيعيه که فعلا حسابي از اين شيرين کاريا بکنه! من بايد يه چيز رو ياد بگيرم. اونم اينکه آدمايي رو که جنبه خاصي توشون نمي‌بينم زياد آدم حساب نکنم مگه اينکه خلافش ثابت بشه! نه برعکسش.
از شوخي که بگذريم غير از تجربه تلخش، يه تجربه خوبي هم تو اين ماجرا بود. يه تجربه سريع و کم دردسر. تجربه اينکه دوستي و دوست داشتن ميتونه خيلي ساده‌تر باشه مي توني تو هر آدمي چيزايي پيدا کني که بتوني دوسش داشته باشي و زياد هم نگران نباشي. خيليم با پيش ذهنيتاي ظاهري و فرهنگي آدما رو طبقه بندي نکني. (اين که شد نقيض تجربه قبلي!!!!)
بگذريم. اينا ديگه برام مهم نيست. امروز ديگه اين ماجرا اهميتشو از دست داده برام. ياد اون زماناي لعنتي‌اي که يه ماجرا يکي دو سال طول ميکشيد تا اهميتشو از دست بده. هزار بارم احساساتت بالا پايين ميشد. اين حرفم معنيش اين نيست که دیگه دوستيا هم بي ارزش شده برام و توش پايبند هيچ چي نيستم. نه. اصولم تو فضاي دوستي کاملا فرق ميکنه. اما وقتي يه آدم باهات با بي‌فرهنگي برخورد مي کنه خيلي ساده تو دلت باهاش خداحافظي ميکني و حتي يک کلمه هم بهش نميگي. اين جوري هم خودت راحت تري هم برخورد مناسبتري با اون کردي. اگه تقصيري نداشته باشه و خوب و انسان باشه اذيتش نکردي بيخودي و نه اگه يه خورده شيشه ها و زشتيايي توش باشه اينجوري بيشتر مي سوزونيش.

۱۳۸۲ آذر ۲۶, چهارشنبه

جامي است که، عقل آفرين مي‌زندش
صد بوسه مهر بر جبين مي‌زندش.
اين کوزه‌گر دهر چنين جام لطيف
مي‌سازد و، باز بر زمين مي‌زندش!

خيام

Ɛ

يه هفته به سختي کار کردم تا کارام يه کم جم و جور بشه. يه هفته هر شب با وجود خستگي باز رفتم پشت کامپيوتر و طرحمو پيش بردم. چند تا تعطيليم به خاطر فستيوالمون اتفاق افتاد و ديگه حسابي از دانشگاه دور شدم.
با خودم ميگفتم اين عزم و اراده منه که زندگي رو زيبا ميکنه. اين باعث ميشه خدام بهم اميدوار بشه و کمکم کنه! هر چقدر که من بيشتر خودمو پيدا کنم دوستمم بيشتر ميتونه رو من حساب کنه. دوستم اساسا از فرديت و هويت خاص من خوشش اومده ديگه. وقتي بعد از يه هفته براي اولين بار دلم براي دوستم تنگ شده بود و پر از اشتياق رفتم پيشش ديگه باهام بيگانه شده بود.

Ɛ

«حس ميکنم ازم دور شدي.
اشتياق و دوست داشتن تو آروم آروم منو به زندگي آروم بر ميگردوند.
من قلب تکه تکه شده‌مو، روح زشت و فراموش شده‌مو از اين ور و اون ور جم و جور کردم و با تمام نيرو و انديشه اي که داشتم دوست داشتنت رو شروع کردم.
تو حتي انگار فهميده بودي که من چقدر کارام زياده و مهمه برام.
اما ...
حالا ديدي خيليم بي دليل نيست که آدمها تنهايي رو ترجيح ميدن.
من تو تنهاييم شاد بودم. اما امروز بعد از مدتها تنهاييم غمگين و ضعيف شد.»
نميدونم چرا من هر وقت ميخوام يه کم سر به راه بشم و زندگيمو کم تلاطم کنم، خدام خودش پشيمون ميشه! واقعا آدم گاهي هيچ دخالتي تو سرنوشت و راهي که تو زندگيش پيدا ميکنه نداره.

Ɛ

گفته بودم طرح معماري‌اي که اين ترم بايد کار کنيم يه خانه سالمندانه. استاداي خوبي نداشتيم. همين باعث شد کارمون رو جدي شروع نکنيم. عاقبت يه روز اعتصاب کرديم و يه استاد جديدم برامون اومد. استاد وزيري دکتر معماري هفتاد و دو ساله.
حساب کنين چه کلاسي ميشه که يه استاد معماري با اين سن بياد و در مورد خانه سالمندان ذهن ما رو باز کنه. خودش ميگفت : «به هر حال اينجا جاييه که آدما با پاي خودشون ميان توش ولي يه جور ديگه ازش بيرون ميرن. اينو همشونم مي دونن.»
استاد با موسيقي شروع کرد. برامون موسيقي ميذاشت و از زمان و ريتم و سرعت زندگي ميگفت. جلسه سوم يکي از دوستام ازش پرسيد : «من فکر ميکنم بهترين معمارام نتونن کار خاصي تو اين پروژه بکنن. چون اين پروژه اساسا يه دروغه!»
استاد چند کلمه که حرف زد خودش حرفشو نيمه تمام گذاشت و گفت : «اين موسيقي رو گوش کن. خيلي به حرفامون نزديکه.» موسيقي رو که شنيديم گفت : «من هر بار که اينو ميشنوم حس ميکنم زمانه داره از من عذرخواهي ميکنه.»!
مرگ رو تو چهره‌ش حس کردم. وقتي اين حرفها رو يه آدم دوست داشتني هفتاد و دو ساله با موهاي سفيدش ميزنه، آدم اين موضوع موقتا فراموش شده رو حسابي حس ميکنه.

Ɛ

بعد از کلاس با دوستم تو سلف نشستيم و چاي خورديم. هوا داشت تاريک ميشد. گفتم : «حرفت منو به فکر انداخت. ولي ميدوني از اون زاويه که تو مي‌بيني زندگي هم يه دروغ بيشتر نيست. اما ميدوني بشر هميشه کارش همينه که يه جوري اين قاطعيت گريزناپذير و بي رحمانه رو نيست و فراموش کنه. با عشق ورزيدن، با کار کردن، با هر چيزي که ممکنه. اينجوري ميتوني به اين طرح بيشتر دل بدي. چون پروژه مون يه چيزيه شبيه زندگي کردنمون تو مقياس کوچکتر. ساختن اميد و زندگي زير سايه کرکسي که روي سرمون انتظار ميکشه. اميد داشتن و زندگي کردن تو دنيايي که همه چيز بيش از حد گذرا و بي چفت و بسته.»
اين حرفها رو امروز يکي بايد به خودم بزنه!

۱۳۸۲ آذر ۲۴, دوشنبه

ديشب اتفاقي ياد يه ماجرايي افتادم که ديگه تو ذهنم نيست شده بود. از اونجايي که اين مدت اصلا فراغت فکر کردن و نوشتن ندارم رفته بودم تو نوشته هاي قديمي فرستاده نشده و دنبال چيز دندون گيري ميگشتم! يه نوشته رو خوندم که تو زمان دوستي‌اي نوشته بودمش که خيلي بهش اميد و اشتياق داشتم و در زماني مثل يک صدم ثانيه و بدون هيچ اتفاق خاصي نيست شد و هيچ اثري هم ازش نموند! انگار که يه جام شيشه‌اي بدون اينکه ضربه اي بهش خورده باشه بشکنه و تازه حتي هيچ خورده شيشه‌اي هم ازش کف اتاق باقي نمونه! خوب شايد از اول جامي در کار نبوده اصلا!

اونقدر که تبر فراموشي و نيستي اين دوستي سهمگين بود که خودم هم چاره اي نداشتم که باهاش همينطور برخورد کنم. دم بر نياروردم. حتي نوشته هايي رو هم که نوشته بودم اينجا نيارودم. از قضا اتفاق اونقدر قاطع و زشت بود که ناراحتم نشدم آنچنان. عوضش يه مدت يه چيزايي برام فروريختن که شايدم کمي از اثرش هميشه توم بمونه. احتمالا همون روزها بود که افتادم تو اون فکرا که اصلا رابطه دختر و پسري رو در حد همون سکس ببينيم خيلي اخلاقي‌تر و انساني‌تر و پاک‌تره!
الان اصلا تو اين روحيه نيستم. يادآوري تصوير روزاي باروني يکي دو هفته پيش و دوست خوبي که منو باور داره برام کافيه تا ديگه اصلا فکرمو درگير چيزاي بيخودي و بي حاصل نکنم.

اين روزا بيشتر دغدغه‌هام مربوط به کارا و ضعفاي خودمه. گاهي بدجوري شکست ميخورم. گاهي در حالي که مطمئنم که به يه جايي رسيدم متوجه ميشم که نه از قضا حسابي گند زدم. جالب اينه که اونوقت خودمم گندي کارمو ميفهمم! از همون اول چرا متوجه نشدم معلوم نيست. همينش احتمالا خيلي اذيتم ميکنه. انگار منم از اون آدماييم که به چيزي نميرسم مگه اينکه خيلي زياد – خيلي بيشتر از بقيه – براش زحمت بکشم.

۱۳۸۲ آذر ۱۹, چهارشنبه

به من گفت بيا.
به من گفت بمان.
به من گفت بخند.
به من گفت بمير.

آمدم.
ماندم.
خنديدم.
مردم.


از «شبهای روشن»

۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه

دو هفته بيش از حد پرکار در پيش دارم.
سه شنبه دو تا کرکسيون خيلي مهم دارم که بايد اين دو شب بيدار بمونم تا تازه به يکيش برسم. براي دوميم نميدونم ديگه از کجا وقت گير بيارم! سه شنبه شبم که ميرسم خونه تا چهارشنبه صبح وقت دارم که براي فستيوال جامع دانشگاهمون کارمو آماده کنم و چاپ بگيرم! چهارشنبه شب هم که برسم خونه بايد هرجور شده دفترچه آزمون کارشناسي ارشد رو گرفته باشم و پنج شنبه صبح که آخرين مهلتشه پستش کنم. تازه اين ميون بايد عکس سه در چهارم گرفته باشم که باز براي اونم نميدونم از کجا وقت پيدا کنم! خب پنج شنبه بعدازظهرم که باز مجبورم برم سر کار. اگه خيلي شاهکار کنم جمعه صبح نميرم سرکار تا برداشت خونه‌هاي مسکوني که قراره زودي تموم بشه همينطوري جمع بشه رو هم! اينجوري از پنج شنبه شب تا دوشنبه صبح وقت دارم براي تحويل پدردرآورترين پروژه‌مون يعني طراحي فني. تازه جداي از اون بيان موضوع و طرح سوال پايان نامه‌م و اسکيس زدن براي خانه سالمنداني که قراره طراحي کنيم هم هست که بايد برای شنبه و یکشنبه انجام بدم.

Ɛ

حالا ميون اين همه کار پنج شنبه که «شبهاي روشن» رو ديده بودم ديگه جمعه اصلا دستم به کار نمي رفت. به خصوص که هوام ابري بود! به هر زوري بود تا سه و چهار عصر دوام آوردم. اما آخرش شجاعت و خيال راحتي شرايط بحرانمو محک زدم و رفتم يه بار ديگه ديدمش!
اين فيلم فيلم دنياهاي منه. فيلم رؤياها و زندگيها و انسانهاي فراموش شده‌م. بار دوم بيشتر از بار اول چسبيد. به خصوص که تنهام بودم!
فيلم که تموم شد ديگه با خيال راحت نشستم تا موسيقي تموم بشه و همه فريمهاي فيلم کاملا به آخر برسه. وقتي از سالن ميرفتم بيرون هيچ کي تو سالن نبود. خيلي حس خوبي داشتم. وقتيم که از در سينما اومدم بيرون ديدم داره بارون مي‌ياد. واي خداي من چقدر عالي بود. چقدر غير منتظره بود.
با خيال راحت تا خونه پياده رفتم.
حالا اينا که همش شرح گذشته بود. بايد هر جوري شده يه جايي پيدا کنم که دوباره برمو ببينم اين شبهاي روشن رو. آخه حسابي از تنهايي درم مي‌ياره. يعني شايدم بعدش يه ذره دلتنگ بشم اما با اون بخش از تنهايي وجودم يگانه ميشه که تا حالا هيچ آدمي نتونسته باهاش يگانه بشه و ميدونم که به همين سادگيها هم کسي باهاش يگانه نميشه! اصلا يکي از زمينه‌هاي فيلم هم همينه. وقتي فيلمو ديدم و زير بارون راه ميرفتم خيلي احساس خوبي داشتم. حس ميکردم اون کسي که من بتونم واقعا دوسش داشته باشم به همين سادگي ها هم پيدا نميشه و اينکه اين موضوع رو فهميده بودم خيلي خوشحالم ميکرد، اينکه بيشتر زيبايي رو درک کنم و بهش نزديک بشم به جاي اينکه بخوام هرجوري شده يه ماجرايي رو سرهم کنم. اين دوست يابيا و زور زورکي با هم بودنها يه چيزه، اينکه تو يه کسي رو ببيني و بشناسي که واقعا چيزي توش ببيني که بتوني دوسش داشته باشي چيز ديگه‌ايه.