رمان مهرجویی عزیز، «به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» را، در لباس مقدس سربازی، و در هنگام اذان مغرب، زیر چراغ یکی از توالتهای آسایشگاه، تمام کردم تا یک لحظه هم به خاطر عبادتی اجباری رهایش نکنم. قلب شکستهام را که از آن اتاقک یک و نیم در یک و بیست بیرون کشیدم، نمازگزاران با قلبهای مطمئن به سوی غداخوری روان بودند. نمیدانی چه قدر تنها بودم و چه قدر دلم هوای تو را داشت.