۱۳۸۲ آذر ۲۴, دوشنبه

ديشب اتفاقي ياد يه ماجرايي افتادم که ديگه تو ذهنم نيست شده بود. از اونجايي که اين مدت اصلا فراغت فکر کردن و نوشتن ندارم رفته بودم تو نوشته هاي قديمي فرستاده نشده و دنبال چيز دندون گيري ميگشتم! يه نوشته رو خوندم که تو زمان دوستي‌اي نوشته بودمش که خيلي بهش اميد و اشتياق داشتم و در زماني مثل يک صدم ثانيه و بدون هيچ اتفاق خاصي نيست شد و هيچ اثري هم ازش نموند! انگار که يه جام شيشه‌اي بدون اينکه ضربه اي بهش خورده باشه بشکنه و تازه حتي هيچ خورده شيشه‌اي هم ازش کف اتاق باقي نمونه! خوب شايد از اول جامي در کار نبوده اصلا!

اونقدر که تبر فراموشي و نيستي اين دوستي سهمگين بود که خودم هم چاره اي نداشتم که باهاش همينطور برخورد کنم. دم بر نياروردم. حتي نوشته هايي رو هم که نوشته بودم اينجا نيارودم. از قضا اتفاق اونقدر قاطع و زشت بود که ناراحتم نشدم آنچنان. عوضش يه مدت يه چيزايي برام فروريختن که شايدم کمي از اثرش هميشه توم بمونه. احتمالا همون روزها بود که افتادم تو اون فکرا که اصلا رابطه دختر و پسري رو در حد همون سکس ببينيم خيلي اخلاقي‌تر و انساني‌تر و پاک‌تره!
الان اصلا تو اين روحيه نيستم. يادآوري تصوير روزاي باروني يکي دو هفته پيش و دوست خوبي که منو باور داره برام کافيه تا ديگه اصلا فکرمو درگير چيزاي بيخودي و بي حاصل نکنم.

اين روزا بيشتر دغدغه‌هام مربوط به کارا و ضعفاي خودمه. گاهي بدجوري شکست ميخورم. گاهي در حالي که مطمئنم که به يه جايي رسيدم متوجه ميشم که نه از قضا حسابي گند زدم. جالب اينه که اونوقت خودمم گندي کارمو ميفهمم! از همون اول چرا متوجه نشدم معلوم نيست. همينش احتمالا خيلي اذيتم ميکنه. انگار منم از اون آدماييم که به چيزي نميرسم مگه اينکه خيلي زياد – خيلي بيشتر از بقيه – براش زحمت بکشم.

هیچ نظری موجود نیست: