۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه

دو هفته بيش از حد پرکار در پيش دارم.
سه شنبه دو تا کرکسيون خيلي مهم دارم که بايد اين دو شب بيدار بمونم تا تازه به يکيش برسم. براي دوميم نميدونم ديگه از کجا وقت گير بيارم! سه شنبه شبم که ميرسم خونه تا چهارشنبه صبح وقت دارم که براي فستيوال جامع دانشگاهمون کارمو آماده کنم و چاپ بگيرم! چهارشنبه شب هم که برسم خونه بايد هرجور شده دفترچه آزمون کارشناسي ارشد رو گرفته باشم و پنج شنبه صبح که آخرين مهلتشه پستش کنم. تازه اين ميون بايد عکس سه در چهارم گرفته باشم که باز براي اونم نميدونم از کجا وقت پيدا کنم! خب پنج شنبه بعدازظهرم که باز مجبورم برم سر کار. اگه خيلي شاهکار کنم جمعه صبح نميرم سرکار تا برداشت خونه‌هاي مسکوني که قراره زودي تموم بشه همينطوري جمع بشه رو هم! اينجوري از پنج شنبه شب تا دوشنبه صبح وقت دارم براي تحويل پدردرآورترين پروژه‌مون يعني طراحي فني. تازه جداي از اون بيان موضوع و طرح سوال پايان نامه‌م و اسکيس زدن براي خانه سالمنداني که قراره طراحي کنيم هم هست که بايد برای شنبه و یکشنبه انجام بدم.

Ɛ

حالا ميون اين همه کار پنج شنبه که «شبهاي روشن» رو ديده بودم ديگه جمعه اصلا دستم به کار نمي رفت. به خصوص که هوام ابري بود! به هر زوري بود تا سه و چهار عصر دوام آوردم. اما آخرش شجاعت و خيال راحتي شرايط بحرانمو محک زدم و رفتم يه بار ديگه ديدمش!
اين فيلم فيلم دنياهاي منه. فيلم رؤياها و زندگيها و انسانهاي فراموش شده‌م. بار دوم بيشتر از بار اول چسبيد. به خصوص که تنهام بودم!
فيلم که تموم شد ديگه با خيال راحت نشستم تا موسيقي تموم بشه و همه فريمهاي فيلم کاملا به آخر برسه. وقتي از سالن ميرفتم بيرون هيچ کي تو سالن نبود. خيلي حس خوبي داشتم. وقتيم که از در سينما اومدم بيرون ديدم داره بارون مي‌ياد. واي خداي من چقدر عالي بود. چقدر غير منتظره بود.
با خيال راحت تا خونه پياده رفتم.
حالا اينا که همش شرح گذشته بود. بايد هر جوري شده يه جايي پيدا کنم که دوباره برمو ببينم اين شبهاي روشن رو. آخه حسابي از تنهايي درم مي‌ياره. يعني شايدم بعدش يه ذره دلتنگ بشم اما با اون بخش از تنهايي وجودم يگانه ميشه که تا حالا هيچ آدمي نتونسته باهاش يگانه بشه و ميدونم که به همين سادگيها هم کسي باهاش يگانه نميشه! اصلا يکي از زمينه‌هاي فيلم هم همينه. وقتي فيلمو ديدم و زير بارون راه ميرفتم خيلي احساس خوبي داشتم. حس ميکردم اون کسي که من بتونم واقعا دوسش داشته باشم به همين سادگي ها هم پيدا نميشه و اينکه اين موضوع رو فهميده بودم خيلي خوشحالم ميکرد، اينکه بيشتر زيبايي رو درک کنم و بهش نزديک بشم به جاي اينکه بخوام هرجوري شده يه ماجرايي رو سرهم کنم. اين دوست يابيا و زور زورکي با هم بودنها يه چيزه، اينکه تو يه کسي رو ببيني و بشناسي که واقعا چيزي توش ببيني که بتوني دوسش داشته باشي چيز ديگه‌ايه.

هیچ نظری موجود نیست: