۱۳۸۲ آذر ۲۶, چهارشنبه

جامي است که، عقل آفرين مي‌زندش
صد بوسه مهر بر جبين مي‌زندش.
اين کوزه‌گر دهر چنين جام لطيف
مي‌سازد و، باز بر زمين مي‌زندش!

خيام

Ɛ

يه هفته به سختي کار کردم تا کارام يه کم جم و جور بشه. يه هفته هر شب با وجود خستگي باز رفتم پشت کامپيوتر و طرحمو پيش بردم. چند تا تعطيليم به خاطر فستيوالمون اتفاق افتاد و ديگه حسابي از دانشگاه دور شدم.
با خودم ميگفتم اين عزم و اراده منه که زندگي رو زيبا ميکنه. اين باعث ميشه خدام بهم اميدوار بشه و کمکم کنه! هر چقدر که من بيشتر خودمو پيدا کنم دوستمم بيشتر ميتونه رو من حساب کنه. دوستم اساسا از فرديت و هويت خاص من خوشش اومده ديگه. وقتي بعد از يه هفته براي اولين بار دلم براي دوستم تنگ شده بود و پر از اشتياق رفتم پيشش ديگه باهام بيگانه شده بود.

Ɛ

«حس ميکنم ازم دور شدي.
اشتياق و دوست داشتن تو آروم آروم منو به زندگي آروم بر ميگردوند.
من قلب تکه تکه شده‌مو، روح زشت و فراموش شده‌مو از اين ور و اون ور جم و جور کردم و با تمام نيرو و انديشه اي که داشتم دوست داشتنت رو شروع کردم.
تو حتي انگار فهميده بودي که من چقدر کارام زياده و مهمه برام.
اما ...
حالا ديدي خيليم بي دليل نيست که آدمها تنهايي رو ترجيح ميدن.
من تو تنهاييم شاد بودم. اما امروز بعد از مدتها تنهاييم غمگين و ضعيف شد.»
نميدونم چرا من هر وقت ميخوام يه کم سر به راه بشم و زندگيمو کم تلاطم کنم، خدام خودش پشيمون ميشه! واقعا آدم گاهي هيچ دخالتي تو سرنوشت و راهي که تو زندگيش پيدا ميکنه نداره.

Ɛ

گفته بودم طرح معماري‌اي که اين ترم بايد کار کنيم يه خانه سالمندانه. استاداي خوبي نداشتيم. همين باعث شد کارمون رو جدي شروع نکنيم. عاقبت يه روز اعتصاب کرديم و يه استاد جديدم برامون اومد. استاد وزيري دکتر معماري هفتاد و دو ساله.
حساب کنين چه کلاسي ميشه که يه استاد معماري با اين سن بياد و در مورد خانه سالمندان ذهن ما رو باز کنه. خودش ميگفت : «به هر حال اينجا جاييه که آدما با پاي خودشون ميان توش ولي يه جور ديگه ازش بيرون ميرن. اينو همشونم مي دونن.»
استاد با موسيقي شروع کرد. برامون موسيقي ميذاشت و از زمان و ريتم و سرعت زندگي ميگفت. جلسه سوم يکي از دوستام ازش پرسيد : «من فکر ميکنم بهترين معمارام نتونن کار خاصي تو اين پروژه بکنن. چون اين پروژه اساسا يه دروغه!»
استاد چند کلمه که حرف زد خودش حرفشو نيمه تمام گذاشت و گفت : «اين موسيقي رو گوش کن. خيلي به حرفامون نزديکه.» موسيقي رو که شنيديم گفت : «من هر بار که اينو ميشنوم حس ميکنم زمانه داره از من عذرخواهي ميکنه.»!
مرگ رو تو چهره‌ش حس کردم. وقتي اين حرفها رو يه آدم دوست داشتني هفتاد و دو ساله با موهاي سفيدش ميزنه، آدم اين موضوع موقتا فراموش شده رو حسابي حس ميکنه.

Ɛ

بعد از کلاس با دوستم تو سلف نشستيم و چاي خورديم. هوا داشت تاريک ميشد. گفتم : «حرفت منو به فکر انداخت. ولي ميدوني از اون زاويه که تو مي‌بيني زندگي هم يه دروغ بيشتر نيست. اما ميدوني بشر هميشه کارش همينه که يه جوري اين قاطعيت گريزناپذير و بي رحمانه رو نيست و فراموش کنه. با عشق ورزيدن، با کار کردن، با هر چيزي که ممکنه. اينجوري ميتوني به اين طرح بيشتر دل بدي. چون پروژه مون يه چيزيه شبيه زندگي کردنمون تو مقياس کوچکتر. ساختن اميد و زندگي زير سايه کرکسي که روي سرمون انتظار ميکشه. اميد داشتن و زندگي کردن تو دنيايي که همه چيز بيش از حد گذرا و بي چفت و بسته.»
اين حرفها رو امروز يکي بايد به خودم بزنه!

هیچ نظری موجود نیست: